آریا قریشی : یک ربع قرن از ساخت فیلم آمادئوس می گذرد. ولی تماشای آن هنوز هم لذت بخش است. اخیراً برای بار دوم آمادئوس را دیدم. این که فیلمی سه ساعته، برای...
15 آذر 1395
یک ربع قرن از ساخت فیلم آمادئوس می گذرد. ولی تماشای آن هنوز هم لذت بخش است. اخیراً برای بار دوم آمادئوس را دیدم. این که فیلمی سه ساعته، برای بار دوم بیننده را به خود بخواند و جذابیت اولیه اش را حفظ کند، مسئله ی کوچکی نیست. و آمادئوس چنین فیلمی است. تماشای آمادئوس برای بار دوم، حتی بیشتر از بار نخست برایم لذت بخش بود. در این جا شاهد یکی از برترین تقابل های تاریخ سینما هستیم. تقابلی که مشابه آن را چند سال بعد در شاهکار پلیسی-جنایی مایکل مان (مخمصه)، بین وینسنت هانا (پاچینو) و نیل مک کالی (دنیرو) می بینیم، در این جا به صورتی دیگر جلوه گر شده است: تقابل سالیری و موتزارت. تقابلی که در نهایت به تفاهمی جالب، اما قابل پیش بینی منجر می شود. تنها تفاوت بزرگ رابطه ی سالیری و موتزارت با نمونه ی مشابهش در فیلم مخمصه این است که در آمادئوس، بر خلاف مخمصه، این رابطه به صورت یک طرفه روایت می شود. ضمناً بر خلاف مخمصه که هانا و مک کالی را از نظر توانایی های فردی در سطح یکسانی نشان می دهد، در آمادئوس موتزارت به طور آشکاری از نظر استعداد و توانایی برتر از سالیری است و همین مسئله باعث ایجاد حس حسادت و کینه در سالیری می شود. این حسادت سالیری را کور می کند، به طوری که شباهت های بی شمارش را با موتزارت نمی بیند. جالب است که در دیگر شاهکار فورمن (دیوانه از قفس پرید) هم شخصیت مک مورفی و رئیس، شباهت های بسیاری دارند. ولی اگر آن جا این رابطه از همان ابتدا در بستری از تفاهم شکل می گیرد، این جا قضیه متفاوت است. (هر چند باز هم در انتها آن تفاهم جادویی را می بینیم.)
فیلم با یک نمای گویا و طلایی آغاز می شود. در یک شب تاریک، درشکه ای را زیر برف می بینیم و از جایی خارج از تصویر صدای فریاد سالیری را می شنویم که موتزارت را صدا می زند. استفاده از نمادهایی چون برف و سرما در طول فیلم بسیار هوشمندانه صورت گرفته و ما را هر چه بیشتر به عمق شخصیت سالیری نزدیک می کند. در این سکانس هم وضعیت ظاهری صحنه کاملاً قابل تعمیم به زندگی سالیری است. زندگی او همچون یک شب سرد زمستانی خلوت و خود او همچون درشکه ای است که برف سنگینی بر روی او قرار گرفته و توان حرکت ندارد. بی جهت نیست که در این صحنه صدای سالیری را خارج از تصویر می شنویم. این کار به ما کمک می کند تا هر چه بیشتر توان تعمیم این صحنه را داشته باشیم.
فیلم به سرعت ما را وارد ماجرای اصلی می کند. نکته ی جالب این جاست که ما عملاً پایان ماجرا را در همین ابتدای فیلم می بینیم. (البته نه پایان داستان را). سالیری برای کشیش چند قطعه ی خودش را می نوازد. هیچ کدام برای کشیش آشنا نیست. ولی تنها قطعه ای که برای کشیش آشنا است، قطعه ای از موتزارت است که سالیری می نوازد. این جاست که می فهمیم استعداد بر جذابیت غلبه کرده است. (یکی از مهم ترین مفاهیم فیلم که جلوتر هم درباره ی آن صحبت خواهیم کرد). موتزارت جاودانه است و سالیری علی رغم تمام حقه ها و تلاش هایش، در عین زندگی مرده است. با این وجود، اعترافات سالیری در این صحنه در حکم تطهیر او هستند. این مسئله که سالیری از کودکی تمایل به آهنگ ساز شدن داشت و این که برخلاف موتزارت، او این شانس را نداشت تا پدرش مشوق او باشد. همین مسئله ی ساده، دیدگاه ما را نسبت به سالیری دستخوش تغییر می کند. به طور کل، در این فیلم شخصیت پردازی ها بسیار پیچیده هستند. انتخاب بین سالیری و موتزارت بسیار دشوار است. قاعدتاً از دیدگاه کلاسیک، باید سالیری را نقش منفی و موتزارت را نقش مثبت تلقی کرد. ولی فورمن دیدگاه جدیدی را پیش روی ما قرار می دهد. دیدگاهی که بیش از این که مبتنی بر احساسات باشد، مبتنی بر نحوه ی انتخاب ها و ایدئولوژی افراد است. از این دیدگاه که به ماجرا بنگریم، سالیری را حتی برتر از موتزارت می یابیم. ما از یک سو موتزارت را داریم که نابغه است و استعداد عجیبی در نواختن ساز و نگاشتن آهنگ دارد، ولی در عوض متفکر نیست، مغرور است، ولخرجی می کند، ظاهربین و سطحی نگر است و در جمع رفتار و برخورد شایسته و مناسبی ندارد. در فیلم بارها موتزارت به صورت یک آدم دست و پاچلفتی که حتی توان اداره ی زندگی خودش را هم ندارد، تصویر می شود. در حالی که رو در روی او سالیری را می بینیم. کسی که (حداقل در ظاهر) رفتار و شخصیت مناسبش را حفظ می کند. قابلیت کنترل احساساتش را دارد. آرام و متفکر است و مرد عمل. در مقابل نفسش مقاوم تر از موتزارت است و در مقابل موتزارت باهوش و زیرک جلوه می کند. در عین حال مکار و حیله گر و دورو است و فقط به خاطر استعداد کمترش نسبت به موتزارت در حاشیه می ماند. زیرکی پیتر شفر (نویسنده ی فیلم نامه) این جا مشخص می شود. او به جای این که ریشه ی مشکلات و روحیه ی سالیری را (طبق کلیشه های مرسوم) صرفاً در کودکی او بجوید، این مشکل را به طور ممتد در زندگی او نشان می دهد تا ما با دیدی عمیق تر به قضایا بنگریم.
مسئله ی دیگری که در فیلم مطرح می شود، تغییر دیدگاه موتزارت پس از مرگ پدرش است. نشانه ی این تغییر، اپراهایی است که موتزارت اجرا می کند. جدا از لحن م.سیقی اپراها که در ابتدا در گام ماژور و به نوعی شوخ و شنگ است و در انتها به تلخی می گراید، طراحی صحنه و لباس فوق العاده ی فیلم هم در درک این تغییرات موثرند. در اپراهای اولیه ی موتزارت، نمای عمومی پشت سر او، پر از رنگ سبز تند به همراه چلچراغ های عظیم و روشن است. ولی در اپرای پایانی، تعداد افراد پشت سر موتزارت کم تر شده است، نورپردازی با نور کم تر انجام می گیرد و رنگ نمای پشت سر او هم مرده و خفه است. در ضمن در اپرای اولی، موتزارت لباس سفیدی با نقش گل های سبز و نارنجی بر تن کرده است. اما لباسی که در اپرای پایانی می پوشد، قهوه ای تیره ی یکدست است. می توان گفت شاید همین دیدگاه بدبینانه ای که در عمق وجود موتزارت و سالیری وجود دارد، در انتهای فیلم باعث پیوند آن ها می شود. در همین اپراها است که با گوشه ای از شخصیت سالیری هم آشنا می شویم. در طول اپراها چندین بار چهره ی او را می بینیم که در پس زمینه ای قرمز قرار گرفته، اطرافش هیچ کس نیست و دور و برش تاریک به نظر می آید.
سکانس پایانی نشان دهنده ی این است که سالیری و موتزارت چقدر به هم نزدیکند. هر دو مکمل همند و به تفاهمی عجیب می رسند. گویی سالیری مرثیه ی مرگ خود را می نویسد. سالیری خودش سفارش این مرثیه ی حجم مرگ را به موتزارت می دهد تا بخش تدفین این مرثیه با تدفیلن خود موتزارت همزمان شود. ولی در نهایت خودش آن قسمت را به کمک موتزارت می نویسد. چرا که بعد از موتزارت، زندگی برای او جهنمی خواهد بود.
سطح بازی ها در فیلم بسیار بالاست. اف موری آبراهام گویی خود سالیری است. منتقل کردن احساسات متناقض سالیری (تحسین در عین کینه، بی دینی در عین دین داری، خشم در عین آرامش و...) کار ساده ای نیست. ولی آبراهام به خوبی از پس این کار برمی آید. تام هالس هم با خنده های بلند و معصومیت چهره اش، گزینه ی بسیار مناسبی برای موتزارت است. هوشمندانه بود که داوران هر دو را به عنوان بازیگران نقش اصلی انتخاب کردند می توانم تصور کنم که چقدر برای داوران آکادمی دشوار بود که یکی از آن ها را به عنوان برنده ی اسکار بهترین بازیگر مرد انتخاب کنند و در نهایت این سالیری بود که در این جا موتزارت را شکست داد!
یکی از مهم ترین پیام های فیلم، جایی است که سالیری به مادام کاوالیری (که از رفتار موتزارت با تعجب یاد می کند) می گوید: "جذابیت و استعداد همیشه با هم نیستند" و بلافاصله کاوالیری را در اپرایی از موتزارت در حال خواندن می بینیم. استعداد بر جذابیت غلبه کرده است.
«آنتونیو سالیری» معتقد است که موسیقی موتزارت آوایی الهی است. آو آرزو می کرد همچون موتزارت یک موسیقیدان حرفه ای بود تا می توانست با نوشتن آهنگ، خدا را پرستش کند. اما او نمی تواند درک کند که چرا خدا به چنین موجود مبتذلی این استعداد را عطا کرده تا نماینده ی او باشد. حسادت سالیری به دشمنی با خدایی می انجامد که بزرگی اش را با دادن چنان استعدادی به موتزارت به اثبات رسانده بود. سالیری خود را برای گرفتن انتقام آماده می کند...