رضا حاج محمدی : فکر کنم بعد از دیدن سه قسمت اول «رانده شده»، همهی ما باید به یک نتیجهی مشترک دربارهی ریتم این سریال رسیده باشیم و آن هم این است که این...
29 آذر 1395
فکر کنم بعد از دیدن سه قسمت اول «رانده شده»، همهی ما باید به یک نتیجهی مشترک دربارهی ریتم این سریال رسیده باشیم و آن هم این است که این سریال مثل دیگر ساختهی رابرت کرکمن، «مردگان متحرک» ریتم آرامسوزی دارد. این آرامسوز بودن نکتهی بدی نیست. هم برخی از بهترین اپیزودهای «مردگان متحرک» آنهایی هستند که روابط و روان دو-سهتا شخصیت را بدون اینکه اتفاق بزرگی رخ بدهد بررسی میکنند و هم دو قسمت اول «رانده شده» به خاطر وقت گذاشتن روی شخصیتهایش مورد تحسین قرار گرفت، اما مشکل اپیزود سوم که آن را در مقایسه با دوتای قبلی در جایگاه پایینتری قرار میدهد، این است که بیشتر از آرامسوز بودن، درجا میزند. این باعث میشود که یک اپیزود بیاید و برود، اما وقتی به نتیجه نگاه میکنیم، میبینیم چیز زیادی دستگیرمان نشده است و شاهد تکرار اطلاعاتی که میدانستیم بودهایم. اما در بخش مثبت این اپیزود، توجهای که نویسندگان نه تنها به اندرسون و کایل، بلکه مگان و مارک میکنند، باعث میشود تا با اپیزود کاملا بیخاصیتی هم روبهرو نباشیم.
بزرگترین مشکل این اپیزود همان چیزی است که دو اپیزود قبلی بهطرز بامهارتی آن را مدیریت کرده بودند؛ «رانده شده» در عین داشتن حالوهوای یک سریال اپیزودیک، توانسته بود یک خط داستانی بلند هم با استفاده از گذشتهی مرموز کایل بارنز، موجودات ماوراطبیعه که شهر را اشغال کردهاند و مرد سیاهپوشی که در پسزمینهی زندگی کاراکترها دیده میشود ایجاد کند. اما اپیزود سوم زمانی است که سریال نشان میدهد نگرانیای که در قسمت اول به آن اشاره کرده بودم، چندان نامربوط هم نبود. این هفته با یکی از آن اپیزودهایی که به «دشمن هفته» معروف هستند طرف میشویم که یکی از خصوصیات سریالهای ماوراطبیعه سطح پایین است. یعنی در آغاز اپیزود سروکلهی یک قربانی یا شکارچی جدید پیدا میشود و قهرمانانمان برای ردیف کردن اوضاع وارد عمل میشوند. این بار کشیش اندرسون و کایل به زندان میروند تا مامور پلیس سابقی را که ناگهان به سرش زده و همسر دوستش را کشته است نجات دهند.
بزرگترین مشکل اپیزودهای «دشمن هفته» این است که در آنها خبری از پسزمینهی داستانی نیست که ارتباط قابللمسی بین اتفاقاتی که میافتد و تماشاگران ترسیم کند. در عوض، سریال ما را در سکانس افتتاحیهاش یکراست به درون یک صحنهی بسیار خشونتبار و منزجرکننده پرت میکند تا بهانهی همراهی دوبارهی تیم دو نفرهی کایل و اندرسون جور شود. راستش را بخواهید سکانس افتتاحیه از لحاظ اجرا عالی است. از سروصدای چرخدندههای دستگاهی ناشناس شروع میکنیم و متوجه میشویم در یک باشگاه بولینگ هستیم و این تصاویر بالاخره به دیوانگی بلیک و کشتن همسرِ همکارش ختم میشود. با این حال، اگرچه عناصر کوچکتری مثل قاببندی و موسیقی تاثیرگذار هستند، اما خشونت عریانی که جلوی رویمان اتفاق میافتد، فقط همین است: خشونتِ بیروحی که به خاطر اینکه ما چیز کمی دربارهی کاراکترها میدانیم، واقعی احساس نمیشود و انگار فقط وسیلهای برای گول زدن مخاطب است. در زمینهی نمونهی خوب افتتاحیههای میخکوبکننده باید به سکانسهای آغازین دو قسمت قبل اشاره کنم که هر دو از خشونت برای پیریزی اتمسفر سریال و وارد شدن به داستان کایل بارنز استفاده میکردند.
یکی دیگر از نکات ناامیدکنندهی این اپیزود، این است که اطلاعات بیشتری دربارهی اتفاقی که برای کایل بارنز افتاده، دلیل کشیده شدن پای او به این ماجراهای بیندنیایی و پیدا شدن سروکلهی موجودات ماوراطبیعه نمیدهد. وقتی او و اندرسون برای بررسی بلیک به زندان فراخوانده میشوند، این انتظار ایجاد میشود که این فرصتی برای روشن شدن پسزمینهی داستانی سریال یا عمیقتر کردن شخصیتپردازی اندرسون و کایل است، اما در عوض سریال همان چیزهایی که میدانیم را بازگویی میکند. مثلا وقتی بلیک بر اثر لمس دست و خونِ کایل با پوستش فریاد میزند یا او را «رانده شده» صدا میکند و به او خبر میدهد که راهی برای فرار از اتفاقاتی که برای او و نزدیکانش میافتد ندارد، تقریبا چیز جدیدی از این لحظات بیرون نمیآید و از مات بودن داستان کاسته نمیشود. این یکی از مهمترین چیزهایی است که اپیزود سوم را از حرکت در مسیر اصلی داستان دور میکند. در سریالهای آرامسوز، جریان کُند اما پیوستهی اطلاعات و پیشرفت باید بدون توقف ادامه پیدا کند، اما اپیزود سوم جلوی همان جویبار باریک را نیز میگیرد.
نکتهی نجاتدهندهی این اپیزود، این است که خوشبختانه نویسندگان به کندو کاو در روابط کاراکترها ادامه میدهند با این همه، نکتهی نجاتدهندهی این اپیزود، این است که خوشبختانه نویسندگان به کندو کاو در روابط کاراکترها ادامه میدهند. یکی از جالبترین لحظات این اپیزود زمانی از راه میرسد که مراسم جنگیری بلیک ناموفق میماند. ناگهان تمرکز داستان از روی جنگیری تغییر جهت میدهد و به بررسی خواستهها و درونیات و رابطهی کایل و اندرسون سوییچ میکند. ما متوجه میشویم که اندرسون تمام زندگیاش را به تعقیب شیاطین اختصاص داده و حتی این موضوع به قیمت از دست دادن خانوادهاش تمام شده. درست برخلاف کایل که چنین تصمیمی نگرفته، اما نیرویی بالاتر او را به درون بازی کشیده و این هم به از دست دادن خانوادهاش منجر شده. اینجاست که درگیری بین تیم جنگیر داستان پیریزی میشود؛ اندرسون به هدفی بالاتر باور دارد و غم تنهاییاش را با این حقیقت آرام میکند که او ماموریت بزرگی برعهده دارد. کایل اما به این خزعبلات باور ندارد و فقط میخواهد هرچه زودتر مشکلش را حل کرده و به زندگی عادیاش برگردد. این درگیری جالبی است که عمق خوبی به این اپیزود میدهد و ادامهی داستان این دو را هم هیجانانگیز میکند.
این درحالی است که شیطانی که در جلد بلیک است در رابطه با اندرسون، دست روی نکتهای میگذارد که خود او هم نمیتواند آن را رد کند؛ اینکه اندرسون به کایل حسودی میکند و از این عصبانی است که چرا قدرت ویژهی کایل به کسی مثل او که تمام خانوادهاش را به خاطر مبارزه در این راه ترک کرده، داده نشده است. اتفاق بعدی زمانی است که کایل با جنازهی همسایهاش مواجه میشود که به دست مرد سیاهپوش کشته شده است. هدف مرد سیاهپوش هرچه هست، به نظر میرسد او با این کارش میخواهد به شدت درد بزرگترین چیزی که کایل را زجر میدهد بیافزاید: مورد آسیب قرار گرفتن هرکسی که به او نزدیک میشود. بعد از کایل و اندرسون، مگان یکی دیگر از دیگر کسانی است که این هفته اطلاعات بیشتری دربارهی شیاطین درونش پیدا میکنیم؛ به نظر میرسد مردی که در گذشته او را مورد آزار و اذیت جنسی قرار داده به شهر بازگشته است و با توجه به باز بودن صفحهی فیسبوک مگان در لپتاپش، در حال گرفتن آمار اوست. روی هم رفته با اپیزودی طرف هستیم که میتوانست به ساعتِ منجسمتری تبدیل شود، اما تکرار اطلاعات و تصاویری که از قبل میدانستیم، باعث میشود تا سرعت سریال برای مدتی تا حد غیرسرگرمکنندهای پایین بیاید. اما امیدوارم این از آن مکثهایی باشد که قبل از سرازیر شدن اکشن قرار میگیرند. چون بالاخره با کسی مثل کرکمن سروکار داریم که در «مردگان متحرک» نیز عادت دارد پس از چند اپیزودِ آرام و بیاتفاق، با یک آتشبازی جبران کند.
داستان سریال حول شخصیتی مرد جوانی به نام Kyle Barnes متمرکز شده است که از کودکی روح و جانش تحت تسلط شیاطین قرار گرفته است و حال قصد دارد با کمک کشیشی به نام Anderson که خود نیز به نحوی تحت تسلط شیاطین است علت این امر را دریافته و به زندگی عادی خود بازگردد.اما در تلاش برای یافتن پاسخ پرسش های خود با حقایقی آشنا می گردد که نه تنها سرنوشت او بلکه سرنوشت کل بشریت را می تواند تغییر دهد.