حسین آریانی : نام این بخش فقیر نشین در ریودوژانیروی برزیل، نامی کنایی دارد: «شهر خدا». شهری که خشونتی غیر قابل تصور، بدوی و لجام گسیخته آن را فرا گرفته و دزدی، قاچاق...
25 آذر 1395
نام این بخش فقیر نشین در ریودوژانیروی برزیل، نامی کنایی دارد: «شهر خدا». شهری که خشونتی غیر قابل تصور، بدوی و لجام گسیخته آن را فرا گرفته و دزدی، قاچاق مواد مخدر، قتل در این شهر جزو امور روزمره شده است. در سکانس اول فیلم مرغی را می بینیم که چون فهمیده که می خواهند او را بکشند پا به فرار می گذارد، اما رییس خشن باند تبهکاران (لیتل دیدز) و دارو دسته اش گام به گام، مرغ را تعقیب و به سمتش شلیک می کنند. تعقیب مرغ، به جز ارائه تصویری از خشونت حاکم بر باند تبهکاری، تمثیلی از وضعیت این شهر هم هست. گویی زندگی روزمره این مردم، این شکل از زندگی را اقتضا می کند. چرا که کار شرافتمندانه در«شهر خدا» و در ذهن این مردم، مترادف با تیره روزی است، به همین دلیل فعالیت های بزه کارانه و استفاده از اسلحه، محور زندگیشان را تشکیل می دهد. در فیلم به نظر می رسد که این نوع از زندگی به شکل دایره واری همه را در خود محصور کرده، و امکان گریز از آن وجود ندارد. تبهکاران هم با بیرحمی و شقاوت مانع عبور هر فردی از این دایره بسته می شوند. انگار که با یک شهر نفرین شده و تقدیری سیاه و محتوم روبروییم. به یاد بیاوریم «بنی» یکی از سردسته های تبهکاران را، که به دختری دل بسته و می خواهد به خواهش دختر و با تصمیم شخصی اش، از اعمال بزهکارانه کنار بکشد و زندگی سالمی را شروع کند، اما به طور تصادفی به جای دوست و شریک تبهکارش، توسط «لیتل دیدز»(سر دسته تبهکاران) کشته می شود. یا «ناک هر» که خانواده اش به دست لیتل دیدز قتل عام شده اند، با اینکه می خواهد زندگی سالمی داشته باشد، برای حفاظت از جانش و همچنین برای انتقام جویی به گروه تبهکاران رقیب می پیوندد. او در آغاز فعالیت هایش بر این عقیده است، که ضمن سرقت ها و عملیات تبهکارانه، هیچ بی گناهی نباید کشته شود. ولی بعد به تدریج دستش را به خون بیگناهان آلوده می کند، چرا که رمز بقاء در این شهر دوزخی «کشتن» و «شقاوت» است. فقر و خشونت چنان در این شهر رخنه کرده، که بسیاری از کودکان اسلحه به دست می گیرند و آدم می کشند تا پول بیشتری به دست بیاورند، و بزرگترین آمال و آرزویشان این است، که در آینده تبهکاران بزرگی شوند. «لیتل دیدز»(رییس باند تبهکاران) از کودکی تشنه خون بوده، و تبهکار و آدم کشی بالفطره است. در کودکی، وقتی که سه بزرگسال همراهش هتلی را غارت می کنند با بی رحمی جنون آمیزی به داخل هتل می رود و همه را به گلوله می بندد. او در بزرگسالی هم، در نهایت بی رحمی هر سرپیچی و مخالفتی را با اسلحه خاموش می کند. مثل صحنه ای که «لیتل دیدز» به پاهای بچه هایی که بی اجازه او، دله دزدی کرده اند شلیک می کند و در برابر گریه آنها، قهقهه سر می دهد. در این میان پسری به نام «راکت» به عنوان شخصیت اصلی داستان معرفی می شود. او به قول خودش عرضه کارهای خلاف را ندارد و دو دفعه ای که به قصد سرقت می رود، دلش به حال قربانیان می سوزد و از حمله به آنها صرف نظر می کند. «راکت» که مدتی در سوپر مارکت کار می کند، در اوایل فیلم می گوید: «کم کم داشتم درک می کردم که درستکاری در زندگی بزرگترین حماقته.» اما به تدریج «راکت» به جای اعمال خشونت آمیز و بزه کارانه علاقه مند به عکاسی و تجربیات خلاقانه می شود. او خشونت در «شهر خدا» را توسط عکس هایش در مطبوعات انعکاس می دهد و همین عکاسها زمینه ساز پیشرفت او در حرفه عکاسی می شوند. او از پشت دوربین با چشم هایی مضطرب و مشتاق عکس می گیرد و ویزور و عدسی لرزان دوربینش، جنایت ها و سرقت ها را لحظه به لحظه ثبت می کنند. تبهکاران هم از ثبت این وقایع بدشان نمی آید. «لیتل دیدز» وقتی عکسش در روزنامه چاپ می شود تمام روزنامه های دکه روزنامه فروشی را می خرد و به دوستانش نشان می دهد و می گوید: «حالا معلوم شد که رئیس اصلی چه کسی است.» «لیتل دیدز» با افتخار و ژستی پوشالی در عکس ها اسلحه به دست گرفته، که این نشان از خشونت بدوی و ابلهانه او دارد. معرفی سه رفیق دزد در اپیزود اول که با فیکس فریم(تصویر ثابت) روی هر کدام و زوم به چهره شان انجام می گیرد، دیدنی است. پیوند نماهای او رهد (از بالای سر) به یکدیگر از محله های مختلف که «لیتل دیدز» گروه های رقیب را قتل عام می کند، بسیار تاثیر گذار است و نشان از ماشین قصابی توقف ناپذیر او دارند. ما در نمایی ثابت از داخل خانه ای که محل فروش مواد مخدر است، گذر سال ها را می بینیم، وسایل خانه عوض می شوند، آدم های مختلفی می آیند و می روند، ولی وضع همچنان به همان منوال گذشته است. انگار همه چیز تا ابد بر مدار تکرار و در دایره ای بسته گرفتار آمده است. در صحنه ای از فیلم افراد اجیر شده توسط پلیس اشتباها فردی را می کشند، سپس هفت تیری در دست او می گذارند تا قتلش در جریان درگیری به نظر برسد. در این صحنه دنبال شدن گلوله توسط دوربین که به سطوح مختلف برخورد و کمانه می کند و مسیرش عوض می شود، ما را به یاد فیلم های اکشن هالیوودی می اندازد، و با رویکرد واقع گرای فیلم همخوان نیست. سرانجام در پایان فیلم و در سکانس نهایی، دو گروه تبهکار و روسایشان کشته و یا دستگیر می شوند و بچه های کوچکی که از «لیتل دیدز» کینه به دل دارند، با گلوله بدن او را سوراخ سوراخ می کنند. «راکت» هم با عکس هایی که از این واقعه مهم تهیه کرده، به شهرت می رسد و برای اولین بار اسم کامل و شغلش را به ما می گوید: «ویلسون رودریگز، عکاس.» «راکت» با کوشش و پشتکار فراوانش از دایره بسته «شهر خدا» گذر می کند. اما شاید عده انگشت شماری از کودکان و نوجوانان بتوانند چون او از زندگی فلاکت بارشان در مکان هایی چون شهر خدا، رهایی یابند. مناطقی که حتی پلیس و مجریان قانون هم آن را از یاد برده اند و هر کس، هر چه بخواهد می کند، و در فیلم هم تنها هنگامی پلیس واکنش نشان می دهد که «لیتل دیدز» پول خرید اسلحه را نمی پردازد و اداره پلیس تحت فرمان دلالان اسلحه، بساط گروه های تبهکاری را بر می چینند. اما به غیر پلیس افراد متمکن شهر هم گویی از چنین مکانی بی خبر هستند یا چنین تظاهر می کنند. چرا که به قول «راکت»: «پولدارها درد ما را نمی فهمیدند کارت پستال های ریودوژانیرو و شهر خدا را می دیدند که آنجا را چون بهشت نشان می داد.» اسم این شهر نفرین شده نام کنایی «شهر خدا» را بر خود دارد، اما بهشتی برای تبهکاران است، و خیابان هایش هر روز به خون بی گناهان رنگین می شود. شهری دوزخی که خدا را فراموش کرده و خیلی از خداوند دور است.
تمام ساکنین “شهر خدا” (Cidade De Dues)، شهرکی در حومه ی ریودوژانیرو را مردمی فقیر و غالبا سیاه پوست تشکیل می دهند. کودکان و نوجوانان شهر خدا قبل از فراگیری هرچیز با اسلحه و مواد مخدر آشنا می شوند. تفریح آنها راه زنی و دزدی است. پلیس به جز برای گرفتن رشوه، جرات حضور در منطقه و جلوگیری از خشونت را ندارد. برای ترقی و صعود در شهر خدا راهی به جز آدم کشی و فروش مواد مخدر وجود ندارد و آرزوی هر کودکی از ابتدا این است که پله های ترقی را یکی یکی طی کرده تا زودتر به مخوف ترین چهره ی شهر تبدیل شود. یکی از شرایط ورود و پذیرفته شدن بچه ها در گروه های جنایت، قساوت بیش از حد است و کشتن هم سالان خود از راه های ورود به این دسته هاست. نشانه ی مردانگی در شهر خدا مصرف مواد مخدر و آدم کشی است و هر کودکی برای نمایش مردانگی خود این قبیل کارها را با افتخار انجام می دهد. در این میان “راکت” (با بازی الکساندر رادریگز) نوجوانی است که سعی دارد با بهره گرفتن از تلاش خود، با انتخاب یک شغل، راه خود را از دیگران جدا کرده و یک زندگی قانونی را پیش گیرد ...