راجر ایبرت : «شهر خدا» با انرژی متلاطمی پیش میرود در حالی که در داستان دارودستههای پایین شهری ریو دو ژانیرو غوطه میخورد. بلافاصله بهشکلی نفسگیر و هولناک با شخصیتها مواجه میشویم، تا...
25 آذر 1395
«شهر خدا» با انرژی متلاطمی پیش میرود در حالی که در داستان دارودستههای پایین شهری ریو دو ژانیرو غوطه میخورد. بلافاصله بهشکلی نفسگیر و هولناک با شخصیتها مواجه میشویم، تا حضور کارگردانی مملو از حرفهای تازه و شور اعلام شود:فرناندو میرلس. این نام را بهخاطر بسپارید. این فیلم با «دوستان خوب» اسکورسیزی مقایسه شده است، و لیاقت این قیاس را داراست. فیلم اسکورسیزی با صدای یک نریتور آغاز میشود که میگوید از زمانی که یادش هست،دلش میخواسته گانگستر باشد. نریتور این فیلم اما بهنظر میرسد که چارهی دیگری ندارد.
فیلم در بیقولههایی که شهر ریو ساخته تا فقرا را ازمرکز شهر درو نگاه دارد میگذرد. آنها در محیطی سرشار زندگی، رنگ، موسیقی و سرخوشی بزرگ میشوند؛ والبته با حضور خطر، چرا که قانون غایب است و دار و دسته های خشن بر خیابانها حکم میرانند. در سکانس هنرمندانهِ آغازین فیلم، یکی از گنگها برای دوستانش میهمانیای ترتیب داده که در این زمان مرغ پا به فرار میگذارد. یکی از کسانی مرغ را تعقیب میکند، راکت (آلکساندره رودریگوئز)است، راوی. او ناگهان خود را میان خط مسلح مییابد: گنگ از یک سو و پلیسها از سوی دیگر.
همانطور که دوربین دور او میچرخد، پسزمینه تغییر میکند و راکت از یک نوجوان به پسربچهای کوچک تبدیل میشود، که در حال بازی فوتبال در یک زمین خاکی در بیرون شهر ریو است. برای دانستن داستان او، به گفتهی او، باید به آغاز بازگردیم، وقتی که او و دوستانش گروه «تندر تریو» را تشکیل دادند و زندگیای را آغاز کردند که به عقیدهی برخی مجرمانه و به عقیدهی برخی دیگر راه بقا بود.
تکنیک آن شات، چرخش دوربین، فلاش بک، تغییر رنگها از روشنی تیره پایین شهر به قهوهای خاکی خورشیدی زمین فوتبال، ما را به فیلمی بشارت میدهد که به لحاظ بصری زنده و خلاق است، در حدی که تعداد اینگونه فیلمها چندتا بیشتر نیستند.
میرلس کارش را با کارگردانی تبلیغات تلویزیونی آغاز کرده است.، که برای او تسلط بر تکنیک را به همراه داشته است؛ و به گفتهی خودش، به او آموخته تا بهسرعت کار کند، تا یک شات را اندازه بگیرد و به دست بیاورد، و حرکت کند. کار با فیلمبردار سزار شارلون، او از کاتهای سریع و دوربین متحرک روی دست استفاده میکند تا داستانش را با شتاب و جزئیاتی که میخواهد روایت کند. گاهی آن ابزارها میتواند فیلمی بیافریند که فقط شلوغ میشود، اما «شهر خدا» بهنظر میرسد تنها شکل خودش باشد، همانطور که ما به اینجا و آنجا مینگریم، با خطرات و فرصتهایی که همهجا هست.
دار و دستهها پول و اسلحه دارند، چراکه مواد مخدر میفروشند و دست به سرقت میزنند. اما آنها خیلی ثروتمند نیستند چرا که فعالیت آنها محدود به شهر خداست، جایی که کسی پول زیادی ندارد. در یک از جرایم اولیه، شاهد سرقت مسلحانه از کامیون حامل کپسولهای گاز پروپان هستیم، که به مردم واگذار میشود. بعدها شاهد تهاجمی به یک فاحشهخانه هستیم، که کیف پولهای مشتریان سرقت میشود. ( در یک فلاش بک این تهاجم را دوباره میبینیم و در لحظهای سرد پی میبریم که چرا در حالی که بهنظر نمیرسید هیچ قتلی اتفاق افتاده باشد، آن همه جنازه در آنجا دیده میشود.) همانطور که راکت فضای منطقه را تشریح میکند، فضایی که کاملاً به آن مسلط است، درمییابیم که فقر تمام ساختارهای اجتماعی شهرخدا را نابود کرده است، از جمله خانواده. دار و دستهها به ساختار و ثبات میرسند. از آنجا که مرگ گنگها بسیار بالاست، حتی رهبران نیز بهشکلی تعجببرانگیز جواناند، و زندگی هیچ ارزشی ندارد بهجز زمانی که آن را از کسی میگیرند. سکانس شگفتآوری است آنجا که رهبر پیروز یکی از دار و دستهها بهشکلی کشته میشود که هیچ انتظارش را ندارد. توسط آخرین کسی که گمان میبرد، و ما اساساً میبینیم که او توسط یک شخص کشته نمیشود، بلکه فرهنگ جنایت است که به زندگی او خاتمه میدهد.
با اینحال، فیلم همهاش عبوس و خشن نیست. راکت همچنین تاحدی طعمی دیکنزی در شهر خدا دارد، جایی که آشوب زندگی کاراکترهایی آماده، مهیا میکند که نام مستعار دارند، پرسوناها و علائم تجاری. اسامیای شبیه بنی (فلیپه هاگنسن) آنقدر کاریزماتیک هستند که بهنظر میرسد از قوانین معمول پیشی میگیرند. دیگران مثل ناک اوت ند و لیل زی، از کودک به رهبرانی هراسناک بزرگ میشوند که مرگ پشتیبان کلام آنهاست.
فیلم مبتنی بر رمانی از پائولو لینس است، که در شهر خدا بزرگ شده است، و بهشکلی از آنجا گریخته است و هشت سال صرف نگارش کتابش کرده است. نکتهای در پایان اشاره میکند که داستان تاحدی بر اساس زندگی ویلسون رودریگوئز، یک عکاس برزیلی است. ما به راکت مینگریم که دوربینی دزدی بهدست آورده که گنج اوست و با آن عکسهایی از موقعیت ممتازی که بهعنوان کودکی رها در خسیابانها دارد، میگیرد. شغلی دست و پا میکند و بهعنوان دستیار در ماشین پخش روزنامه مشغول میشود، از عکاسی میخواهد تا حلقهی فیلم او را چاپ کند، و رَم میکند وقتی که عکس پرترهای را که از رهبر گنگ گرفته در صفحهی اول روزنامه میبیند.
او فکر میکند: «این حکم مرگ من است»، اما نه: دار و دستهها از شهرت بهدست آمده لذت بردهاند و برای او و دروبینش با تفنگها و دخترهاشان ژست میگیرند. و در جریان یک جنگ شرورانه دار و دستهها، میتواندعکس پلیسهایی را بگیرد که گانگستری را میکشند؛ جنایتی که آن را به گردن دار و دستهها میاندازند. و اینکه نبض این حوادث با حقیقتی بلافاصله میتپد که لوئیز ایناسیو لولا دا سیلوا رئیسجمهوری تازهانتخابشدهی برزیل بدان اشاره کرد و فیلم «شهرخدا» را ستود و از آن بهعنوان دعوتی ضروری برای تغییرات نام برد.
در سطح واقعی خشونتهایش، «شهر خدا» به گستردگی «دار و دستههای نیویورکی» اسکورسیزی نیست، اما هر دو فیلم خطوط موازی معینی دارند. در هر دو فیلم، واقعاً دو شهر وجود دارند: شهر کار و امنیت، که در آن قانون و خدمات شهری وجود دارد، و شهر مطرودان، که اتحاد آنها زادهی فرصت و ناامیدی است. آنها که در سطحی زندگی میکنند که بهندرت داستان زندگیشان گفته شده.
«شهر خدا» نه بهدنبال بهرهبرداری است و نه تمکین، داستانهایش را برای رسیدن به تأثیری طرحریزیشده فریاد نمیکند، حواشی رمانتیک احمقانه و اطمینانبخش ندارد، اما بهسادگی با چشمی زیرک و پرشور، مینگرد به آنچه که میداند.
تمام ساکنین “شهر خدا” (Cidade De Dues)، شهرکی در حومه ی ریودوژانیرو را مردمی فقیر و غالبا سیاه پوست تشکیل می دهند. کودکان و نوجوانان شهر خدا قبل از فراگیری هرچیز با اسلحه و مواد مخدر آشنا می شوند. تفریح آنها راه زنی و دزدی است. پلیس به جز برای گرفتن رشوه، جرات حضور در منطقه و جلوگیری از خشونت را ندارد. برای ترقی و صعود در شهر خدا راهی به جز آدم کشی و فروش مواد مخدر وجود ندارد و آرزوی هر کودکی از ابتدا این است که پله های ترقی را یکی یکی طی کرده تا زودتر به مخوف ترین چهره ی شهر تبدیل شود. یکی از شرایط ورود و پذیرفته شدن بچه ها در گروه های جنایت، قساوت بیش از حد است و کشتن هم سالان خود از راه های ورود به این دسته هاست. نشانه ی مردانگی در شهر خدا مصرف مواد مخدر و آدم کشی است و هر کودکی برای نمایش مردانگی خود این قبیل کارها را با افتخار انجام می دهد. در این میان “راکت” (با بازی الکساندر رادریگز) نوجوانی است که سعی دارد با بهره گرفتن از تلاش خود، با انتخاب یک شغل، راه خود را از دیگران جدا کرده و یک زندگی قانونی را پیش گیرد ...