مهدی تهرانی : در اینک آخرالزمان قراراست آمریکاییها برای هیچ بجنگند.
البته این مهم را جوزف کنراد رماننویس معروف امریکایی به اینگونه در کتابش "دل تاريكي" نیاورده است.فرانسیس فورد کاپولا برداشتی خاص از رمان...
14 آذر 1395
در اینک آخرالزمان قراراست آمریکاییها برای هیچ بجنگند.
البته این مهم را جوزف کنراد رماننویس معروف امریکایی به اینگونه در کتابش "دل تاريكي" نیاورده است.فرانسیس فورد کاپولا برداشتی خاص از رمان کنراد داشته که هر چند نمیتوان منکر وفاداریاش به اصل رمان شد؛ اما با برداشتهایی كه از ديدن اين فيلم بدست ميآيد مي توان نتيجه گيري كرد كه کاپولا دست خود را براي ساخت اينك آخرالزمان باز گذارده بوده و هدفش تنها ساخت فيلمي در ژانر جنگي نبوده است.
نكته مهم ديگر اينكه كاپولا براي نگارش فيلمنامه از دستیاری به نام جان ميليوس استفاده کرد، که در حقیقت وي به نوعی استاد برداشت آزاد، از رمانهای امریکایی عنوان گرفته است.جان میلیوس در دیالوگهایی که به کار برده ، عمدتا سبک و سیاق و مزاج اخلاقی امریکاییها ؛در دهه 70 را لحاظ کرده است.
در اينك آخرالزمان یک سرهنگ خلاق اماغیرمتعارف امریکایی( بابازي مارلون براندو) مدتها پس از خاتمه جنگ ویتنام، به گونهای اسرارآمیز مفقود شدهاست. شواهدی در دست فرماندهان امریکایی است که نشان ميدهد؛ سرهنگ کورتز با توجه به حالت کاریزمایی که نزد بومیان ویتنامی ایجاد کرده، با همراهی آنها جنگی ویژه را برای دیگران تدارک دیده و به گونهای سرش را مشغول کرده است .
مقامات امریکایی به یک کماندوی قهار اما ناراضی به نام سروان بنجامین ویلارد ماموریت میدهند تا سرهنگ کورتز را یافته و دستگیر کند. ویلارد که در حقیقت خود به نوعی از قربانیان جنگ ویتنام به شمار میرود، با فرماندهی دستهای کوچک به سراغ سرهنگ کورتز و دارو دستهاش میرود...
گفتگوهای کورتز و ویلارد در هنگام رویایی با يكديگر، دریافت افسران امریکایی از زندگی و گردابی را که سیاستمداران آنها برایشان درست کردهاند، رو میکند. سرانجام کورتز به دست ویلارد کشته میشود، اما این پایان هیچ چیز نیست و به نظر میرسد آخر الزمان هنوز نیامده است چرا که خودش مورد توجه بومیان و جنگل نشینان قرار گرفته و خواسته و ناخواسته به عنوان بت آنان برگزیده میشود و آنجا میماند شاید او سرهنگ کورتز دیگری باشد و و اين چرخه ادامه يابد.
آنچه بیش از همه در گفتگوهای افسران امریکایی رد و بدل میشود ورگه های اصلی آن در گفتگوهای سروان ویلارد با سرهنگ کورتس نیز آشکار است ، به نوعی نقدروان شناختی آن بافتی از جامعه امریکاست که در حال حاضر لباس ارتشی و کماندویی برتن دارند.
در واقع نقش عقل و درایت و به کارگیری آن در مواقع تصمیمگیری و این سئوال که آیا در قلب انسان همزمان جایی برای عشق و تنفر وجود دارد یا خیر؛ همواره در دیالوگ ها وجود دارد.آنچه که در "قلب تاریکی" کنراد توصیف کرده بود، به گونهای با تشابهاتی ویژه در فیلم نیز آمده است ؛ اما اینکه فیلم "اینک آخر الزمان: از رمان "قلب تاریکی" بهتر درآمده، جای تردید باقی میگذارد.
حضور ناگهانی سرهنگ كورتز؛ در انتهای فیلم و سپس غیب شدن و کشته شدنش، وفادار نبودن به اصل کتاب به صورت موردی؛ تحلیل ناپخته و نگاه کمتر جامعه شناختی وروان شناختی این فیلم به وقایع ویتنام و آنچه به سیاستهای بینالمللی و نظامی خصمانه امریکا در آن زمان مربوط میشود، از نقاط ضعف و کاستیهای اینک آخر الزمان به شمار میآید.
در مقابل، نوع دیالوگهای غیر متعارف در سکانسهایی؛ به جبران بعضی از پرسشهای پاسخ داده نشده عمل میکند و کاستیها را میپوشاند.
گذشته از قصه وروال داستانی آن و نوع نگرش جامعه شناسی،روان شناختی و حتی فلسفی فیلم ، در مقولهها و دیدگاههای فنی و تکنیکی اینک آخر الزمان یافتههای جدیدی رویت میشود که بررسی آنها بیننده را به وجد میآورد.
نكته ديگر مقايسه و تقاوت تدوين نسخه 1979 با نسخه جديدي است كه در 2002 اكران شد.کاپولا که خود زمانی استودیوی زوتروپ را با پیشرفتهترین امکانات فنی و دیجیتالی تاسیس و راه اندازی کرده بود، در بسیاری از فیلمهای بعدی با استفاده از همین امکانات فنی ، فیلمهایی را تدوین و با شیوه رایانهای پرداخت کرده بود؛که بیشتر آنها موفق از آب درآمدند. اما در "اینک آخر الزمان "، تدوین همان تدوین همیشگی زمان هیچکاک، هاوکس، نیکلاس ری و زینه من است .
مقایسه این دو تدوين نشان میدهد که ظرافت تدوینهای قبلی و سنتی چنان نرمی و آرامشی به بیننده میدهد که گاهی او متوجه قطع نما نمیشود. حال با تدوین دیجیتالی جدید، نوک تیز قطع نماها به وضوح برای تماشاگر آشکار است .
"اینک آخر الزمان " در یک مقایسه کوتاه با فیلمهایی که در سينماي آمريكا هر یک جنگ ویتنام پرداختهاند، نشان میدهد که در فرم و محتوا حرفهای جدیتری دارد؛ حتی اگر از زمان پخش اولیه آن بيش از 3 دهه گذشته باشد.
در این خصوص ، آنچه که مایکل چیمینو در "شکارچی گوزن" به مثابه یک تابلوی خون آلود تصویر میکند، کاپولا در اینک آخرالزمان به صورتی جلوهگر میسازد که تابلوی خون آلود، حداقل و حداکثری را در بطن خود داشته باشد.
در نهايت اينكه حداقل تابلوی کاپولا تقابل عقل و احساس است و حداکثر آن در ضدیت تنفر ودوست داشتن همزمان نمود پیدا میکند.آنچه در نگرش کاپولا بوضوح دیده میشود، برخود آدمهای متفاوت با مسائل غیر عادی است .
به گمان او، انسانهایی که با دیگران از لحاظ احساس، ذوق، عقل و عشق فرقهای اساسی دارند و این 4 مقوله را در خود نیافتهاند، در رویارویی با اتفاقات غیرعادی ممکن است به تعبیری یکی یا تمام این مقولهها را از خود بروز دهند، که این تظاهر بیرونی میتواند با واقعیت و صداقت نیز همراه باش
زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده، پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...