شادمهر راستین : این فیلم در زمان ساخت خود چندان مورد استقبال قرار نگرفت اما پس از آن و تا به امروز توجه و تقدیر بسیاری از منتقدین را برانگیخته است. شاید برای...
18 آذر 1395
این فیلم در زمان ساخت خود چندان مورد استقبال قرار نگرفت اما پس از آن و تا به امروز توجه و تقدیر بسیاری از منتقدین را برانگیخته است. شاید برای کسانی که چندان اهل سینما نباشند، این میزان از توجه عجیب به نظر برسد. آن دسته از فیلمسازان و اهالی سینما که به این فیلم علاقه دارند، ارزش را نه به واقعیت بیرونی بلکه به آن چیزی می دهند که روی پرده می رود. در این صورت قواعد سینما از قواعد زندگی مهم تر می شود و همه چیز فیلم درست به نظر خواهد رسید. این امر در نگاه مرد حقیقت جو قابل ردیابی است. ارسطو به مساله تفاوت واقعیت و حقیقت پرداخته و نیچه هم همین سوال را داشته است. در پست مدرنیسم، جای واقعیت و حقیقت با هم عوض می شود و نگاه من نیز بر همین مبناست.
چگونه می شود به واقعیت و حقیقت یک ماجرا پی برد: در دین های ابراهیمی درک حقیقت از طریق واقعیت بیرونی اتفاق می افتد. در مدل شرقیِ مرد حقیقت جو، از واقعیت به حقیقت می رسیم و در این مسیر انگیزه و ذات اهمیت دارد. اما در مدل غربی، از واقعیت به واقعیت اولیه می رسیم. در حالی که سینمای هالیوود بر اساس واقعیت بیرونی کار می کند، اما «سرگیجه» نشان می دهد سینما قادر است واقعیت غلط بیرونی را باورپذیر کند؛ این فیلم نشان دهنده قدرت سینماست و به زبان درونیِ سینما و نه زبان فرمیِ آن مربوط می شود. مرد حقیقت جو در فیلم، واقعیت را عوض کرده و نمایشی می کند تا به حقیقت دست یابد. مخاطب نیز با این روند همراه می شود و دوست دارد این بازی ادامه پیدا کند. مرد حقیقت جوی فیلم می خواهد به هر طریقی به حقیقت برسد و در این راه زن را قربانی می کند.
هیچکاک بر اساس قدرت سینما، تماشاگر را می فریبد، واقعیت را می سازد و به هر حقیقتی که دوست دارد می رسد. فیلم با نگاهی اسطوره ای شروع می شود، سپس به ما می آموزد جهان واقعی را چگونه بنگریم و در نهایت ما را به حقیقتی می رساند که خودمان هم دوست داریم ببینیم. در واقع مسیر فیلم از سنت شروع می کند و به جهان مدرن می رسد. در این فیلم شاهد به کمال رسیدن زبان سینما و مستقل شدن واقعیت سینمایی هستیم. اگرچه هیچ مصداقی بیرونی برای فیلم وجود ندارد، اما تاکنون سرپا ایستاده است. تا پیش از «سرگیجه»، سینما بر اساس واقعیت بیرونی بود و مصداق خارجی داشت. اینجا واقعیت همان چیزی است که روی پرده می بینیم و در حین فیلم نیز به حقیقت می رسیم. آنچه اهمیت دارد، باورپذیری فیلم است نه اینکه مبتنی بر قواعد ساخته شده باشد.
«سرگیجه» را از جهاتی با هملت و مکبث مقایسه کرده اند؛ فیلم تم مکبثی دارد، از این جهت که از گناه نمی توان گریخت و آنچه وعده داده شده سرانجام به واقعیت می پیوندد. اما از نظر روایت به فصل دوم و پرده پنجم هملت شباهت دارد. وی همچنین در خصوص آوانگارد بودن یا نبودن فیلم گفت: سینمای آوانگارد با مثلث تماشاچی/فیلم/فیلمساز پیش نمی رود، بلکه این معیارها را شکسته و به تجربه ای جدید در زبان دست می زند. «سرگیجه» اگرچه ریشه های آوانگارد و سوررئال دارد، اما در خودِ زبان و ارتباط دست به تجربه می زند و در نهایت کلاسیک باقی می ماند. اینکه با چنین فیلمی بتوان رفتاری آوانگارد انجام داد، کار دشواری است که از دست کسی مانند هیچکاک برمی آید. او فیلم را با مساله جنایت شروع می کند اما در ادامه آن را به موضوعی کم اهمیت تبدیل می کند.
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود.