به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
بادیگارد مهمترین فیلم حاتمیکیا بعد از آژانس شیشهای است. حاجکاظم درست در بزنگاهِ تاریخ سیاسی ایران ـ دوم خرداد هفتاد و شش ـ در سینما متولد شد. در واپسین ماههای دورهی سازندگی و ورود به دوران توسعهی سیاسی حاتمیکیا قهرمان عملگرایش را به میدان آورد تا غربت بچههای جنگ را در زمانهی پیشرفت و رفاه و فراموشیِ تلخکامیهای ناشی از جنگ فریاد بزند. فریادی آمیخته به بغض و خشم که شکاف میان آرمانگرایی بچههای جنگ با واقعگرایی زندگی مدرن شهری را هشدار میداد. اینک باز هم دوگانهی پرتناقض آرمان ـ واقعیت در بزنگاه تاریخی دیگری رو در روی هم قرار گرفتهاند؛ واقعگراییای که از مذاکرات هستهای سربرآورده و آرمانخواهیای که در جنگهای منطقهای (سوریه و یمن و عراق) و دفاع از حریم اهل بیت خودنمایی میکند. این جبر زمانه است که واکنشیترین فیلمساز سینمای ما را وادار کرده بعد نوزده سال، در عصر مذاکره و افول آرمانگرایی ـ وقتی دورهی «مربی» ها سرآمده، قهرمانِ آرمانخواهش را احضار کند تا واپسین مأموریتاش را به انجام رساند؛ محافظت از جان پسر همرزم قدیمیاش.
بادیگارد با یک شروع طوفانی ـ سکانس خوشساخت ترور معاون رئیسجمهور، تریلری مهیج را نوید میدهد، قهرمانش را معرفی میکند و با یک چالش جدی مخاطب را درگیر میکند و قلاباش را میاندازد؛ حیدر برخلاف قواعد حفاظتی به جای اینکه خودش را سپر مقام سیاسی کند، مقام سیاسی را سپر خود میکند تا تردید قهرمان و حرف سیاسی فیلمساز را یکجا با مخاطب درمیان بگذارد. دوگانهی متضاد بادیگارد / محافظ که تبدیل به تم اصلی فیلم میشود برای ترسیم نگرش اعتقادی قهرمان/ فیلمساز گرچه شعاری، اما کارآمد است. ولی حاتمیکیا که برآمده از نظام و محافظ آن است تن به محافظکاری میدهد و تردیدش را دربارهی سلامت سیستم به وضوح با ما درمیان نمیگذارد. مقایسهی رجل سیاسی امروز با انقلابیون دههی شصت آن هم فقط با نمایش چند قاب عکس و یک فلاشبک نوستالژیک و چند طعنه سیاسی نمیتواند روشنکنندهی تردید قهرمان باشد. در واقع فیلمساز درک این چالش را به مفروضات ذهنی مخاطب سپرده. فیلمساز با این تردید، حیدر را به کشاکش با مقام مافوق خود و بازرس شورای عالی امنیت ملی میفرستد که اولی همان احمد کوهی و دومی آژانس است که در اینجا با طعنهای آشکار ویلچرنشین شده. اما این دو حریف بر خلاف آژانس قَدَر نیستند و تهدیدی جدی برای قهرمان به حساب نمیآیند. بحران جای دیگریست؛ «مربی» ای که دورهاش تمام شده باید سپر دانشمند از خودراضی و البته نابغهای شود که حضورش سازندهی دههی نود و روزگار آینده است.
فیلم از همینجا یعنی آغاز پردهی دوم، دچار سرگردانی و افت میشود و این از سرگردانی خود فیلمساز ناشی میگردد. حاتمیکیا همیشه در مواجهه با نسل جوان قطبنمایش را گم میکند و سردرگم میشود. این را در موج مرده و به نام پدر وگزارش یک جشن نشان داده. اینجا هم حیدر/ حاتمیکیا مرددند که این نابغهی از خود راضی ارزش آن را دارد که جانشان را سپر او کنند. هرچند ما چیزی از نبوغ مهندس میثم زرین (بابک حمیدیان) و میزان اهمیت او نمیبینیم و درک این مسئله باز به پیشفرضهای ذهنی مخاطب از فرامتن (دنیای بیرون) سپرده شده. ضمن اینکه زرین دقیقاً مشکلاش با بادیگارد چیست؟ نسبتاش با نظام چه؟ اعتقاداتش چگونه؟ وضعیت امنیتی دانشمند هستهای روشن نیست. آیا پیش از شروع داستان دانشمندی ترور شده که مسئولین دربارهی زرین احساس خطر میکنند؟ راه حل فیلمساز برای متقاعد کردن خودش و قهرمانش پناه بردن به گذشتهی طلایی ـ دورهی جنگ ـ و زنده کردن دینی است که حیدر/ حاجکاظم به امثال عباس دارند. اینجاست که فیلمساز همسر همرزم شهید حیدر را سراغ او میفرستد تا تردیدهایش را کنار بگذارد و قطبنمایش را پیدا کند.
ای کاش حاتمیکیا این راه حل را انتخاب نمیکرد. گرچه او با این انتخاب سعی دارد بگوید زرین هم یکی از همان جوانهای رزمندهی دههی شصت است که حالا در دههی نود در جبههی هستهای میجنگد، ولی این ساده کردن صورت مسئله است. اگر زرین پسر شهید نبود؟ اگر مادرش (همسر شهید) حفاظت از او را بر حیدر تکلیف نمیکرد؟ قطعاً کار برای محافظی که نمیخواهد بادیگارد باشد سخت میشد. شک مثل خوره وجودش را میخورد و تا آخرین لحظه با او میماند. اما حاتمیکیا تاب این تردید را نمیآورد و با یک تصادف (به سیاق فیلمهای هندی) گره از آن باز میکند و تکلیف قهرمانش را معلوم. این انتخاب هم به ساختمان دراماتیک اثر و هم به اسکلت مضمونی آن آسیب جدی میزند. اگر زرین یک نخبهی از خودراضی بود که آرمانهای حیدر برایش محلی از اعراب نداشت، ولی وجودش برای کشور ضروری بود، و ربطی هم به همرزم شهید نداشت، آنوقت ما با یک گره دراماتیک قوی مواجه بودیم که به خوبی میتوانست پردهی دوم فیلم را از لختی و سردرگمی نجات دهد و ساماندهی کند و ما را به درستی به آن پایان با شکوه برساند.
هر چقدر حاتمیکیا نسبت به حقانیت عملکرد حاجکاظم (گروگانگیری در آژانس) شک نداشت، اینجا در نسبت با کنش اصلی حیدر (تردید و لغزش او در کار حفاظت) مردد است و میلنگد. حاجکاظم تمام دلایلش را در قالب وصیتنامهای برای فاطمه رو به دوربین با مخاطب در میان میگذاشت، اما فیلمساز اینبار نمیتواند تردید حیدر را به درستی واکاوی کند و به جای اینکه انگیزههای قهرمانش را روشن کند و آن را برای مخاطب تثبیت نماید، به در و دیوار میزند و بدنهی داستانش را پر میکند از سکانسهای بیربط و کماهمیت، وَ مقدار قابل توجهی مظلومیت؛ مثل قصهی دخترِ حیدر و خواستگارش که عضو تیم حفاظتی حیدر است. این خط فرعی قرار است مظلومیت حیدر در حیطهی شغلی و حتا نزد خانوادهاش را ثابت کند، اما این چه ربطی به پیشفرض داستان (یعنی ماجرای تردید حیدر) دارد؟ یا چه کمکی به خط اصلی میکند؟ کارکرد این خط فرعی تشدید مظلومیت قهرمان است. حاتمیکیا آنقدر باهوش هست که میداند برای اثبات حقانیت مبهم و متزلزل قهرمان رمانیتکاش نیاز به مقدار زیادی مظلومیت دارد. او از دلایل و انگیزههای حیدر به وضوح حرفی نمیزند و در عوض روضهی مظلومیت برایمان میخواند و سویهی ایدئولوژیک فیلماش را تقویت میکند. این شگرد حاتمیکیاست.
حاتمیکیا یک فیلمساز ایدئولوژیک است و ایدئولوژی نسبت مستقیمی با شعار دارد. این به خودی و خود نقص نیست. وقتی شعار در درام حل شده و ذاتی آن میشود اثرگذار و برانگیزاننده است، مثل روایت حاجکاظم از سرنوشت بچههای جنگ که به شیوهی نقالی برای گروگانهای داخل آژانس تعریف میشود. اما وقتی درام توانایی حل کردن شعارها را ندارد، فیلم رنگ و بوی بیانیهی سیاسی به خود میگیرد و بیانگری و قضاوت مطابق با خوانش فیلمساز، جای روایتگری و بیطرفی را میگیرد. فیلمساز میان تماشاگر و فیلماش هایل میشود و ارزشگذاریاش نسبت به شخصیتها و موقعیتشان را به ما القا میکند. شخصیتهای بادیگارد خوب یا بد بودنشان را فریاد میزنند و نمیگذارند ما دربارهشان قضاوت کنیم. حیدر با بغض دائمی و چشمان نمناک و سکوت مقدس در مقابل بازخواستها و آن پلان تیمارِ زخمها به دست اهل و عیال فرشتهسان ـ با ترکیببندی و نورپردازی رامبراندی ـ خوب است و مظلوم و محق، در برابر آدمهایی که سیاستباز و شومَن و منفعتطلباند (مثل دستیار معاون رئیسجمهور) یا محافظهکار (مثل مافوق حیدر) یا قدرنشناس (مثل بازرس امنیت ملی) یا عاجز از درک ارزشهای حیدر (مثل مهندس زرین). حاتمیکیا با این کار تجربهی کشف و شهود یا خوانش شخصی را که اساسیترین لذت سینماست از تماشاگرش دریغ میکند، و در عوض ایدئولوژی ثابت و غیر قابل مناقشهای تحویلمان میدهد. چرا؟ چرا حاتمیکیا چنین میکند؟ شاید چون میترسد مخاطب، او و قهرمانش را نفهمد و به آنها حق ندهد. چه باک؟ شاید چون خودش هم نسبت به حرفی که میزند یقین کافی ندارد. باز هم چه باک؟ شاید چون حاتمیکیا به تماشاچیاش اعتماد ندارد و میترسد قضاوت را به او بسپارد. از این باید ترسید. فیلمساز نمیتواند و نباید خودش را معیار حق و باطل قرار دهد.
حیدر و حاتمیکیا نمیتوانند بیش از این جلو بروند. دیگر زمانهای نیست که حیدر مثل حاجکاظم برای دفاع از آرمانش دستاش به اسحله بچسبد. او بر خلاف حاجکاظم که فورانی از بغض و خشم بود، خاموش و افسرده و آرام است. چنان در کشاکش تضاد بین آرمان و واقعیت گیر کرده که مافوقش به او طعنه میزند «تو که به همهچی شک نکردی؟» و بعدتر حیدر جواب او و بارزس را میدهد که «چشماتونو باز کنید میترسم از روزی که این کشتی سوراخ بشه.» و حاتمیکیا بیش از این نمیتواند پیش برود و راه حلی برای نجات قهرمانش در این اوضاع ندارد. حتا نمیتواند از پس اثبات حقانیتاش برآید. پس حیدر را به مسلخ میفرستد تا حقانیت او و آرمانهایش را ثابت کند.نگاه پرشور و رمانتیک فیلمساز به قهرمانش او را محق جلوه میدهد و هشدار سیاسی فیلم را به کرسی مینشاند، اما آنچه مهر تأیید نهایی را بر آرمانخواهی حاجکاظم/ حیدر میزند مرگ با شکوه او و وداع جانانهی ابراهیم با قهرمانش است در یکی از نفسگیرترین و به یاد ماندنیترین سکانسهای دوران فیلمسازی حاتمیکیا. حیدر که بر تردیدهایش غلبه کرده و اتفاقاً از بادیگارد بودن خلع شده، جان خود را سپر نسل آینده میکند تا منش آرمانگرایانهاش حافظ امنیت کشور باشد. اگر تنها مخاطب وصیتنامهی حاجکاظم فاطمه بود اینجا مرضیه آخرین کلمات حیدر را میشنود «سردمه…» و دوربین پرسهی طولانیاش را در تونل آغاز میکند و با خروج از آن فید میشود به سفیدی. درست مثل پایان آژانس پس از مرگ عباس. حاتمیکیا دوگانهی بادیگارد / محافظ را به عنوان تم اصلی در تمام طول فیلم حفظ میکند و در نهایت حیدر را در قامت یک محافظ قربانی میکند، ولی اسم فیلمش را بادیگارد میگذارد تا نشان دهد که دورهی بادیگاردهاست.
در میانهی دههی هفتاد حاجکاظمِ آژانس در جهان درون داستان فریاد میکشید و حاتمیکیا در جهان بیرون ساکت بود، اما حالا در میانهی دههی نود، حیدرِ بادیگارد ساکت است و حاتمیکیا در محافل و مجالس مختلف حرفش را فریاد میزند. حالا میشود سوالی را که مهندس زرینِ بادیگارد از حیدر میپرسد از خود حاتمیکیا پرسید؛ حاتمیکیا امروز خیبری است یا موتوری؟ سوز دارد یا دود؟ پاسخ حیدر به مهندس زرین جوابی سربالا و تحقیرآمیز است؛ «تو نمیخوای برگردی پشت میزت؟ رئیست الان نگران میشه.» اما پاسخ حاتمیکیا به این پرسش نمیتواند از جنس قهرمانش باشد. «پرسشگری» ذات این زمانه است و طفره رفتن از پاسخ موجب رسوایی.