دامون قنبرزاده : قبل از شروعِ یادداشت، باید بگویم این نوشته، ماجرای فیلم را لو می دهد و این موضوع برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده اند، نمی تواند چندان خوشایند باشد!
...
14 آذر 1395
قبل از شروعِ یادداشت، باید بگویم این نوشته، ماجرای فیلم را لو می دهد و این موضوع برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده اند، نمی تواند چندان خوشایند باشد!
اما آماده باشید تا بارِ دیگر، وینتربرگ، روی مُخ تان راه برود! او کاری با اعصابِ آدم می کند که تا پایانِ داستان، با چشمانی گشاد، می نشینید و ماجرای مردی را می بینید که سرِ هیچ و پوچ و به خاطرِ یک دروغ بچه گانه از روی یک حسّ انتقام جوییِ بچه گانه، زندگی اش به باد می رود. وینتربرگ، نمی خواهد ما را درباره ی واقعیتِ این رابطه ای که کلارا ادعای آن را دارد، دچار تردید کند؛ ما به ضرس قاطع می دانیم که لوکاسِ بیچاره، این وسط هیچ کاره است. ما دیده ایم که کلارا، تنها به خاطر حسی هنوز بلوغ نیافته و سردرگم، حسی که طبیعتاً به خاطر سن و سالش، چندان هم به آن واقف نیست، هر چند که مثل همه ی ابناء بشر، آن را درون خود دارد، به لوکاس علاقه دارد. در لحظه ای که لوکاس، میانِ بازی با بچه ها، خودش را به مُردن می زند و ناگهان کلارای کوچک، روی لوکاس می پَرَد و بوسه ای به لبانِ او می زند که بعداً لوکاس به او یادآوری می کند بوسه ی روی لب، فقط برای پدرها و مادرهاست، حسِ غریبی که درون این کودک وجود دارد را درک می کنیم چرا که بالاخره همه ی ما زمانی بچه بودیم … !
ما می دانیم که روحِ لوکاس از چیزی خبر ندارد و وینتربرگ هم ما را به مسیرِ دیگری هدایت می کند. مسیری که در آن، آدم بزرگ ها، این آدم بزرگ های نادان، تبدیل به کابوسی می شوند. هرچقدر کلارا، به آن ها می گوید که حرف هایش الکی بوده اما آن ها انگار دست بردار نیستند و دائم می خواهند به بچه بقبولانند که لوکاس با او کاری کرده. اینجاست که کم کم تنش بالا می گیرد و روندِ داستان به شکلی پیش می رود که دلتان می خواهد بلایی سرِ این آدم های نادانِ حرف نفهم بیاورید. آن ها بدونِ اینکه بدانند و آگاه باشند که موضوع چیست، لوکاسِ بیچاره را به بدترین شکلِ ممکن از خود می رانند و وینتربرگ در به تصویر کشیدنِ فلاکت لوکاس، با قدرت عمل می کند. او آدم هایی کم ظرفیت و سرشار از عُقده را نشانمان می دهد که برایشان قضاوت کردن، راحت ترین کارِ دنیاست. اما این پایانِ ماجرا نیست.
وینتربرگ، بهترین قسمت را برای آخرِ فیلمش در نظر گرفته است. در مقطعی از فیلم، پسرِ جوانِ لوکاس، به جای خودِ لوکاس، داستان را جلو می بَرَد و آن زمانی ست که لوکاس، به زندان افتاده است. پسرِ جوان تلاش می کند به نوعی بی گناهیِ پدرش را به اثبات برساند اما فریادش به جایی نمی رسد. مدتی روایتِ او را دنبال می کنیم تا باز هم لوکاس برمی گردد و دوباره ماجرا با محوریتِ او ادامه پیدا می کند. این تعویض شدنِ شخصیت ها و جایگزین شدنِ پسر به جای پدر برای دقایقی از داستان، همان نکته ای ست که وینتربرگ از آن پیش زمینه ای مفهومی می سازد تا پایانِ کوبنده ی اثرش را شکل بدهد. می خواهم بگویم، او می توانست نشان بدهد که چگونه لوکاس که شرف و اعتبارش زیرِ سئوال رفته، برمی گردد و اعاده ی حیثیت می کند، اما مطمئناً این ماجرای دیگری می شد. وینتربرگ و همکارِ نویسنده اش، فکرِ بکرِ دیگری برای پایانِ داستانشان در نظر گرفته اند که پیش زمینه اش را همانطور که در چند خطِ بالا اشاره کردم، ریخته اند؛ یک سال گذشته، ظاهراً همه چیز آرام شده، رابطه ی لوکاس و اهالی به حالتِ قبلِ خود بازگشته و پیداست که از او رفع اتهام شده است. اما همچنان که پسرِ لوکاس بزرگ شده و به سنی رسیده که می تواند تفنگ به دست بگیرد و به شکارِ گوزن برود، یعنی همچنان که کار و علاقه ی یک پدر، به پسرش منتقل می شود و « پسر، مرد می شود»، همچنین کینه و نفرت هم می تواند منتقل شود و پایدار بماند. وقتی در میانِ جنگل، شخصی به سمتِ لوکاس شلیک می کند و در نمایی ضدنور، برادرِ جوانِ کلارا را می بینیم که پا به فرار می گذارد، ما به همراهِ لوکاس متوجه می شویم که هنوز هیچ چیز تمام نشده است و این تازه آغازِ ماجراست. حالا پسرها قرار است راهِ پدرها را ادامه بدهند؛ یکی گوزن شکار کند و یکی لوکاسِ بینوا را. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *دیالوگی که در طولِ داستان، از زبانِ والدین بچه ها، به تناوب می شنویم. انگار می خواهند خودشان را با این جمله، از زیرِ عذابِ وجدانِ جنایتی که در قبالِ لوکاس مرتکب شده اند، خلاص کنند.
لوکاس مربی یک کودکستان در روستای کوچکی در دانمارک است، او مردی تنهاست که تمام عمرش در نبرد برای گرفتن حق حضانت پسر خود بوده است. زندگی لوکاس آرام آرام بهتر می شود، او عشقش را پیدا می کند و خبرهایی از پسرش می شوند اما ناگهان اتفاقی زندگی او را زیر و رو می کند...