علیرضا صابر : بعد از بازی های اغراقآمیز ، دیالوگهای شعاری به انضمام چند پلان خوب در Gravity از "آلفونسو کواران" و مزاح "نولان" با سینما ، فیلم بشدّت گدای احساسات Interstellar حالا...
15 آذر 1395
بعد از بازی های اغراقآمیز ، دیالوگهای شعاری به انضمام چند پلان خوب در Gravity از "آلفونسو کواران" و مزاح "نولان" با سینما ، فیلم بشدّت گدای احساسات Interstellar حالا با "مریخی" طرفیم که به نسبت ، هم در سرگرمی و هم در هنر ، جلوتر است و سینمایش جدّیتر! مانور و ماجراجویی بی در و پیکر فضایی یا یک درس چهار واحدی در رشته ی فیزیک کوانتوم نیست و در حدّ قابل قبولی از اسارت نمایش بیش از حدّ فضا و نرسیدن به فضای قابلباور سینمایی رها میشود و اندازه نگه میدارد! هم در بازی و هم در میزانسن. بستر یا ظرف هارمونیک (با کمی قطعی) و حتّی جاهایی اُرگانیکِ یک فیلم خوب و درگیرکننده را فراهم میکند ولی داخلش آنقدرها پربار نمیشود و مخاطب را سیر نمیکند! دوربیناش ادا و اطوار نمیآید و کاملاً مشخّص است که "ریدلی اسکات" فیلم را برای خودنمایی و کلاس گذاشتن و متحیّر کردن سطحی و گذرای مخاطب نساخته است. "مریخی" اقتباسیست از یک رمان پرفروش و نه یک داستان واقعی که واقعیّتش را میگسترد و باورپذیر میکند! قصّه ی جمع و جور و سادهاش که بیش از دو ساعت طول میکشد را خستهکننده و خوابآور تعریف نمیکند؛ چون تماماً در تلاش است که این قصّه ی کوتاه و ساده را فرمیک کرده و القا کننده ی حسّ و تأثیر بر مخاطب و همراه با مخاطب باشد. زمان را در فیلم قابل لمس کند و تاحدودی (این آخری ، حدود کمتری) موفّق است و ضعف هایی هم دارد که به آنها خواهیم پرداخت... فیلم با دیالوگ های نهچندان باشکوه و زائد شروع میشود ولی رفته رفته این زائد بودن از بین رفته و کارآمد میشوند. دیالوگ های حامل اطلاعاتی که آدم های فیلم ، آنها را میدانند ولی بلندبلند به زبان میآورند که مخاطب هم بشنود و بفهمد! در سینما خیلی از راه گوش نمیفهمانند؛ چشم بهتر است؛ قلب از آن بهتر! همچنین ، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! چیزی که عیان نیست چه خوشتر که بیان نیست! این تصنّع در دیالوگ ، -آنهم در شروع فیلم- کمی به ذوق میزند ولی نکته ی مثبتی لابهلای این دیالوگ ها و صدالبته فیلمبرداری درست فیلم وجود دارد ، یکی بازی جسیکا چستین است که به چشم میآید و کنترلشده است ولی برگ برنده ی بازی در فیلم نیست؛ و دیگری اینکه فیلم ، همراه با قصّه گفتن و خلق یک اتّفاق به زبان سینما (برعکس نولان) ، شخصیتپردازی میکند (قصّه گویی و شخصیتپردازیِ توأمان با تکنیک های بصری) و کمی ما را با رابطه ی آدم ها آشنا میکند! کمی صمیمیّت حس میکنیم و دو ارتباط خاص ، بین دو زوج (مت دیمون و جسیکا چستین + کیت مارا و آن پسر شیرین بیان!) که بخصوص ارتباط خاصّ (نگفتم عشقی!) بین دیمون و چستین سیر درست و زیبایی را طی میکند! کلیشه نیست؛ نو است و از یک کنش درونی و اهمیّت قائل شدن برای زیردست توسط مسئول ، شروع و با واکنشی در چهره و صدا ، خاص میشود و آخرسر هم رها! تاحدودی برای ما مبهم میماند ولی این ابهام خاص و دلنشین بودن این ارتباط را کاملاً از بین نمیبرد. یک حسّ خاص -و البته کمرنگ- دیگر هم در شروع به مخاطب اثر میکند و آن اینکه مخاطب بلایی که سر مارک واتنی (مت دیمون) خواهد آمد را بدون لوث شدن قضیه ، پیشبینی میکند و موجب یک آمادگی در مخاطب میشود که پذیرای چگونگی رخداد باشد! متأسفانه حس میکنم بااینکه اندازه نگهداشتن ها برای القای این حواس بد نیست ولی جاهایی بیشتر به تفریط میل دارد تا افراط (بجز یکپنجم پایانی فیلم)! یعنی این احتمال هست که درستی میزانسن در ابتدای فیلم اتّفاقی باشد ولی هرچه که هست ، شروع قابل قبول و باقدرتیست! فیلم سعی دارد تا مخاطب را به درون اثر بکشاند و نظریه های پیچیده ی علمی را طوطیوار و بیاثر به خوردِ مخاطب ندهد؛ بجایش از آنها در دلِ قصّه استفاده کند و تجربه ی یک رویداد مشابه را در مخاطبش ایجاد کند! کاملاً در این مسائل موفّق نیست ولی همین تلاش که جاهایی هم جواب میدهد و بخصوص سعی در خلق مفهوم "زمان" ، باعث میشود تا "مریخی" را یکی از معدود فیلمهای قابل اعتنا و قابل تأمل امسال بدانم و تماشایش را بشدّت توصیه کنم! شروع تنهایی مارک در مریخ نکته ی مثبت دیگری از فیلم را رو میکند و آن ، بازی مت دیمون است! مت دیمونی که بنظرم در این فیلم نقش بازی نمیکند و بیشتر خودش است! نزدیک شدناش به یک "شخصیت" درست سینمایی را هم مدیون فیلمنامه نیست! زخمی شدن و مداوای خود ، با بازی خوب و فرم درست ، از نورپردازی گرفته تا موسیقی و دوربین ، همه اِلِمانهای تکنیکی در خدمت فرم میشوند تا یک سکانس تماشایی و اندازه (در بازی و قاب) را شاهد باشیم و به کارکتر مارک واتنی نزدیک شویم. فیلمنامه ی فیلم در مورد این کارکتر از بازی و کارگردانی عقب است. بجز بعضی دیالوگهای خوب ، فیلمنامه ی فیلم چیزی از گذشته ی این آدم به ما نمیدهد؛ یا خانواده اش و سرچشمه ی امیدی که در زمین ، شوق بازگشت را در او بیرونیتر کند! علّت بعضی کارهایش را نمیفهمیم و اینکه چرا چنین چیزی به ذهنش رسید!؟ سراغ جعبه های مخصوص همکاراناش رفتن ، عکسها ، موسیقی های دیسکوی فرمانده و اشارات کوچک و بزرگ -وحتّی بعضی در قاب و میزانسن- به دیگر همکاران ، یادآورهای خوبیاند ولی از جمله کارهایی که اصلاً نمیفهمیم از کجا آمد و منطق نمیگیرند ، مهمترینشان قضیه ی ثبت فیلم از خود است! مارک ، قبل از خیلی کارهای ضروریتر به سراغ دوربین میآید و در دیالوگ علّت ثبت فیلم را توضیح میدهد ولی این اصلاً کافی نیست تا ما قانع شویم که چرا این آدم قبل از اینکه مثلاً درمورد جیره ی غذا و چگونه زنده ماندناش فکر کند و نقشه بچیند ، باید به سراغ فیلم گرفتن از خود برود؟! علیّت این قضیه نه در شخصیت و نه در میزانسن و قصّه قانعکننده نیست (نریشن میتوانست جایگزین آن باشد) ولی وجودش در چنین قصّه ای بدیهی بهنظر میرسد! آخر فیلم هم معلوم نمیشود که این نوارهای ضبط شده چه شد!؟ خیال بود؟! قلقلکی برای دیوار چهارم؟! یا عضو مصنوعی در بدنی ارگانیک و زنده؟! رفته رفته صدای این گزارش دادنهای مارک واتنی به مثابه یک نریشن بر پلانها پخش میشود تا فیلم و بخصوص بخشهای تنهایی مارک در مریخ فرمولیزه و یکنواخت نشود! سکانسهای تنهایی مارک واتنی در مریخ ، مخاطب را با یک بازی دلی و خوب همراه میکند و برخلاف خیلی فیلم های دیگر ، سعی دارد تا مخاطب را در انجام گرفتن و تجربیات علمی سهیم کند! این سکانسها علم را در قالب تصویر برایمان فرمیک میکنند و ما دقایقی با مارک واتنی زندگی و تجربه میکنیم؛ هرچند که گرسنگیاش را نمیفهمیم و البته تا حدودی تنهایی اش را! تنهاییِ یک مرد در سیّاره ای (مریخ) خالی از سکنه و تلاش برای زندهماندن و بازگشت به زمین ، آنقدر عمیق نمیشود که یک فیلم بیادماندنی بدهد ولی مسلماً هنگام تماشای فیلم خستهمان نمیکند و تجربه ای کمیاب برایمان رقم میزند! "اسکات" در این فیلم ، علم را راه نجات و بسیار پررنگ میبیند ولی تکنولوژی را کمرنگتر؛ آن را متّکی به بضاعت و ابزاری برای رفع نیاز میداند در عین حال هم محترم میشماردش! اینها را شعار نمیکند و در یک فیلم سرگرم کننده و در بطن قصّه بیان میکند! گریزش به حیات و Hey There گفتن مارک واتنی به گیاه جوانه زده در خاک حسّی را در مخاطب ایجاد نمیکند و مال این فیلم نیست؛ اضافی و شعاریست ، شاید لحظه ای یادآوری در ما ایجاد کند و نه بیشتر؛ چون قبلتر حتّی حاصل این گیاه جوانهزده عمیقاً در مخاطب ، حسّ رفع معضل گرسنگی و نجات یافتن را ایجاد نکرده است! "زمان" در فیلم ، مشخصاً دغدغه ی فیلمساز و فیلمنامه نویس است ولی دغدغه ی صرف بودن ، چیزی خلق نخواهد کرد! تغییرات ظاهری در چهره و بخصوص در بدن (کاهش وزن و نحیف شدن) بدون اغراق خوب است؛ اشاره ای (کلامی) به آن نمیشود ولی در تصویر کاملاً با مخاطب کار میکند! چند اِلِمان دیگر هم هست که اشاره به گذر زمان در فیلم دارد مثل آن بسته ی غذای روز آخر یا کثیف شدنِ تدریجی دیوارهای هاب و لباس فضانوردی و ... که متأسفانه آنقدر که باید ، زمان را برایمان تثبیت نمیکند و بخصوص در اواخر فیلم از بین رفته و به فرض مخاطب سپرده میشود! فرق روز مریخی و روز زمینی را نمیفهمیم و ... . نمیتوان گفت که "زمان" بهکل در فیلم حس شدنی است ولی بشدّت نسبت به فیلمی مثل Interstellar که ادعای زمان دارد ، بهتر و قابل لمستر است. "مکان" هم مثل زمان ، نصفه و نیمه و ناقص است! نسبت به زمان ، کمتر دغدغه ی فیلمساز است و شرایط مکانی و دیالکتیکشان با آدم اصلی (مارک واتنی) ، بهتر با مخاطب کار میکنند تا خود "مکان". مخاطب این زمین ناهموار و وسیعِ پر از خاک و شن را به عنوان سیّاره ای دیگر باور نمیکند و فیلم بجز چند طوفان مهیب ، سرمای بیش از حدّ شبها و سوز عجیب ، حسّ غریب بودن مکان را بطور کامل در مخاطب ایجاد نمیکند! همینجا اشاره کنم که موسیقی در این زمینه یاریرسان است ولی کافی نیست؛ اگرچه بیرون از فیلم موسیقی خیلی خوبی نیست ولی درون فیلم تشخّص میگیرد و بشدّت یاریرسان است. در "مریخی" ، هم در بحث زمان و هم در بحث مکان ، آدم اصلی فیلم بشدّت مؤثر است و این نکته ی بسیار مهمّیست که خیلی از کارگردانها و فیلمنامه نویسها نمیفهمند! میخواهند زمان و مکان و درنهایت فضاسازیشان را مستقل از کارکتر به فرم برسانند که بشدّت ناموفّقاند چون یادشان رفته که مخاطب فیلمشان "انسان" است و انسان تا همنوعش را در فیلم نفهمد و درک نکند ، بهیچ وجه "فصا" برایش مسأله نخواهد شد! این فیلم بدرستی رابطه ی دیالکتیکی شخصیت با زمان و مکان را محور اصلی فضاسازیاش میکند و این نکته ی بشدّت فرمیک و درست فیلم است. پایان فیلم ، قبل از عملیات نجات ، پلانهایی از تنهایی مارک واتنی در زمین های وسیع داریم که بههمراه نریشنها ، غروب آفتاب و چهره ی خسته و بازی همچنان سرپا و خوب مت دیمون ، حسّی تلخ و شیرین از ترک یک ماجراجویی عجیب و بازگشت به جمع دوستان و زمین در مخاطب ایجاد میکند که بشکل عجیبی سانتیمانتال نیست! عملیات نجات شروع میشود و هالیوودیبازی و جمع شدنِ مردم در خیابان و دست و جیغ و هورا بشدّت بهذوق میزند و کلّا قضیه ی مهمبودن یا شدنِ مارک واتنی میان مردم ، بیرون از اثر است و تنها جایی که کم و بیش کمکرسان است در مفهوم این جمله است که : "قهرمانبازی واقعی را هیچکس ندید، بجز مخاطب!". اجرای عملیات نجات بجز بدیای که دارد و به آن اشاره کردم ، اجرایی قابل قبول دارد؛ قضیه ی ارتباط خاصّ فرمانده (جسیکا چستین) با مارک واتنی ، همچنان درآن جریان دارد و بشدّت اندازه نگه میدارد ولی حیف که در پایانبندی کاملاً رها میشود و اصلاً اشاره ای هم بهآن نمیشود! نماهای پایانی فیلم از سرنوشت کارکتر ها ، سمبَل است و بجز پایانبندی مربوط به مارک واتنی ، بقیّه حرفی و پایانی در خود ندارند! هرچند که بعضی ها شروعی هم نداشتند! جلوه های ویژه ی شبیه به فیلم Gravity و عناصر تصویری شبیه به آن فیلم ، در عملیات پایان فیلم به چشم میآید که شخصاً آن را ضعف نمیدانم ولی خب ممکن است به مزاج خیلیها خوش نیاید! از آن جهت به ذوق شخص بنده نمیزند که ، حداقل در لحظه و حتّی پلان ، کارکرد پیدا میکنند و صرفاً جهت زیبایی و جلب توجّه وجود ندارند! بهجای خودکار معلّق ، از پیچ و مهره ی معلّق استفاده میکند که همان را هم ابژه باقی نمیگذارد و ازآن استفاده میکند! بخش های مربوط به "ناسا" ی فیلم ، بیش از حد تیپمحور ، بی چارچوب و نامفهوم است! (توسط هالیوود هم امضا شده است!) یکی دوست دارد مارک را نجات بدهد؛ یکی اوّل دوست ندارد ولی بعداً دوست دارد!! تصمیمات سیاستمدارانه میگیرد و نمیفهمیم اینها از کجا آمده! یکی دیگر "شان بین" است و یک مدیر خاکی و خسته که نمیفهمیم در ناسا چه میکند؟ همه ی کاسه و کوزه ها را هم ، دستِ آخر روی سر او خرد میکنند! یکی دیگر خوب صحبت میکند (از پیشینه ی کمدی اش میآید) و رسانه و عموم ، مسأله اش است که در فیلم تعریفی از آن وجود ندارد! نمای اوّلی هم که دوربین از رئیس ناسا میگیرد و زوم-بک و تغییر حاشیه قاب از قاب خبری-رسانهای به قاب ساده ی سینمایی ، کمکی به ما (نه در شخصیتپردازی رئیس و نه خلق مفهوم رسانه) نمیکند! یکی دیگر بپّای مارک است و مثلاً خیلی جوان امروزی و مدرن و علم دوستی است! صرفاً جهت جوریِ جنس در فیلم است و نه بیشتر! هرکدام از این "یکی" ها هم بازی روان و نسبتاً قابل قبولی دارند و کنترلشده و با همه ی تیپ ماندن و شخصیت نشدنشان ، جذّاباند و ابزاری که کار را راه میاندازند ولی خب "ابزار" اند! تنها کسی که کمی درست و حسابی است ، آن پسرک سیاه پوست است که آنهم ضربه ی محکمی از فیلمنامه ی دوستدار ناسا میخورد ولی درکل از بقیّه بهتر است! چینیها هم که انگار داور را خریدهاند تا حضوری حماسی در فیلم داشته باشند! اگر داور در سینما ، مخاطب است و یک از آن مخاطبها منم ، که یوآنی یا دلاری به من نرسیده است! تنها چیزی که رسیده ، یک فیلم قابل دیدن ، قابل تأمل و بدون ادا و اطوار است که نمیتوان آن را یک فیلم "خوب" و ماندگار دانست ولی قطعاً یکی از مهمها ، بی ادعا ها و بدربخور های امسال (2015) است که زباناش زبان سینماست! همین.
An astronaut becomes stranded on Mars after his team assume him dead, and must rely on his ingenuity to find a way to signal to Earth that he is alive.