علیرضا صابر : "طلوع آفتاب" ، "طلوع روشنایی" یا "طلوع" ، فیلمی بسیار خوب با قصه ای -در ابتدا- ساده و شاید با دیدگاه مخاطب امروز کلیشه ای که آنرا چنان هنرمندانه به...
16 آذر 1395
"طلوع آفتاب" ، "طلوع روشنایی" یا "طلوع" ، فیلمی بسیار خوب با قصه ای -در ابتدا- ساده و شاید با دیدگاه مخاطب امروز کلیشه ای که آنرا چنان هنرمندانه به تصویر می کشد و به آن می پردازد که حاصلِ کار پس از گذشت 88 سال همچنان زنده ، عمیق ، تأثیر گذار و تأمل برانگیز است. مخاطب امروزی که شاید در ابتدا قصه را کلیشه ای بداند ، با گذشت دقایقی از فیلم ، جذب آن خواهد شد چون قصه در سینما عامل جذب مخاطب و ماندگاری اثر نیست بلکه پرداخت به قصه ، شخصیت ها و فضای کلی فیلم و در یک کلام ، فرمِ فیلمساز است که به قصه ، جان می دهد و مخاطب را با خودش همراه می کند.
"طلوع" اثری است که هنرمندانه ، کاملا غیرمستقیم و در دل قصه ، شخصیت ها و فضایش ، مفاهیمی چون سنّت و مدرنیته ، عشق و هوس ، سرنوشت و انسانّیت را تصویر می کند و مخاطبش را در فیلمی ظاهرا عاشقانه و سرگرم کننده ، با یک تجربه ی قابل درک و حسّی همراه می کند. اول و وسط و آخرش سرگرمی است ولی چیزی که می ماند ، مخاطب را درگیر می کند و اثر را هنوز سرزنده و خوب نگه می دارد ، محتواییست که از فرم فیلمساز زاده شده و از عمق سرگرمی ، بر مخاطب اثر می کند.
فیلم در زمینه ی خلق رویا و تمایز آن از واقعیت ضعف دارد و به اندازه ای که مثلاً عشق و هوس را پرداخت می کند ، به رویا و واقعیت نمی پردازد. رویا در این فیلم بیشتر جنبه ی اهرمی کمکی برای القای حسّ ناشی از فضای قصه و درونِ شخصیت ها دارد. البته این مساله اندکی بواسطه ی اکسپرسیون (پیرو سبک اکسپرسیونیسم) بودن فیلم قابل توجیه است ولی سایر بزرگان سینما توانسته اند در چنین قالبی ، رویا و خیال مشخص -که از دل قصه و اجزای آن بیاید- را هم به شکل هنرمندانه ای خلق کنند و آن را به راه چاره ای برای فرار از تلخی واقعیتِ تصویر شده (و خلق شده) در فیلم بدل کنند. شاید به همین دلیل هم پایان بندی فیلم ، توسط تیپی از یک پیرمرد روستایی -که خارج از آنِ واحدی که فیلم روی آن تمرکز داشت- رغم می خورد که اندکی عام بودن این کنش و بیرونی بودنِ آن به ذوق می زند ولی فیلمساز با بهره گیری از تکنیک درست و القای حسِّ "طلوعِ روشنایی در دل سیاهی مملو از ناامیدی و هوس" از تلخی و غربت فرمی آن می کاهد.
"طلوع" ، قصه ی یک زندگی زناشویی بی رمق شده در یک روستاست که با ورود یک زن شهری به این روستا به چالشی صفر و صدی در جهت نابودی یا بهبود کشیده می شود. این چالش از اغوای مردِ متأهلِ روستایی توسط زن شهری شروع می شود و با پیشنهادی وسوسه انگیز ، مرگبار و اشتباه به منزله ی غرق کردن زن روستایی ، فیلم را وارد تعلیقی می کند که نتیجه اش دو چیز است : یک ، درامی عاشقانه -که گاهاً کمدی هم می شود- از روستا به دل شهری شلوغ و مدرن که اوایل با ترس همراه است بعد با دلخوری (یا دلشکستگی) و زمانی که عشق بین مرد و زن روستایی احیا می شود ، خود را در شهر می بینند و مورد پذیرش. دو ، مطالعه ی سنّت و مدرنیته در -فقط و فقط- آنِ واحد فیلم و عشق و هوس و سرنوشت و انسانیت در لانگ-شاتی از کل فیلم. عامل این بی نظمی و نتیجتاً شیرینی و گرما بخشیدن به یک زندگی تلخ و سرد ، یعنی شخصیت زن شهری با ظاهری کاملاً مطابق با کاری که قرار است در قصه انجام دهد ، یکی از مهم ترین عوامل دلنشین و خوب از آب در آمدن "طلوع" است و به نحوی عامل شکل گیری قصه است و کلیدی ترین آدم فیلم.
فیلم -بی قصد و غرض- مدرنیته و زندگی شهری را به تصویر می کشد -حتی خوبی هایش را بیشتر از بدی هایش نشان می دهد- و با مقایسه ی خوبی های روستا و خوبی های شهر ، یک شمای زیرکانه از "اصل" بودن و "قلّابی" بودن روابط (و شاید انسانّیت) در روستا و شهر ، به مخاطب ارائه می دهد. هوس را تأکیدی بر "خود" ، رفع نیاز و نجات خود ؛ عشق را تأکیدی بر گذشت ، فداکاری و خلق نیاز از دلِ قصه برای مخاطب تصویر و قابل لمس می کند و راهی بجز عشق را برای مقابله با هوس نمی یابد. همین.
زنی شهری ( لیوینگستن ) که برای تعطیلات به روستا آمده، مرد دهقان متأهلی ( اوبراین ) را اغوا می کند و سپس می کوشد او را به کشتن همسرش ( گینور ) و آمدن به شهر تشویق کند...