امیر حافظی : غرب وحشی که از آن به عنوان بمب رسانه ای شبکه HBO یاد می شد، خیلی زود ثابت کرد که هزینه گزاف شبکه روی پروژه سرسام آور جاناتان نولان کار...
13 اسفند 1395
غرب وحشی که از آن به عنوان بمب رسانه ای شبکه HBO یاد می شد، خیلی زود ثابت کرد که هزینه گزاف شبکه روی پروژه سرسام آور جاناتان نولان کار بیهوده ای نبوده است. این مجموعه که از همان اول بر اساس ایده ی فیلم "غرب وحشی" ساخته سال 1973 جلوی دوربین رفت، خیلی سریع برای خودش اصالت و ایده ای مجزا یافت تا نشان دهد که با نسخه سینمایی سال 1973 تنها در اسم مشترک است. از همه اینها که بگذریم، جاناتان نولان آدم شناخته ای شده در ایران است، البته نه با اسم و رسم خودش، بلکه بیشتر بخاطر آثاری که ما آنها را به واسطه ی برادرش دیده ایم. او که فیلمنامه نویسی را با memento آغاز نمود، در کمتر از یک سال سری در سرها درآورد و به یکی از چهره های قابل اعتنای هالیوود تبدیل گردید. البته نباید انکار کنیم که کاندیداتوری اسکار بی تاثیر نبوده است و کمک بزرگی به این دو برادر کرد. نولان پس از ممنتو، مشغول نگارش فیلمنامه حیثیت شد که در کارنامه ی این نویسنده اثر درخشانی است. اما به نظر من مهمترین دلیل اختصاص چنین بودجه ای به یک فیلمنامه نویس جوان برای ساخت یک اثر پرخرج، نگارش فیلمنامه دو قسمت آخر سه گانه بتمن باشد که بالاترین فروش را در این اثنا نسیب کمپانی دی سی نمود و به قولی شخصیت بتمن با این سه فیلم دوباره احیا شد. غرب وحشی (یا به قولی سرزمین غرب) ماجرای کام جویی بی حد و اندازه آدم هایی است که برای خوش گذرانی به یک پارک با حال و هوای غرب وحشی قدم می گذارند، با یک تفاوت بخصوص، که میزبان های پارک نه انسان، بلکه اندرویدهایی به دقت شبیه سازی شده هستند که از هیچ قانونی تبعیت نمی کنند. آنها عصبانی می شوند، هفت تیر می کشند و به سوی مهمانان (انسان ها) شلیک می کنند، اما هیچ مهمانی صدمه نمی بیند. در انتهای هر شب، میزبان ها سرویس می شوند، حافظه آنها بازنویسی می شود، لباس تمیز به آنها می پوشانند و دوباره در چرخه میزبان بودن، یعنی مورد تجاوز قرار گرفتن، شکنجه شدن و در نهایت مردن، به پارک برمی گردند. چیزی که بیش از همه باعث می شود تا سرزمین غرب سریال متفاوتی باشد، هزار توی اسرار آمیزی است که نولان برای روایت خود انتخاب کرده است. سریال تمام کلیشه های روایی چنین داستان هایی را می شکند تا با کسب پیاپی شانس غافلگیری، هیجان مرموز اثر را در بالاترین حد ممکن حفظ کند. البته سریال به شما کلک نمی زند، بلکه این شما هستید که با پیش داوری رودست می خورید. مثلا ماجرای بلک یک مثال واضح از این قضیه است. سریال برای غافلگیر کردن شما از کلک بخصوصی استفاده نمی کند! تنها در همان چهارچوب هایی گام برمی دارد که بیننده از پذیرش یا قبول آنها سرباز می زند. پس از آنکه به دولورس دل می بندیم، با رنج ها، ناراحتی ها و ترس های او آشنا می شویم و او را به عنوان یک عنصر زنده در محیط شبیه سازی شده ی پارک می پذیریم، در واقع این شانس را به سریال داده ایم که ما را غافلگیر کند و اجازه ندهد که وجود واقعیت ترسناکی به نام زمان را بپذیریم! ما این موضوع را فراموش می کنیم که دلوریس پیر نمی شود و همه ی این احساسات پاک، در واقع مجموعه ای از شبکه ی کدهاست که در قالب رفتار باورکردنی یک ربات بازسازی می شود. نولان از همین نقطه ی اتکا استفاده می کند تا داستان بلک را یک قدم از ما جلوتر ببرد و عبور زمان از صورت ویلیام را تا آخرین لحظه از نظر ما پنهان کند. حتی لحظه ای که ما شاهد حضور دلوریس در دهکده ی اولیه هستیم، از خود نمی پرسیم که مگر این دهکده زیر خاک مدفون نشده بود؟ پس چطور دلوریس به این دهکده ی فراموش شده بازگشته؟ از سوی دیگر ما با یک دلوریس دیگر هم سروکار داریم که در داستان بلک نقشی ندارد. دلوریس آبی پوش مودب و شاد که نقش ناخودآگاه دلوریس گیج و مغرور را ایفا می کند. حضور گاه و بی گاه این یکی مانع می شود تا به واقعیت ماجرا پی ببریم. پس ما داستان دلوریس را در چهار زمان پیگیری می کنیم. زمان آرنولد، زمان حکومت فورد، زمان ویلیام و زمان بلک! اگر کمی از داستان بلک فاصله بگیریم، به بخشی از داستان می رسیم که مربوط به آرنولد است. اصلا هدف آرنولد چه بود؟ آرنولد مثل موج یک برکه در هر قسمت از سریال بزرگتر و رازآلودتر شد تا جایی که فورد با افشای رازمگوی برنارد پرده از داستان آرنولد برداشت. اما باز هم این دلوریس بود که با عبور از خط زمان تکه پاره های خاطراتش را کنار هم گذاشت تا سرنوشت نادیدنی مخترع پارک را برای ما به تصویر بکشد. خصوصا در آن بخش از ماجرا که دلوریس در وسط خیابان دهکده دست به اسلحه می شود و جان تک تک میزبان ها را می ستاند! در واقع آرنولد از تاثیر کدهای جدیدی که به برنامه ی میزبان ها اضافه کرده بود می ترسید. او از این حقیقت واهمه داشت که این کدها باعث بیداری آنها و ورود به مرحله خودآگاهی شود که این موضوع در نهایت به درک دقیق آنها نسبت به رنجی که متحمل می شدند می انجامید. پس برای همین دلوریس را به شکلی برنامه ریزی کرد که همه ی میزبان ها از جمله آرنولد و خودش را بکشد تا هیچکدام از آنها مجبور به تحمل این درد نباشند. اما اگر در طول سریال به عقب برگردیم متوجه خواهیم شد که آرنولد تا حد زیادی اشتباه می کرد. دیوانگی میزبان ها به معنای درک آنها از خودآگاهی نبود. بلکه در واقع آنها دچار اشکال فنی شده بودند، همین! این موضوعی است که فورد (با بازی لذتبخش آنتونی هاپکینز) بارها بر آن تاکید می کند. دیالوگ های فورد در خصوص زندگی و مرگ، گناه و لذت، آفرینش و ذات پلید انسانی که بخش درخشان سریال را رقم می زند، خط بطلان پر رنگی بر همین استدلال آرنولد است. حالا که کمی با فرضیات آرنولد آشنا شدیم، بهتر است دوباره به کنکاش در ماجرای بلک بپردازیم. در نظر اول این موضوع که بلک نزدیک سی سال از عمرش را برای یافتن هزارتو در غرب وحشی سپری کرده باشد کمی احمقانه است. اما سریال با ورود ویلیام به ماجرا و البته الصاق او به داستان انقلاب و سربازهای جنگ داخلی، بخش عظیمی از این ابهام را پاسخ می دهد. بلک در قالب ویلیام داستان مردی را روایت می کند که برای چشیدن دوباره عشق، هیولای وجود خود را از اعماق تاریک روحش آزاد می کند. لحظه ای که لوگان به ویلیام می گوید: "پس دختره فقط یک بهانه بود" می فهمیم که غریضه ی زمخت ویلیام بلاخره بر او چیره شده و حالا او جزئی از داستان عظیم پارک است. داستانی که در آن قدرت مطلق قتل برای او لذتی ندارد و حاضر است روی جان خود قمار کند. هزار تو نیز تا حد زیادی یک بازی کودکانه است و اگرچه بلک حقیقتا به مرکز هزار تو رسید، اما بازهم نتوانست درک کند که هزارتو برای اندرویدها چیزی خارج از ادراک فیزیکی انسان هاست! اما از شخصیت های اصلی سریال که بگذریم، به بزرگترین شگفتی سریال غرب وحشی می رسیم. جایی که متوجه می شویم تمام چیزی که طی این ده قسمت شاهد آن بودیم یک خط داستانی عظیم و پیچیده بود که توسط فورد و آنهم برای تماشای هیات مدیره برنامه ریزی شده. باید حدس می زدیم که فورد برای چه به گازلینگر اجازه نمی دهد که خط داستانی جدیدی به پارک اضافه کند، و یا باید حدس می زدیم که ماجرا تخریب کوهستان و گودبرداری و ریخت و پاش های مالی در واقع نوعی رد گم کنی عظیم بوده است. یکی از دلایلی که شیفته پایان بندی سریال غرب وحشی هستم، همین نکته ظریف است که سریال با این پیچش روایی بیننده را در مقام یک اندروید قرار می دهد تا درک کند که روح و روان این ربات های بیچاره در معرض چه درد غیرقابل تحملی است. این موضوع که هر شب داستان عاشقانه ی دلوریس به لب دریا ختم شود، و این حقیقت که او هر شب باید بمیرد و هر شب تدی در غم از دست دادن او عذاب بکشد همان چیزی است که آرنولد را وادار کرده بود تا با یک قتل عام، کلک همه ی اندروید ها را بکند! سریال غرب وحشی وارد مرحله ی تازه ای شد. مرگ رابرت فورد، آگاهی ربات ها و البته شخصیت تازه دلوریس که موجودی ترسناک است دلایلی خوبی به شمار می روند که یک سال دیگر برای تماشای این سریال انتظار بکشیم.
دو نفر برای ماجراجویی درباره غرب به یک پارک بسیار مُدرن می روند. این پارک شبیه به دوران روم باستان، زمان کابوی ها و قرون وسطی ساخته شده و پر از ربات است. هنگامی که سیستم مرکزی پارک دچار مشکل می شود، ربات ها شورش کرده و این دو نفر نیز تحت تعقیب ربات ها قرار می گیرند و...