سید جواد یوسف بیک : "vertigo"، به لحاظ لغوی، از واژه ی "verse" در لاتین اشتقاق گرفته است. واژه ای که هم به معنای دور بوده و هم به معنی پیچ. بدین ترتیب اگرچه که...
18 آذر 1395
"vertigo"، به لحاظ لغوی، از واژه ی "verse" در لاتین اشتقاق گرفته است. واژه ای که هم به معنای دور بوده و هم به معنی پیچ. بدین ترتیب اگرچه که فیلم"vertigo"درباره ی "سرگیجه" است، در لایه ی زیرین خود از دور سخن گفته و بطلان آن را به شکلی سینمایی به تصویر می کشد. هیچکاک به لحاظ گرافیکی نیز دور و پیچ را از تیتراژ "سرگیجه" با ما همراه می سازد و آنچنان که خود در ابتدای عنوان بندی عنوان می کند، قرار است راوی سرگیجه ی شخصی خویش باشد.
اما هادی و خصوصاً عامل این سرگیجه – و یا سرگردانی – چیست؟ پاسخ این پرسش را باید با کنکاش در آثار دیگر فیلمساز جست. چه چیز در فیلمهای هیچکاک وجهی مشترک بوده و اما اینک جای خالی آن در اثر مورد بحث حس می شود؟ چه المانی به آثار دیگر آقای کارگردان وحدت می بخشیده و نقش عامل تعادل را ایفا می کرده است که اکنون غیاب آن موجبات سرگیجه ی وی و نیز سرگردانی مخاطبینش را فراهم کرده است؟ آری، تماشاگران عام هیچکاک نیز، چنانچه تو گویی از فقدان یکی از مفاد همیشگی قرارداد نانوشته ی فیلمساز رنج می برند، سرگیجه اش را پس می زنند تا به او - و به ما - تفهیم کنند که سینما و تماشاگران آن، مدیوم و مخاطبینی به غایت بی رحم اند.
خوانندگان فهیم حتماً تصدیق می فرمایند که عدالت آن چیزی است که همواره در آثار هیچکاک دیده شده ولیکن در "سرگیجه" خبر خاصی از او نیست. هیچگاه چنین نبوده که خطاکاری یارای گریز از چنگال عدالت مآبانه ی هیچکاک را داشته باشد. در "سرگیجه"، اما، مجرم اصلی به راحتی و بدون هیچ دردسری می گریزد تا دستیار اغفال شده اش به کام مرگ سقوط کند. به زعم نگارنده، آنچنان که در این مجملِ مفصل گونه سعی در توضیح آن دارد، دلیل سرگیجه ی فوق الذکر همان دور و علتش همین بی عدالتی است. البته به علاوه ی موردی دیگر که، ان شاء الله، در پایان بدان اشاره خواهد شد. در "سرگیجه" موقعیت ها تکرار شده و به جای نخستین شان باز می گردند. در اولین ثانیه های آشنایی با جان "اسکاتی" فرگوسن او را به حال تعلیق میان زمین آسمان مشاهده می کنیم و در نمای انتهایی فیلم نیز وی را در موقعیتی مشابه به نظاره می نشینیم. جودی بارتون را در حالی برای نخستین مرتبه می بینیم که جودی بارتون را در وجود خود کشته و به مادلین الستر مبدل گشته است. در ادامه مادلین می میرد و در انتها، آنگاه که جودی بار دیگر، به اجبار اسکاتی، مادلین می شود، برای دومین مرتبه به سوی مرگ نزول می کند.
اسکاتی هربار که معلق می شود، باید شاهد مرگ فردی باشد و ازقضا همین مرگ است که او را به تعلیق می کشاند. فلذا کسی چه می داند؟ شاید همانگونه که مرگ افسر پلیس کابوس سرگیجه زایی برای اسکاتی بود، مرگ جودی نیز چنین بوده و بدین ترتیب "سرگیجه" هیچگاه پایان نپذیرد!
جودی بارتون عامل به وجود آمدن مادلین است برای اسکاتی و وجود مادلین نیز علتی است برای موجودیت جودی در وجود اسکاتی، که اگر نبود مادلین، جودی نیز برای اسکاتی پدید نمی آمد. این چنین است که هیچکاک دور می آفریند و بر روی آن خط بطلان می کشد. چگونه؟ اگر دقت کرده باشید، هربار که فردی از بلندی سقوط می کند، ما، به عنوان تماشاگر، هم سقوطش را شاهد هستیم و هم جنازه اش را برای لحظاتی چند نظاره گر. اما اگر جودی دور آفرین "سرگیجه" باشد، موجودیتش تحت سؤال بوده فلذا می بایست معدوم گردد. آیا این چنین نیست؟ آیا طبق قرارداد فیلم، ما سقوط و جنازه ی جودی را می بینیم؟ مسلماً پاسخ منفی است. جودی خارج از تصویر سقوط می کند، خارج از کادر جیغ می کشد، و خارج از دید ما از صفحه ی فیلم محو می شود: کَأن لَم یَکُن شَیئاً مَذکوراً.
اما اجازه دهید طبق سنت خود فیلم بار دیگر به سکانس نخست "سرگیجه" رجعت کنیم. جایی که پلیسی به همراه اسکاتی به دنبال مجرمی می دود. اسکاتی لیز خورده و در معرض و مظان سقوط قرار می گیرد. پلیس دست از پی گیری مجرم کشیده و به سوی اسکاتی دست دراز می کند، اما خود از بالای وی به پایین سقوط می کند. بدین گونه است که هیچکاک پلیس، که مظهر عدالت است، را در نخستین لحظات فیلمش به کشتن می دهد. او در مقابل چشمان تماشاگرانی که هموراه عدالت را در ناخودآگاه ضمیرشان مابین آثار هیچکاک جسته اند، عدالت را می کشد و این چنین به مجرم داستانش اجازه می دهد تا در بطن ظلمات فرار کرده و از دست مجازات بگریزد. بنابراین تماشاگر باید انتظار آنرا داشته باشد که این بار با فیلمی متفاوت طرف خواهد بود. فلیمی که در آن، در غیاب عدالت، مجرمین می رهند و همه را دچار سرگیجه می کنند. در این فیلم هیچ کس آنچه که باید باشد نیست. الستر باید رفیق باشد، اما نارفیقی بیش نیست. میج باید برای اسکاتی میج باشد و معشوق، اما ترجیح می دهد که برای وی کارلوتا باشد و مادر. جودی باید جودی باشد، اما مادلین است، و مادلین باید مادلین باشد، در حالی که کارلوتا است. اسکاتی نیز از این قاعده مستثنی نیست. وی باید کارمند نیروی پلیس باشد و کارآگاهِ الستر، ولی پلیس (عدالت) را ترک گفته و عاشقِ زن الستر می گردد. این گونه است که هیچ کس در جایگاه خودش نیست. و آیا این نقیض همان تعریفی نیست که ما از عدالت می شناسیم؟ پس وجود عدم عدالت در تار و پود فیلم تنیده و در تمام اجزای آن جاری است.
"سرگیجه" ی هیچکاک، اما، علاوه بر آنچه که عرض شد، شاید علت دیگری نیز داشته باشد و آن، گونه و روایت تازه ای است که از عشق در این فیلم مطرح می گردد. روایتی که عدم وجود عشق حقیقی را، علی رغم رواج آن، فاش ساخته و رویکرد غلط رایج را نسبت به اینگونه دلبستگی ها ضمن به چالش کشیدن، برملا می سازد.
اسکاتی قرار است که به درخواست گوین الستر به تعقیب همسر وی، مادلین، بپردازد. مادلین به وضوح اسکاتی را به ورطه ی نظربازی انداخته و نهایتاً اسکاتی آشکارا درباره ی او به یک وابستگی جنسی - و نه عشقی - دچار می شود. او نه دلبسته ی شخص و شخصیت مادلین، بلکه دلباخته ی ظاهر دلفریبش می گردد. این گرایش جنسی را جودی (مادلین) با دستان خویش و با اراده ی شخصی در اسکاتی ایجاد می کند، هرچند که خود پس از آن به دام عشق وی گرفتار می آید.
زن اساساً در این فیلم با وجه ظاهری و نه جنبه ی باطنی و شخصیتی خود با مرد روبرو می شود. از همین رو است که جودی، چه در قالب مادلین و چه به عنوان جودی حقیقی، خود را جهت جای گرفتن در دل اسکاتی به کارت پستال شبیه کرده و اینگونه خود را تنزل می دهند. ما نیز، در مقام تماشاگر، دو بار شاهد این تنزل در قالب فرو افتادن و سقوط از میان آغوش مرد هستیم. حتی میج نیز برای جلب توجه اسکاتی به خود، خویش را تصویر کرده و نقاشی می کند، که البته سعی اش ابتر می ماند. جودی در کامجویی از اسکاتی ناکام مانده و در پی چنین عشق ظاهرگرایی هم موجبات سرگردانی اسکاتی را فراهم آورده و هم خود به حضیض سقوط می کند. زن در "سرگیجه" گرچه به ظاهر کنترل مرد را در دست دارد، باطناً منفعل اوست و اما این مرد است که علی رغم آنکه سرگردان زن می نماید، قدرت و آزادی را در چنگ داشته و مسلط بر او است. مرد در "سرگیجه" به واسطه ی زن یا مجرم گردیده و نا انسان و یا متحیر گشته و سرگردان. با این حال، اما، این خود اوست که محرک و عامل سقوط زن می شود.
در "سرگیجه"، جنسی گرایی و نظر بازی هم مرد را به دست زن مبهوت می سازد و هم زن را به دست مرد نابود. در این میان، هیچکاک زن را، شاید از آنجا که آغازگر ماجراست، مستحق مجازاتی سنگین تر می داند. مقصود نگارنده از مجموع آنچه که گفته شد تنها تحلیلی بود بر عبارت "سرگیجه ی آلفرد هیچکاک" که در ابتدای تیتراژ فیلم مشاهده می گردد. فلذا عرض شد که گرچه متن حاضر مفصل می نماید، به واقع مجملی است که در نگاه به فیلم ارزشمند و پر اهمیت "سرگیجه" تنها در ابتدای مسیر توقف نموده و هنوز اندر خم یک کوچه است.
با این حال، راقم آن سطور در پی این هدف بوده است که مطرح سازد که چنین عبارات مذکوری، اگرچه با پُزی خاص توسط بسیاری از فیلمسازان استعمال شده اند، هیچ گونه کارکردی درباره ی آنان نداشته و نشان از جهل ایشان دارد. لذا، به زعم نگارنده، درباره ی اینگونه کارگردانان، بر خلاف ادعای الکن خود ایشان که گوش فلک را اخرس نموده است، باید عبارت "فیلمساز مقلّد" را بر "فیلمساز مؤلّف" ترجیح داد.
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود.