حنیف امام قلی زاده : جریان دُگما با فونتریه و وینتربرگ در دانمارک ظهور کرد. نخستین فیلم ویتنربرگ جوان – با کمی عدول – تحت سیطرهی دگما بود. جشن که یکی از سردمداران این جنبش...
14 آذر 1395
جریان دُگما با فونتریه و وینتربرگ در دانمارک ظهور کرد. نخستین فیلم ویتنربرگ جوان – با کمی عدول – تحت سیطرهی دگما بود. جشن که یکی از سردمداران این جنبش به حساب میآمد دل داوران جشنواره ی کن را ربود و وینتربرگ جوان پیروزمندانه همراه با جایزهی ویژهی هیئت داوران، شهر کن را ترک گفت. چندی بعد اما سهگانهی بورن با بازی خیرهکنندهی مت دیمون دگما را به بلوغ رساند و چشمها را خیره کرد. اما با سپری شدن زمان، وینتربرگ جوان از ایدهآلیسم به سوی واقعگرایی حرکت کرد و دریافت جنبشی که روزی شروعش کرده بود نیاز به تعدیل فراوان دارد. وینتربرگ پس از چند شکست در عرصهی فیلمسازی داستانی تکخطی را برای فیلم جدیدش انتخاب کرده و با این کار دست به قمار بزرگی زد تا قدرت خود در در فیلمسازی مورد سنجش قرار دهد.
لوکاس مردی تنهاست که کار خود را از دست داده، همسرش وی را ترک کرده است و پسرش را نزد خود نمیبیند. او در جمع گروهی که بیشتر مواقع به بگوبخند میگذرانند تنهاست. بهسختی لبخندی بر لبش مینشیند اما با اینحال گاهی گرهگشای مشکلاتشان است. مانند آنچه در صحنهی نخست و با شیرجهی مردان برهنه در آب روی میدهد و یکی از دوستان لوکاس به کمک او از آب بیرون آورده میشود. لوکاس در اوج تنهایی برخوردی گرم با کودکان دارد؛ گویی صداقت و پاکی کودکان او را از جمعهای متظاهر دور میکند و در خلسهای کوتاه فرو میبرد. لوکاس عاشقانه کودکان را دوست دارد و کودکان عاشقانه او را. اما در این بین اتفاقی میافتد که نباید. لوکاس کودک سرگردانِ نزدیکترین دوستش را در مقابل مغازهای پیدا کرده و به خانه میرساند. شاید این صحنه نشاندهندهی شکنندگی کودکی معصوم باشد و اینکه حماقتهای افراد بالغ بر روی کودکان تاثیر منفی میگذارد و گسست و شکاف میان افراد خانواده، کودک را تنهاتر میکند. کودک در جواب به عقدهی ادیپش به دنبال عشقی میگردد که در خانواده خلاء آن را حس میکند و برای پر کردن این خلاء نزدیکترین دوست پدرش را – که از قضا عاشقانه هم کودکان را دوست دارد – پیدا میکند و برای ابراز علاقه شیوهی بزرگسالان را برمیگزیند و زمانیکه با واکنش معمول لوکاس مواجه میشود، با ناراحتی بسیار واکنش غریضی از خود نشان میدهد و شروع به خیالپردازی برای انتقام گرفتن میکند و از قضا انگشت روی نقطهای میگذارد که یکی از بزرگترین تابوهای بشر است و انسان در مقابل این اتهام و این شیوهی اتهام بسیار شکننده. در هر جایی از این کرهی خاکی «کودک» در فرهنگ عمومی معصوم است و پاک، که به نظر هم درست میرسد؛ اما وینتربرگ بهدرستی انگشت روی این موضوع میگذارد که رفتارها و کنشهای افراد بالغ در از بین رفتن این معصومیت موثر است. و کودک، با معصومیتی ازدسترفته خطرناک است و گاهی ویرانگر. در نگاه وینتربرگ شر از درون جسم و روح بشر میجوشد و دامن همه را میگیرد و اینبار وینتربرگ یک کودک را نشانی از شیطان قرار داده است؛ شیطانی که از ابعاد فاجعهای که به بار میآورد خبر ندارد. این شیطان نه خودساخته که ساختهی دست بشر به اصطلاح مدرن است و به کمک او به این حد از بلوغ رسیده. این انسانها که شیطان را در دامنشان پروراندهاند، خود هیزم این آتش ناخواسته را برافروختهتر میکنند و متهم را به قهقرا سوق میدهند. بیآنکه به درستی کار خود بیاندیشند. جامعهای که خود جرم را میپروراند آیا توانایی صدور حکم در قبالش را دارد؟ جامعهای که گاه حتی مجرم را به درستی نمیشناسد و گاه بیگناهی را مجرم میشمارد.
انسان مدرن که لوکاس نماد آن است – در این جهان نیمهمدرن که بسیار دوست دارد لباس مدرن بر تن کند – تنهاست. این جهان نیمهمدرن خشونت را به عنوان ابزار دفع و مجازات در زیر پوست خود نگه میدارد و در زمان مورد نیاز به کارش میگیرد. اما واکنش غریضی تنها ابزار دفاع در دست لوکاس است که آن را نه برای دفاع که به عنوان وسیلهای جهت اعادهی حیثیت به کار میگیرد. جامعهای که چند روز پیش لوکاس را مهربانانه دربر میگرفت اکنون او را سنگدلانه به گوشهای میاندازد و حتی از آزار فرزند بیگناهش لذت میبرد. شخصیت لوکاس در طول فیلم دچار دگرگونی میشود و از انسانی آرام و متمدن به انسانی خشن و گاه مهاجم تبدیل میشود. این تغییر در شخصیت با پرداختی دقیق و با بازی بسیار باورپذیر در طول داستان روی میدهد. کوچکترین لغزشی در این تغییر شخصیت میتوانست فیلم را به ورطهی نابودی بکشاند. اما فیلم با هنرمندی کارگردان و بازیگر بهدرستی از روی این مانع رد میشود و به داخلش فرو نمیغلطد. اما میتوان گفت اوج کار وینتربرگ در پایانبندی فیلم شکار است. شاید سکانس ما قبل آخر آن پایانِ خوش – با تغییر چهرهها و با محبت شرمآگین – مورد انتظار مخاطب باشد اما وینتربرگ متفاوت میاندیشد. او با آن شلیک به سوی لوکاس با آن نمای سربالا از ضارب مجهولالهویهای که او را در موقعیت بالاتر قرار میدهد و با آن آشفتگی چهرهی لوکاس، نشان میدهد شری که ساختهی دست بشر است هرگز از بین نمیرود و گاهی پاکترین افراد جامعه را هدف میگیرد.
با اینهمه شاید یکی صحنههایی که به باورپذیری فیلم صدمه میزند سکانسی بود که پدر با کودک خردسالش در رخت خواب سخن میگوید. شاید ویتنبرگ میتوانست محل و زمان و فرد مناسبتری را برای خواندن این بیانیهی زیبایش پیدا کند. ولی به هر حال گفتن جملههای «عزیزم دنیا پر از شرارت شده اما اگه از هم حمایت کنیم شرارت بالاخره از بین میره» برای کودک ۵ سالهی نیمهبیدار، منطق روایی قابل قبولی ندارد.
با این وجود ویتنربرگ قصد پنهانکاری ندارد. او صادقانه همهی داشتههای خود را در برابر مخاطب قرار میدهد. حتی برای لحظهای سعی نمیکند که با دوبهشک کردن مخاطبش او را در برابر تعلیقی ساختگی قرار دهد. او داستان تکخطی و به نسبت تکراری خودش را با بیان جزئیات بسیار به تصویر میکشد، ریتم داستان را با هنرمندی در طول فیلم یکنواخت نگه می دارد، مخاطب را روی صندلیهایش میخکوب میکند و حتی اندیشهی تکهتکه دیدن فیلم را از بیننده دور میکند. ولی تنها بدبیاریاش در این بود که در جشنوارهی کن در برابر هانکه با عشق آهنینش قرار میگیرد تا شاید دستش از جایزهی بهترین فیلم این جشنواره دور بماند.
لوکاس مربی یک کودکستان در روستای کوچکی در دانمارک است، او مردی تنهاست که تمام عمرش در نبرد برای گرفتن حق حضانت پسر خود بوده است. زندگی لوکاس آرام آرام بهتر می شود، او عشقش را پیدا می کند و خبرهایی از پسرش می شوند اما ناگهان اتفاقی زندگی او را زیر و رو می کند...