احسان آجورلو : بورخس در جهان ادبیات مشهور است به استفاده از ساختار لابیرنتی که در فرم ایجاد میکند، هرچند تشکیل این لابیرنت به محتوا ضربه نمیزند و محتوا خواستار چنین فرم لابرینتی...
19 آذر 1395
بورخس در جهان ادبیات مشهور است به استفاده از ساختار لابیرنتی که در فرم ایجاد میکند، هرچند تشکیل این لابیرنت به محتوا ضربه نمیزند و محتوا خواستار چنین فرم لابرینتی است که مورد استفاده قرار میگیرد. در جهان سینما نیز بسیار شاهد بودهایم که فرم و محتوا در یک راستا قرار گیرند، نمونه بارز آن «ممنتو» یا «بابل» است که فرم با پیچیده بودنش در خدمت محتواست، اما فرم لابیرنتی و هزارتوی وحشتناک گاسپارنوئه در « ورود به خلا » ملغمهای است از فلشبک، کرینهای حیرت آور، زووم اوتهای ویرانگر و حرکات شناور دوربین که گاهی اوقات از شدت مواج بودن سرگیجهآور است که محتوا را ابتدا از نظر اول شخص و در ادامه از یک نگاه ناظر عمودی عرضه میکند. به تمام این نکات باید اضافه کرد، الوان رنگارنگی که جهان فیلم گاسپارنوئه را تشکیل میدهند، اما هیچ کدام از این مولفههای غریب به اندازه تغییر دوربینهای سوبژکتیو و ابژکتیو گاسپارنوئه، مخاطب را به دردسر کشف زیباییشناسی و معنا نمیاندازد، شاید دیگر در این نقطه است که مخاطب تسلیم صاحب اثر میشود و خود را رها شده مانند کاراکتر اصلی به دست دنیای روان و سیال گاسپارنوئه میسپارد. دنیای هزارتو گاسپارنوئه آنقدر قواعد سینمایی را راحت به سطل زباله میفرستد و خود ساختار زبانی تازه تولید میکند، که به مانند معرفی مخدر خود فیلم، معرفی تازه از نوعی ساختار زبانی سینما است. حال در چنین ملغمهای اگر بخواهیم به دنبال فلسفه سینما و فیلم بگردیم، باید خود را به دست ساختار جدید دستساز نوئه بسپاریم و از سینما به دلیل ساختن چنین لحظات هیجانانگیز و سرگیجهآوری سخن کنیم. و به این نتیجه برسیم که شاید سینما به اندازه یک مخدر قوی قدرت مسخ کنندگی داشته باشد که تا کنون از آن غافل بودهایم. اما شاید مهمترین نکته که باید به آن اشاره کرد همین بحث یکی بودن فرم و محتواست، زمانی که مخاطب در ابتدا با دوربین شخص اول مواجه است و این شخص اول در یک درگیری کشته میشود و مابقی داستان و فیلم که غریب به دوساعت است قرار است راوی داستان یک روح سرگردان باشد که هنوز به مرگ نرسیده بلکه در آستانه مرگ است، فرم و ساختار مدونی به ذهن نمیرسد بنابراین وجود چنین فرمی برای داستان عجیب یا غیر معمول نیست البته که گاسپارنوئه به دستاویزی ساده مانند این بسنده نمیکند و مصرف مخدری مانند DMT را به همین دلیل فرمی وارد داستان کرده است، اگر بگوییم که اسکار شخصیت اصلی داستان نیست و این ماده DMT است که نقش کاراکتر اصلی را ایفا میکند پر بیراه نیست. DMT مادهای است که لحظات قبل از مرگ با دستور مغز در بدن ترشح میشود که بدن را در وضعیت متعادل نگاه دارد تا مغز بتواند سیستم بیولوژیک بدن را سامان بخشد. همین ماده است که باعث میشود خاطرات گذشته را یکبار در ذهن مرور شود و زمان را برای شخص طولانی میکند، حال زمانی که این مخدر باعث مرگ شود شخص متوجه مرگش نمیشود زیرا دوز آن هنگام مرگ به صورت طبیعی در بدن بیشتر میشود و این زمان مرگ برای شخص بسیار طولانیتر میشود. این همان نکته دراماتیکی است که گاسپارنوئه روی آن دست گذاشته، شخصیت اصلی داستان قبل از مرگ مخدر را مصرف میکند و در لحظه مرگ نیز این ماده با ترشح بدن تشدید میشود و حال در قالب فلشبکهای عجیب بدون کنترل و زوایهدید مشخص مخاطب با خاطرات ذهن شخص اول از دیدگاه یک ناظر و نه دانای کل با داستان مواجه میشود. زمانی که کنترلی برای راوی داستان که اسکار است وجود ندارد وجود چنین فرم پیچیده و بدون قواعدی نیز توجیح میشود یا باید گفت تنها راه بیان چنین روایتی همین نوع فرم است زیرا در صورت استفاده از فرم و ساختاری قاعدهمند اثر دچار گسست در گفتمان خود میشود. بنابراین فرم در خدمت محتوا گام برمیدارد و ویژوالهای گاسپارنوئه یک دنیای فرای دنیای واقعیت است.
یک دلال مواد مخدر پس از خواندن «کتاب مرگ تبتی» به مرگ و تناسخ علاقه مند می شود. او در درگیری با پلیس گلوله می خورد و با مرگ ناگهانی روحش در شهر به پرواز در می آید و سرنوشت دوستان و دشمنانش را نظاره می کند ...