رضا حاج محمدی : «هشت نفرتانگیز» بمب ساعتیترین فیلم کوئنتین تارانتینو است. استفاده از چنین عبارتی شاید هشتمین فیلم این کارگردان صاحبسبک را به بهترین شکل ممکن توصیف کند. اما مسئله این است که...
15 آذر 1395
«هشت نفرتانگیز» بمب ساعتیترین فیلم کوئنتین تارانتینو است. استفاده از چنین عبارتی شاید هشتمین فیلم این کارگردان صاحبسبک را به بهترین شکل ممکن توصیف کند. اما مسئله این است که تمام فیلمهای تارانتینو یک مشت بمبهای دستسازِ آمادهی منفجر شدن هستند و چنین استعارهای شاید چیز جدیدی نباشد. چون در هنگام تماشای فیلمهای او از یک مقدمهچینی (گفتگوی بیانتها و تنشزای کاراکترها) به یک انفجار (سرازیر شدن خشونت و مرگ) و از یک مقدمهچینی جذابتر دیگر، به انفجار دیوانهوارِ بعدی منتقل میشویم. انگار او بمبهایی را در طول فیلمش کاشته و کاراکترهایش را بهطرز ظالمانهای مجبور کرده تا برای خنثی کردنشان بین بریدن سیم قرمز و سیاه انتخاب کنند. برای همین وقتی از فاصلهی دور به مسیر داستان نگاه میکنیم شاهد بمبهای متعددی هستیم که فارغ از چیزی که تایمرشان نشان میدهد همهجا را بهطرز نامنظمی به آتش کشیدهاند.
اما چنین چیزی دربارهی «هشت نفرتانگیز» صدق نمیکند. چون بمبسازِ بیرحم و مروت ما تصمیم گرفته در پروژهی خرابکارانهی بعدیاش دقیقترین بمبش را طراحی کند. بمبی که نه یک ثانیه زودتر و نه یک ثانیه دیرتر، بلکه درست سر موقع چاشنیاش را فعال کند و تماشاگران را پس از دو ساعت گوش سپردن به تیک تیکِ بیانتهای شمارش معکوسش، ناگهان به ضیافتِ خون و جنون داغش در دل سرمایی که تا کیلومترها ادامه دارد بفرستد. «هشت نفرتانگیز» از این لحاظ کلاسیکترین و غیرنوآورانهترین فیلم تارانتینو است. اگر او با «پالپ فیکشن» با مفهوم تدوین و خطهای زمانی بازی میکرد یا در «بیل را بکش» داستانش را به صورت سینوسی و با فراز و فرودهای مختلف روایت میکرد. در «هشت نفرتانگیز» همهچیز از سرمای ۴۵ درجه زیر صفر شروع میشود و همینطوری به سیر صعودیاش ادامه میدهد تا به نقطهی جوش برسد. اینکه انرژی جمعشده در طول فیلم را در فواصل کوتاه خارج کنی، یک چیز است و اینکه آن انرژی را برای بیش از ۷۰ دقیقه نگه داری و ناگهان رها کنی، حسوحال مریض و افسارگسیختهی دیگری دارد.
در فیلمهای قبلی تارانتینو پیچهای داستانی و اتفاقات غیرمنتظره در طول داستان پخش شده بودند و همین موضوع اجازه میداد تا در میان آتشبازیها، هر از گاهی نفس بکشیم. تارانتینو اما در «هشت نفرتانگیز» تمام رودستزدنها، پیچها، تصمیماتِ سخت کاراکترها، قرار دادن آنها در لحظات فشرده و آشکارسازی حجم راز و رمزهایی که روی هم تلنبار شده را به ۴۵ دقیقهی پایانی حماسهی سه ساعتهاش اختصاص داده. از همین رو وقتی فیتیلهی اولین دینامیت فیلم تا انتها خاکستر میشود، ناگهان بهمنی غولپیکر از بالای کوهستان سرازیر میشود که هیچکس یارای توقف آن و زنده بیرون آمدن از زیر هجوم سهمگینش را ندارد. اینجا است که فیلم نه فقط به خاطر موقعیت کاراکترها (کلبهای دورافتاده) و شرایطشان (تنها در میان برف و بوران)، بلکه به خاطر کور شدن گرهها شدیدا کلاستروفوبیک و ترسناک میشود و واقعا نفس در سینه حبس میکند.
آخه میدانید چه شده؟ عدهای از این ایراد گرفتند که «هشت نفرتانگیز» خالی از نوآوریها و خلاقیتهای غیرمنتظرهی تارانتینو است. آره، شاید فیلم به اندازهی «سگهای انباری» به خاطر داستانِ رازآلود جناییاش دستاول نباشد و مثل «پالپ فیکشن» قواعد سینما را بهم نریزد، اما خلاقیت کوچولوی تارانتینو تغییری است که او در فرمول اثباتشدهی خودش ایجاد کرده است. کافی است یکی از فیلمهای تارانتینو را دیده باشید، تا قبل از دیدن بعدیها انتظار یکعالمه فلشبک و فلشفوروارد و افتتاحیههای خونین و کوبنده و فضاسازیهای فانتزی (به سبک «جنگوی زنجیربریده») را بکشید. بالاخره نمیتوان انتظار داشت دیوانهای مثل تارانتینو برای دو ساعت دندان روی جگر بگذارد. اما نوآوری او در فرمول آشنایش این است که مسیر کارهای قبلیاش را تکرار نکرده. بلکه سعی کرده فرمولش را در یک چارچوبِ کلاسیک اجرا کند و این موضوع به چنان نتیجهی معرکهای ختم شده که فیلم اتمسفر، اکشن و شخصیتهای جذاب متفاوتی را به همراه آورده است.
تازه، گور بابای نوآوری! ما اینجا با کارگردان صاحبسبکی طرف هستیم که یکی از یگانهترین کارگردانانِ زندهی سینمای امروز است. هر ساله خیلیها سعی میکنند فرمول او را به کار بگیرند، اما همیشه با نسخههایی دستهدومی روبهرو میشویم که حتی موفق نمیشوند متریالشان را با استفاده از آن به نتیجهی درگیرکنندهای برساند. در چنین وضعیتی، ما دوست داریم سروکلهی استاد کار پیدا شود و یک بار دیگر نحوهی انجام آن را به دیگران نشان دهد. «هشت نفرتانگیز» در بدترین حالت به ما یادآور میشود که هیچکس به جز تارانتینو نمیتواند ما را باری دیگر با بازیافت همان فرمول بیست و اندی سال پیش سرذوق بیاورد و هیجانمان را به سقف بچسباند و تجربهای را در دامنمان بگذارد که واقعا در سینمای سالهای اخیر به سختی میتوان مشابهاش را پیدا کرد.
یکی از دوستداشتنیترین و آموزندهترین عناصر فیلمهای تارانتینو که شاید از چشم پنهان بماند، نظم دقیق و ریتم خطکشیشدهشان در تضاد با هرجومرج جاری در ظاهر فیلم است. به وسیلهی همین نظم و آرامش است که فیلم موفق میشود بیش از ۸ شخصیتش را به اندازهای که ما با اخلاق و خصوصیات و چموخمشان آشنا شویم، پردازش کند. تا زمانی که گلولهها از لولهی تفنگها آزاد شدند، بدانیم چی به چیه و کی به کیه. تا حتی از مرگ بدترین افراد جمع هم شوکه شویم. در این راه، تارانتینو بیش از ۲ ساعت از زمان فیلمش را به مقدمهچینی اطلاعات مهم داستانی و پیریزی تعلیق و تنش اختصاص میدهد و کاراکترهایش را با آرامش معرفی میکند. البته که اینجا با تارانتینو سروکله میزنیم. کسی که دیالوگهای خندهدار، پرجزییات و خلاقانهاش به اندازهی اکشنهایش سرگرمکننده است. بهطوری که شاخ و شانهکشیهای کاراکترهای قلدر و مغرور فیلم و حتی فریادهایش برای میخ کردن در به دیوار از اکشنهای آتشین فیلم هم بهیادماندنیتر و جذابتر میشود.
یکی از بهترین خلاقیتهای فیلم تیشهای است که تارانتینو بر پیکرهی آشنای کاراکترهایش فرود آورده است هشت شخصیت اصلی فیلم یکی از یکی بدتر و خبیثتر هستند. تنها شخصیتی که کمی به ظاهر یک قهرمان نزدیک میشود، سرهنگ مارکوییس وارن (ساموئل جکسون) است. تقریبا تمام کاراکترها یک مشت عوضی دودرهبازِ خالی از انسانیت هستند که به خاطر پول و افکار اشتباهشان دست به هرکاری میزنند. اما خب، دیالوگهایی که تارانتینو در دهانشان گذاشته، آدم را مثل چشمانِ حیلهگر مار به آنها جذب میکند و شیمی خصوصیات منفی آنها با یکدیگر باعث میشود تا نه تنها از بدترین شخصیت فیلم متنفر نباشیم، بلکه وقتی او دهانش را باز میکند، چهار چشمی مجذوب حرفی که برای گفتن دارد یا نقشهای که در پس ذهنش طراحی کرده، شویم. اوج این مسئله را باید در شخصیت جان روث (کرت راسل) و دیزی دومرگ (جنیفر جیسون لی) دید. مثلا در اوج پردهی سوم جایی که دیزی غرق در خون و مغز برادرش شده و سعی در گول زدن مارکوییس و کلانتر کریس منیکس دارد، آدم در آن واحد با چند احساس مختلف روبهرو میشود و با اینکه میداند این بشر یک عجوزهی روباه است، اما باز دلمان برایش میسوزد. انگار تارانتینو میخواهد در یک آزمایش مریض ببیند همدردی تماشاگران به سمت کدام مخلوقش سرازیر میشود و چگونه در طول فیلم تغییر میکند.
اصلا یکی از بهترین خلاقیتهای فیلم تیشهای است که تارانتینو بر پیکرهی آشنای کاراکترهایش فرود آورده است. قبل از دیدن فیلم اگر به خصوصیات شخصیتهای اصلی داستان (کلانتر، جایزهبگیر، خلافکار، کهنهسرباز جنگ) نگاهی بیندازید، فکر میکنید با یک سری کاراکترهای کلیشهای داستانهای وسترن طرف خواهید بود. تارانتینو اما سعی کرده تا دانش و انتظار قبلی ناخودآگاه ما از این کاراکترها را به هم بریزد و شخصیتهای ترسناکتر، غیرمنتظرهتر و واقعگرایانهتری از درون کهنالگوهای ژانر وسترن بیرون بکشد. مثلا ببینید جان روث چقدر با جایزهبگیرهای دیگر فیلمهای وسترن تفاوت دارد و به عنوان آدم سنگدلی پردازش میشود که از دیدن دست و پا زدن قربانیانش از طناب دار، به اندازهی پولی که میگیرد لذت میبرد. یا کلانتر منیکس که هم ادعای کلانتری میکند و هم احمقترین شخصیت گروه هم است و به همین دلیل وقتی او از دل جهنم پایانبندی فیلم زنده بیرون میآید و به شخصیتی پیچیده صعود میکند، نمیتوان شگفتزده نشد. جزییات ریزی که تارانتینو در طراحی تکتک آنها مورد نظر قرار داده باعث شده تا فارغ از حسوحالِ افسارگسیختهی فیلم، آنها را بیشتر از کاراکترهای هر وسترن دیگری باور کنید. نکتهی دیگری که در شخصیتپردازی تکتک آنها میدرخشد، هوششان است. تمام شخصیتهای فیلم مثل سگ شکاری همهجا را برای تناقضات بو میکشند و مثل هر آدم عاقل دیگری که در دنیای غرب وحشی زندگی کرده باشد، زیرچشمی همهچیز را زیر نظر دارند و احتیاط را فراموش نمیکنند. به همین دلیل وقتی آنها رودست میخورند، ما نیز ته دلمان فرو میریزد، خطر را جدی میگیریم و مطمئنیم که آنها سر چکاندن ماشهی تفنگهایشان با کسی شوخی ندارند.
یکی از موتیفهای تکرارشونده در داستانهای تارانتینو صحنهی گفتگوی طولانی و تنشزایی است که ناگهان به یک انفجار میرسد. مثلا سکانس گفتگوی کافهی زیرزمینی «حرامزادههای لعنتی» یا گفتگوی سر میز شام در عمارت آقای کندی را از «جنگوی زنجیربریده» به یاد بیاورید. خب، تارانتینو برای عاشقان این سکانسهای مشهورش در «هشت نفرتانگیز» غوغا کرده است. اگر از فصلهای ابتدایی فیلم که در کالکسه و جاده میگذرد، فاکتور بگیریم. وقتی شخصیتهای فیلم بالاخره در آن کلبهی دورافتاده گردهم میآید، با یکی از آن سکانسهای گفتگوی طولانی آشنا طرف هستیم که حالا به جای ۲۰ دقیقه، دو ساعت طول میکشد!
خب، تا اینجای کار با یک وسترن تقریبا معمولی طرف هستیم، اما به محض اینکه دستی ناشناس شیشهی زهری را در کتری قهوه خالی میکند، شیر مرگومیر فیلم هم باز میشود و لحن فیلم به یک داستان رازآلود جنایی تغییر میکند که با استفراغ خون و شلیک گلوله و پاره شدن گوشت و پوست و ترکیدن استخوانها و شکست دیوار چهارم توسط کارگردان و فلشبک ادامه مییابد. اولین عنصری که بعد از فصل پایانی فیلم در ذهن باقی میماند، تعداد پیچهای غافلگیرکننده اما کاملا منطقی داستانی فیلم است. بعضی فیلمها سر طراحی یک پیچ هم شکست میخورند. تارانتینو اما آنقدر زیبا و مهندسیشده آجرهای داستانش را روی هم میگذارد که وقتی به لحظات پایانی فیلم میرسیم، کافی است یکی از آنها را لمس کند تا کل دیوار بهطرز مرتبی فرو بریزد: کنار هم چیدن تکههای پازل برای رسیدن به صندلی خونی سوییت دیو. گلولهای که از زیرزمین به میان پاهای سرهنگ مارکوییس شلیک میشود. ترکیدن مغز برادر دیزی. تفنگی که زیر میز مخفی شده. ماجرای ۱۵ تفنگدار گروه دیزی. پیشنهاد آزادی دیزی و فروختن جنازهها. خالی شدن تفنگ مارکوییس. احتمال نارو زدن کلانتر و این فهرست هنوز ادامه دارد. همینطور که میبینید نقاط عطف داستانی در فاصلهی بسیار کمی از یکدیگر قرار گرفتهاند و مسیر داستان را بهطور مدام و زیگزاگی به سوی مقصدی متفاوت تغییر میدهند. در این لحظات مغز تماشاگر به مرحلهای از انفجار میرسد که واقعا نمیتواند یک ثانیهی بعد را پیشبینی کند. بنابراین، هر چیزی از راه برسد، تاثیر غافلگیرکنندهی چند برابری دارد.
تمام شخصیتهای فیلم مثل سگ شکاری همهجا را برای تناقضات بو میکشند اما آشوب و خشونت اواخر فیلم فقط وسیلهای برای تنشآفرینی نیست. بلکه همین خشونت است که پرده از روی کاراکترهای فیلم برمیدارد و چهرهی حقیقیشان را به ما نشان میدهد. یعنی هدف تارانتینو برای طرحریزی یک معمای پیچیده که به یک سرانجام خونین میرسد، فقط تغییر لحن فیلمش نبوده و هیجان و لذت جستجو و کارآگاهبازی برای یافتن راز تنها دلیل آن نیست. بلکه تارانتینو از طریق اکشن میخواهد شخصیتهایش را بسط دهد و روی واقعی آنها را فاش کند و از این راه به تم دراماتیکی که در زیر این هرجومرج جریان دارد، اشاره کند. تارانتینو مثلا در قالب «پالپ فیکشن» به نقد اجتماعی پرداخته بود، اما «هشت نفرتانگیز» شاید اولین ساختهی او باشد که حرف سیاسی و زیرمتنیاش را میتوان به راحتی تشخیص داد.
داستان فیلم در دوران پسا-جنگ داخلی امریکا میگذرد. زمانی که جنگ و جدلهای نژادی کماکان وجود داشتند. چیزی که البته هنوز که هنوزه به پایان نرسیده است. سرهنگ مارکوییس تنها سیاهپوست جمع است که هیچ اعتمادی به سفیدهای دور و اطرافش ندارد. از طرفی جان روث را به عنوان مامور قانون داستان داریم که خیلی عادی از علاقهاش به خشونت صحبت میکند و در این میان، یک نامهی ساختگی از آبراهام لینکلن به مارکوییس نیز داریم که در آن لینکن از آیندهی خوشی حرف میزند که در آن دیگر خبری از نگاه خصمانه به نژادهای دیگر نیست. یکی از تکاندهندهترین لحظات فیلم زمانی است که میفهمیم این نامه ساختگی است و مارکوییس تنها برای تغییر نگاه بقیه به خود آن را جعل کرده است. به پایان فیلم که میرسیم متوجه میشویم این همه خون و خونریزی بیپروا و تنفرهای مهارنشدنی برای سرگرمی ما نبوده، بلکه نمایش جنگ نژادیِ نه تنها تاریخ امریکا، بلکه جهان بوده که به صورت یک تئاتر در نسخهای کوچکتر جلوی چشم ما بازسازی شده است. و ما با تارانتینویی طرف هستیم که به خاطر زدن حرف دلش و نگران نبودن از عواقب آن مشهور است. چشمانداز او از این حقیقت جامعهی امروز ما به شدت مرگبار و ناامیدانه است.
نهایتا فقط سه نفر باقی میمانند: مارکوییس (یک سیاهپوست)، کلانتر کریس منیکس (یک سفیدپوست) و دیزی (نمایندهی تفرقه و نگاه اشتباه). در دقایق نهایی فیلم مارکوییس و منیکس زخمی گوشهای افتادهاند و صورت سرخ و خونآلود دیزی وسیلهای برای نمایش هویت واقعی این زن و دادن وجهه فراانسانی و شیطانی به او است. دیزی با وعده-وعیدهای جذابش سعی میکند رابطهی سیاهپوست و سفیدپوست داستان را خراب کند، منیکس را متقاعد به کشتن دیگری کند و قسر در برود. اگرچه سفیدپوست ما یکجورهایی گول میخورد و تا قبول کردن معاملهی دیزی هم پیش میرود، اما بیهوش شدن موقتیاش باعث میشود تا دیزی به سمت تفنگ خیز بردارد و هدف واقعیاش برای منیکس لو برود. در پایان با یکی از دراماتیکترین لحظات تاریخ آثار تارانتینو روبهرو میشویم؛ جایی که منیکس درحالی که نیمی از تصویر را زمین خونآلود و نیم دیگر را جنازهی آویزان دیزی پر کرده است، محتوای نامهی آبراهام لینکلن را میخواند. آیا واقعا روزی که خبری از نگاه خصمانهی نژادها به یکدیگر نباشد، میرسد؟ درحال حاضر که ما یک کلبه پر از جنازه برای خندیدن به این نامه داریم و قهرمانانمان نیز قبل از اینکه بمیرند، این ایدهی زیبا را در ذهنشان تصور میکنند.
مسئله این است که فیلم ترسناک «موجود» جان کارپنتر یکی از مهمترین منابع الهام تارانتینو برای طراحی فضای «هشت نفرتانگیز» بوده است. اما انگار یک رابطهی دور از انتظارِ محتوایی هم بین آنها وجود دارد. در پایان «موجود» ما در حالی به تیتراژ نهایی وارد میشویم که نمیدانیم کدامیک از دو بازماندهی پایگاه، همان بیگانهی فضایی لعنتی است. حالا در «هشت نفرتانگیز» تارانتینو در قالب محتوای داستان خودش و درحالی که قطعهی استفادهنشدهی انیو موریکونه از «موجود» بر روی چهرهی خونآلودِ دیزی پخش میشود، پرده از چهرهی بیگانهی جمع ما برمیدارد: شیطانی تفرقهانداز!
«هشت نفرتانگیز» اما در زمینهی فنی هم تحسینبرانگیز است. آنقدر تعداد و عمق و جزییاتِ هنرنمایی بازیگران فیلم زیاد است که وقت نمیشود لذت تماشای تکتکشان را توصیف کرد. اما شاید به عنوان گل سرسبد بازیگران بتوان به کرت راسل و ساموئل ال. جکسون اشاره کرد که تبدیل به جاذبهی مرکزی فیلم میشوند. مخصوصا جکسون که سخنرانی دیوانهوارش دربارهی بلایی که سر پسر ژنرال سانفورد آورده در کنار داستانک ساعت طلای «پالپ فیکشن» به لحظهی خاطرهانگیز دیگری در بین کارهای تارانتینو تبدیل میشود و به جکسون اجازه میدهد تا جلوهی دیگری از بازی دیدهنشدهاش را باز دوباره تحت فرمان این کارگردان به نمایش بگذارد. قاببندیها و نماهایی که تارانتینو انتخاب کرده، همه در خدمت داستانی که تعریف میکنند، هستند. فقط نگاه کنید او چگونه در حالی که کلانتر منیکس را در حال لب زدن به قهوه در کانون توجه قرار داده، چهرهی خوشحال دیزی و جان روثِ از همهجا بیخبر را در پسزمینه قرار میدهد و به همین سادگی محلول آدرنالین را در رگ تماشاگر خالی میکند. یا مثلا به برداشتهای بلندش نگاه کنید که آنقدر نامحسوس، بدون خودنمایی و درست در چارچوب داستان بافته شدهاند که شاید دفعهی اول هرگز متوجهشان نشوید.
«هشت نفرتانگیز» معنای واقعی یک تجربهی منحصربهفرد است. از آنهایی که عشق سینما را در وجودتان میجوشاند. شخصیتهای وراج، مغرور و دوستداشتنی تارانتینویی، یک کلبهی تکافتاده، کیلومترها برف و یخ، قصهگویی منظم و میخکوبکننده، موسیقی تسخیرکنندهی موریکونه، خشونت شوکآور و خلاقیتهای جزیی اما مهمی که نویسنده در الگوهای قدیمیاش ایجاد کرده، «هشت نفرتانگیز» را به یکی دیگر از آثار بهیادماندنی تارانتینو تبدیل کرده است. این فیلم به حدی نزدیک به ژانر وحشت میشود که آدم از خودش میپرسد اگر تارانتینو فیلم ترسناک بسازد، چه میشود! «هشت نفرتانگیز» اگرچه بهطرز دگرگونکنندهای نوآورانه نیست، اما کماکان سینمایی است که فقط یک نفر از پس آن برمیآید.
پس از جنگ داخلی وایومینگ، شکارچیان جایزه بگیر در طول یک کولاک برف سعی در پیدا کردن پناه گاه دارند، اما درگیر یک توطئه خیانت و فریب می شوند که جان همه آنها را به خطر می اندازد…