به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
بیمسئلگی و به تبعش بیهویتی شاید اساسیترین مشکل فیلمهایی از جنس خداحافظی طولانی باشد. وقتی که فیلمنامهنویس و فیلمساز دغدغه طرح هیچ مسئلهای را ندارند–چه برسد به موضعگیری در قبال آن- و فقط میخواهند داستانی به زعم خودشان جذاب تعریف کنند و بیننده را صرفاً در معرض فضای شخصی ذهنیشان قرار دهند، نتیجهاش میشود فیلمی مثل خداحافظی طولانی. اثری بلاتکلیف و متظاهر دربارهی... دربارهی... واقعا نمیتوان گفت دربارهی چه! دربارهی گناه؟ تصور گناه؟ توهم گناه؟ وجدان؟ کنار آمدن با عذاب وجدان؟ عشق؟ خیانت؟ برای فیلمساز فرقی هم میکند؟
وقتی میخواهیم راجع به چنین آثاری بنویسیم، نباید یا به عبارتی نمیتوانیم وارد مباحث خردی همچون فیلمنامهنویسی، کارگردانی، بازیگری یا چه و چه بشویم. چراکه این تکنیکها همه و همه قرار است در خدمت تفکر و موضع مولف نسبت به مسئلهای که انتخاب کرده باشند. وقتی مسئلهای نیست یا به عبارت بهتر مسئلهای در فیلم متبلور نشده، ما باید راجع به چه صحبت کنیم؟ فیلم عقبتر از آن است که بتوان در مورد فرماش از صفات کیفی بد یا خوب استفاده کرد و برایشان دلیل آورد. بد و خوبی فرم نیاز به معیار دارد و معیار را مگر میتوان از جایی جز خود فیلم اتخاذ کرد؟ جهان فیلم باید به ما عیار بدهد که نمیدهد. به نظر میرسد در چنین مواردی باید کمی کلانتر به فیلمها نگریست. میبایستی به فضای کلی حاکم بر اثر دقت کرد و دلایلی که منجر به خلق فضایی چنین خنثی، بی جهت و بیهویت شده را مورد بررسی قرار داد.
فیلم روایت مردی است که همسر بیمارش را از روی دلسوزی به قتل رسانده ولی هنوز در دنیای ذهنیاش با او زندگی میکند، با ورود زنی به زندگیاش آرام آرام میخواهد با همسر گذشتهاش خداحافظی کند و در ابتدا نیز موفق به نظر می رسد، غافل از اینکه گویا قرار نیست هیچگاه زن پایش را از زندگی/ذهن مرد بیرون بگذارد. در واقع به نظر میرسد داستان قرار است حول محور مفهوم احساس گناه یا عذاب وجدان بچرخد و در یک بستر عاطفی/عاشقانه با بازیهای استعارهای روایی بیننده را با خود همراه کند. اما چرا موفق نمیشود؟ چرا این مضمون در فیلم تبدیل به مسئله نمیشود و بیننده را درگیر نمیکند؟ شاید گفته شود این مشکل از برخی ضعفهای تکنیکی مثلاً فیلمنامه ناشی میشود. این درست است که فیلمنامه در مواقعی بسیار سطحی و تصنعی روابط انسانی–مثلاً عشق در نگاه اول شخصیت اصلی- را به تصویر میکشد یا در مواقعی نمیتواند شخصیتهای باورپذیری خلق کند، اما اینها مشکل اصلی فیلم نیستند. چرا که حتی اگر در این موارد هم خالقان اثر دقت و ظرافت بیشتری به خرج میدادند شاید صرفاً میتوانستند فیلم جذابتری تولید کنند، اما باز هم موفق به درگیر کردن مخاطب با فیلم و باورپذیری آن نمیشدند. شاید تکنیکها بتوانند مخاطب را جذب کنند اما این مسئله و محتوای فرم فیلم است که میتواند او را درگیر کند و فضا را باورپذیر سازد.
مشکل اصلی فیلم از عدم طرح مضمون در بستر یک جهانبینی مشخص ناشی میشود. این یعنی خالق اثر تکلیفاش با خودش مشخص نبوده و نمیدانسته میخواهد با مضمونش چه بکند و چه موضعی نسبت به آندارد. همین مسئله است که باعث میشود هیچ چیز فیلم برای ما باورپذیر نباشد. چون دنیای فیلمساز برای خودش هم مشخص نیست. کارگر بودن شخصیتاصلی هیچ کارکردی ندارد، اگر مهندس، کارمند یا پزشک هم بود چنین اتفاقی بدون ذرهای تغییر در مسئله میتوانست رخ بدهد. چرا؟ چون اصلاً مسئلهای مد نظر مولف نیست. بگذریم که پرداخت این نوع زندگی کارگری نیز بهدور از ظرافت و هنرمندی صورت میپذیرد و به نظر میرسد بیشتر یک تاکتیک است برای روح بخشیدن به داستان بی روح فیلم که البته موفق نیز عمل نمیکند. این شخصیتها کیستند؟ مسلمانند؟ نیستند؟ فرقی هم میکند؟ برای فیلمساز ما که گویا تفاوتی ندارد. کجا زندگی میکنند؟ فرقی میکند اگر آمریکایی باشند یا ژاپنی؟ تغییری در معنای فیلم ایجاد میشود؟ و بسیاری مثالهای دیگر که چون در جهان معنایی معینی مطرح نمیشوند هویت خود را از دست دادهاند و به تبع آن قادر به تاثیرگذاری نیز نیستند. حتی مهمترین قضیهی فیلم که جدایی شخصیت اصلی از تصور ذهنیاش است هیچگاه برای ما اهمیتی پیدا نمیکند و واقعاً مهم نیست که مرد از تصورش جدا بشود یا نشود، در هر دو صورت اتفاق خاصی نه برای شخصیت و نه برای جهان داستانی نمیافتد! هرچند این مسئله از آن لحظهای که متوجه میشویم زن یک تصور ذهنی بیش نیست شروع میشود و شاید به همین دلیل است که فیلم از نیمه به بعد به شدت افت کرده و کسل کننده به نظر میرسد. در مورد عشق جدید شخصیت نیز میتوان همین حرفها را تکرار کرد.
حال همهی اینها را مقایسه کنید با مثلاً فیلم "جدایی نادر از سیمین" که اکثر مولفهها در آن، حتی آنهایی که شاید کارگردان ناخودآگاهانه به کار برده باشد، دارای هویت و معنا هستند چراکه در یک جهانبینی مشخص -فارق از اینکه با آن موافق باشیم یا نه- مطرح میشوند. تازه آن موقع میتوانیم از دل تار و پود فیلم به جهانبینی پی ببریم و سپس با معیارهایی که به ما داده به نقد آن بپردازیم و جهانمعنایی داستان و سپس جهانبینی هنرمند را مورد ستایش یا نکوهش قرار دهیم. اتفاقی که در مورد این فیلم نمیافتد و ما را قبل از نقد متوقف میکند، چون هنوز جهانی خلق نشده است. کافی است تصور کنید اگر این فیلم در یک فضای ایمانی و مومنانه رخ میداد چه میشد. اگر ماجرای مرد مومنی بود که در یک جامعهی ایمانی مرتکب خطایی شده و حال نمی تواند ذهنش را از آن ماجرا جدا کند و ادامهی ماجرا. البته که بدون شک داستان کلاً داستان دیگری میشد و فیلم، فیلم دیگری. اما چقدر بهواسطهی مسئلهاش همهچیزش معنادار و تاثیرگذار میشد.