: «فلورین هنکل فون دونرسمارک» کارگردان آلمانی که نام آشنایی برای ایرانیان نیست، متولد ١٩٧٣ است که از دانشگاه آکسفورد در رشته فلسفه فارغ التحصیل شده و سپس در دانشگاه مونیخ...
18 آذر 1395
«فلورین هنکل فون دونرسمارک» کارگردان آلمانی که نام آشنایی برای ایرانیان نیست، متولد ١٩٧٣ است که از دانشگاه آکسفورد در رشته فلسفه فارغ التحصیل شده و سپس در دانشگاه مونیخ سینما خوانده است. اين كارگردان، پس از ساخت چهار فیلم کوتاه، نیمه شب، قرار، دوبرمن و مجاهد، فیلم زندگی دیگران را ساخته است.
زندگی دیگران اولین فیلم بلند این کارگردان جوان آلمانی است که با بودجه ناچیز دو میلیون دلار ساخته شده است؛ فیلمی بسیار زیبا، خوش ساخت و مدرن. این فیلم توانست جوایز بسیاری را نصیب خود کند که معتبرترین آنها اسکار بهترین فیلم خارجی در سال 2006 است. فیلم پس از نمایش با استقبال خوب مردم آلمان و تحسین منتقدان مواجه شد. چهره درخشان فیلم، بازیگر فوت شده ای به نام اولریش موهه، بازیگر نقش کاپیتان ویسلر است. اولریش موهه با چهره سرد و بی روح و نگاه نافذش توانسته به خوبی از پس ایفای نقش ویسلر برآید، مأموری دقیق و البته درونگرا که برای کار خود ارزش بسیاری قایل است. موهه توانسته است به خوبی احساسات متضاد و پیچیدگی های شخصیتی ویسلر را با تغییرات جزیی در چهره به تصویر بکشد. داستان فیلم، تا حدی داستان زندگی شخصی موهه است! اولریش موهه بعد از جنگ جهانی دوم در آلمان شرقی به دنیا آمد، بعد از پایان تحصیلاتش به عنوان کارگر ساختمانی و مرزبان دیوار برلین مشغول به کار شد. در دهه هفتاد و هشتاد او به تئاتر و سینما روی آورد و به مخالفان نظام کمونیستی آلمان شرقی پیوست. او در زندگی واقعی خود، از سوی اشتازی تحت نظر قرار گرفته بود و همسر دومش، فعالیتهای او را به اطلاع اشتازی می رساند.
اگر چه سایر بازیگران فیلم هم به خوبی از عهده نقش های خود برآمده اند، اما بازی موهه یک سر و گردن از بقیه بالاتر است. در این میان لازم است از موسیقی خوب فیلم هم یاد کرد. گابریل یارد که آهنگسازی فیلم بیمار انگلیسی را در کارنامه خود دارد، در این فیلم هم کار خود را به خوبی انجام داده است. موسیقی ای ساخته است متناسب با جو خفقان آور و رعب انگیز آلمان شرقی و داستان فیلم که پیچیدگی های سه شخصیت اصلی فیلم را هم به خوبی بیان می کند.
در مورد فیلم
داستان فیلم در سال 1984 آغاز می شود، 5 سال قبل از فروپاشی دیوار برلین و آلمان شرقی هنوز تحت حاکمیت کمونیست ها قرار دارد. در این حکومت، مانند تمامي حکومت های کمونیستی، همه ابعاد زندگی مردم تحت شنود و نفوذ دولت قرار دارد و اندیشمندان، دانشجویان و به خصوص هنرمندان مخالف دولت به شدت سرکوب می شوند. در چنین نظامی زندگی خصوصی هیچ معنایی ندارد و دولت از تمام ابزارهایش برای نفوذ در زندگی مردم استفاده می کند. شاید برای تأکید بر چنین فضایی است که فیلم از یک صحنه بازجویی آغاز می شود. در این بازجویی، استفاده از مونتاژ در بازجویی متهم و شیوه های آن، به خوبی نشان داده می شود تا ماهیت حکومتی که با سوءظن به شهروندانش می نگرد به خوبی نشان داده شود، حکومتی که مردمش را به جاسوسی علیه دیگران ترغیب می کند. ویسلر که استاد ضدجاسوسی اشتازی (سازمان امنیت آلمان شرقی) است در جایی در همین سکانس به دانشجویانش میگوید: «استراقسمع متداول ترین شیوه ای است که در اغلب کشورهای سوسیالیست استفاده می شود!»
ویسلر مأمور می شود تا فعالیت های نمایشنامه نویسی به نام گئورگ درایمن را که به همراه تعدادی دیگر از هنرمندان آلمان شرقی، متهم به ارتباط نزدیک با آلمان غربی هستند، زیر نظر بگیرد تا با پیدا کردن مدرکی علیه او بتوانند این هنرمند را از فعالیت علیه دولت منع کنند. ویسلر پس ازاینکه در یکی از نمایش های درایمن حضور پیدا می کند، تصمیم خود را برای به دام انداختن او می گیرد. سکانس هایی که ویسلر با دوربین خود درایمن و معشوقه اش کریستا ماریا را تحت نظر می گیرد، از نظر من بسیار عالی است. در یکی از سکانس ها ماریا چشم در چشم ویسلر، دیالوگهایی پیرامون عشقی نافرجام را بازگو میکند. حرکات دوربین به خوبی نشان می دهد که ویسلر تا حدی تحت تأثیر ماریا قرار گرفته است. به نظر می رسد از همین جاست که دلباختن ویسلر به کریستا ماریا آغاز می شود، اما نه آن اندازه که تزلزلی در تصمیم او ایجاد کند. ویسلر تمامی دستگاه های شنود و استراق سمع را در منزل درایمن نصب کرده و آنها را زیر نظر می گیرد. از اینجاست که ویسلر با زیر نظر گرفتن زندگی دیگران، به تدریج از زندگی قبلی خود فاصله گرفته و دچار تردید می شود، تردید بین احساسات درونی و وظیفه محول شده و همین تردید سرآغازی می شود بر تحول او. تحولی آرام و بطئی که بسیار خوب پرداخت شده و کاملا بیننده را با خود همراه می کند.
آغاز این تحول؛ یکی از سونات های بتهوون است که شاید اشاره ظریفی باشد به این جمله بتهوون که: «هیچ چیز نمی تواند به اندازه موسیقی بر روح انسان تأثیر بگذارد.». ويسلر که با مشاهده زندگی عاشقانه این زوج بیش از بیش به تنها بودنش پی می برد، به تدریج دل به کریستا ماریا می دهد. این دلباختگی خویشتن دارانه که هرگز به زبان نمی آید، باعث می شود که او دنیاهای تازه ای را کشف کند، با برشت واقعی آشنا شود و رگه هایی از انسانیت و ملاحظات انسانی را بروز دهد. تغيير ويسلر تا آنجا پيش مي رود كه هنگام نواختن پيانوي درايمن در غم دوست از دسترفتهاش، یرسكا، اشک میریزد.
از این پس ویسلر که می خواست درایمن را متهم کند، تمام تلاش خود را به کار می گیرد تا درایمن را از مهلکه نجات دهد. اما سیستمی که بر جزء جزء زندگی شهروندانش نظارت دارد، کریستا ماریا را به دام می اندازد و او را وا می دارد تا علیه شوهرش به جاسوسی بپردازد. وزیر فرهنگ و هنر که دلباخته کریستا ماریا شده، او را وا می دارد برای ادامه کار خود و شوهرش، خود را در اختیار وزیر قرار دهد. ویسلر که در جریان شنود از منزل درایمن پی به ارتباط ماریا با وزیر می برد، در قراری که با ماریا می گذارد، از او می خواهد دیگر به این کار ادامه ندهد. با خودکشی يرسکا، دوست نزدیک درایمن، که دیگر قادر به تحمل وضعیت خفقان آور کشورش نیست، درایمن به همراه دوستانش تصمیم می گیرد اخبار تکان دهنده اوضاع کشورش را از طریق دوستانی در آلمان غربی، منتشر کند. ویسلر از گزارش کردن این موضوع به سازمان امنیت خودداری می کند اما سازمان کریستا ماریا را وا می دارد تا پرده از ماجرا بردارد.
زمانی که پلیس به خانه درایمن هجوم می برد تا دستگیرش کند، ویسلر که در بازجویی ماریا حضور داشت، مدارک جرم او را پنهان می کند. در همین هنگام کریستا ماریا که حس می کند همه چیز را از دست داده است، خودکشی می کند. به نظر من این صحنه نقطه اوج داستان فیلم است. صحنه ای که هرگز از خاطر نمی رود. ویسلر خود را به ماریا می رساند و ماریا قبل از مرگ به ویسلر می گوید: «هرگز یادم نمیره با من چیکار کردی.» و سپس در آغوش درایمن که خود را به او رسانده است جان می دهد.
ویسلر که در این مأموریت شکست خورده است، تبدیل به نامه رسانی دون پایه می شود. 5 سال بعد، در سال 1989، پس از فروپاشی دیوار برلین و سقوط حکومت کمونیستی، درایمن با دسترسی به اسناد اشتازی پی به بی گناهی کریستا ماریا برده و می فهمد که این ویسلر بوده که او را از دام اشتازی رهانیده است و کتابی مینویسد و آن را به این مأمور تقدیم میکند: «سوناتی برای انسانهای شریف» تقدیم به مأمور HGW XXX/7 .
مؤخره:
فیلم زندگی دیگران، به زیبایی و دقت هر چه تمام تر سیستمی را به تصویر میکشد که با هر وسیله ممکن به زندگی خصوصی مردم خود راه پیدا کرده و از آنها علیه خودشان جاسوس درست می کند. فیلم به خوبی نشان می دهد که در نظام های کمونیستی زندگی خصوصی معنایی ندارد. شخصیت ها در فیلم به خوبی پرداخت شده اند، هیچ کدام از آنها سیاه یا سفید مطلق نیستند و به همین دلیل بیننده به خوبی با آنها ارتباط برقرار می کند که این یکی از نقاط قوت فیلم است. قبل از فروپاشی دیوار برلین، خیابان ها معمولا خلوتند و گاهی تنها چند کودک مشغول بازی اند که اشاره به فضای سرد و بی روح جامعه دارد. در این بخش از داستان فیلم از رنگ های مات و بیشتر خاکستری استفاده شده که کنایه ای است از جو خفقان آور حاکم بر یک جامعه توتـالـیتـر و اسـتبــدادی و فضای مرده جامعه. پس از اعلام خبر فروپاشی دیوار برلین، ویسلر کار خود را رها می کند و به سمت دری روشن می رود. از اینجاست که در فیلم با فضاهای رنگی و کادر باز روبه رو می شویم که کنایه ای است بر ایجاد شور زندگی و آزادی.
فیلم زندگی دیگران، فیلمی است بسیار خوش ساخت با مضمونی کاملا انسانی و پرداختی نو. اگر چه ریتم فیلم کند و زمان آن نسبتا طولانی است و حتی در ابتدا کمی کسل کننده به نظر می رسد، اما وجود موقعيتهاي پرتنش در ظاهر آرام وقایع و پرداخت خوب شخصیت های داستان، مخاطب را تا پایان فیلم با خود همراه می کند و پایان به شدت تأثیر گذار آن مانع هرگونه اعتراضی می شود.
برلين شرقي، سال 1984. «ويسلر» (موهه) مأمور سازمان امنيت، نظارت بر لحظه به لحظه ي زندگي نمايش نامه نويس موفقي به نام «گئورگ دريمان» (کوخ) را به عهده مي گيرد، چرا که محبوبه ي «دريمان» بازيگر مشهور، «کريستا - ماريا زيلانت» (گدک) است که وزير فرهنگ وقت به او نظر دارد...