مهدی قویدل : کمتر فیلمی می تواند از همان نمای اول بر شاهکار بودن خود صحه بگذارد آتش ها این کار را چنان زیبا کرد و آن را چنان زیبا ادامه داد که...
16 آذر 1395
کمتر فیلمی می تواند از همان نمای اول بر شاهکار بودن خود صحه بگذارد آتش ها این کار را چنان زیبا کرد و آن را چنان زیبا ادامه داد که بر کارش غبطه می خورم. آتش ها فيلم تكان دهنده اي است مخصوصاً براي ما. آتش ها داستان نابود شدن چند انسان و چند نسل بر اثر تعصبات و تندروي هاي خشك مذهبي است. تعصباتي كه اجازة لذت بردن از كنار هم بودن را نميدهد و زيبايي كنار هم بودن را به فاجعة كنار هم بودن تبديل ميكند.
با اينكه لوكيشن اصلي فيلم لبنان است و فيلمساز ميتوانست به راحتي ـ و با توجه به داغ بودن بحث خاورميانه ـ مشتي شعار سياسي وارد فيلم كند و با رويكردي احساسات گرايانه آن را به يك بيانيه تبديل كند، هوشمندانه تمركز اصلياش را معطوف به انسان هايي كرده كه درگير فاجعه هايي هستند كه دوروبرشان در حال رخ دادن است. كارگردان با اين استراتژي، زباني همه فهم و جهان شمول به فيلمش بخشيده و استقبال گرم تقريباً همة منتقدان از اين فيلم ـ كه هيچ ربطي به دنيايي كه ميشناسند ندارد ـ و نامزد شدنش در بخش بهترين فيلم غيرانگليسي زبان در مراسم اسكار، گوياي اين واقعيت است.
ساختار روايتي فيلم مهمترين وجه ساختاري آن است. داستان از حال و با دوقلوهايي كه مادرشان به تازگي فوت كرده شروع ميشود. همزمان با فلاش بك هايي زندگي مادرشان كه در جواني عاشق يك مسلمان ميشود آغاز شده و كم كم به دوران دانشجويي و زنداني شدنش ميرسد. چيدمان سكانس ها و فلاش بك ها طوري است كه شايد در نگاه اول كمي آشفته به نظر برسند و دنبال كردنشان دشوار باشد، اما در پايان فيلم تمام قطعه هاي پازل روايتي فيلم درست سر جايشان قرار ميگيرند؛ تا جايي كه دوباره ديدن فيلم لذتي دوچندان پيدا ميكند. البته در همان بار اول هم كدهاي به اندازه و تأكيدهاي به جايي براي دنبال كردن رخدادها وجود دارد: عنوان هايي كه در آغاز هر فصل با فونت بزرگ و رنگ قرمز روي تصوير ميآيد و نام يك شخصيت يا يك شهر است، ديده نشدن چهرة شمس الدين (رهبر مسيحي ها) در قسمت اعظم فيلم و رونمايي مبتكرانة چهرة او، اولين نماي فيلم كه نمايي طولاني از پسربچه اي است كه با نگاهي عجيب به دوربين خيره شده و در همان حال دارند موهايش را از ته ميزنند، نماي طولاني و مؤثر به هلاكت رسيدن سركردة مسيحيان افراطي و يا آنجايي كه ژن دارد از نگهبان زندان بلاهايي كه بر سر مادرش آمده را ميشنود و دوربين در نمايي طولاني فقط او را در قاب گرفته كه نگران ميشود، در خود ميشكند و معصومانه ميگريد.
فيلمساز به درستي از قابهاي معوج و لرزان و حركتهاي زياد و خودنمايانة دوربين پرهيز كرده و با ريتم آرام و خوددارانه اي كه به فيلم بخشيده، باعث شده كه بتوان سبعيتي كه در آن موج ميزند را تحمل كرد. در حقيقت او تأثيرگذاري طولاني مدت را به تأثيرگذاري شايد بيشتر اما كوتاهتر ترجيح داده و از اين مسير كاري كرده تا آتشه ا از دل سبعيت به ستايش انسانيت برسد و بعد از تمام شدن، تا مدتها در ذهن مخاطب ادامه پيدا كند.محل تلاقي شخصيتهاي اصلي دو خرده روايت اصلي فيلم، يعني دوقلوها و مادرشان، نه حال و نه آينده، كه گذشته است. دوقلوها كه رابطة گرم و صميمانهاي با مادرشان ندارند (به خصوص سيمون)، تنها با مرگ مادر و واكاوي زندگي پرفرازونشيب اش ميتوانند ارتباط عاطفي نزديكي با او برقرار كنند. همچنان كه آنها ايستگاه به ايستگاه گذشته را كشف ميكنند، نوال هم پشت سرهم حادثه هاي دلخراش را از سر ميگذراند تا به نقطة اوجي برسند كه در استخر رقم ميخورد. همان استخري كه در اوايل فيلم ميبينيم و در آن نوال حالش بد شده و به سؤالهاي پي در پي دخترش پاسخي نميدهد. در واقع، در آن استخر آرام و به ظاهر شاد، با فاجعه اي رو به رو شده كه از تمام تلخي هايي كه در زندگي گذرانده، تلخ تر و هولناك تر است. شايد اين هولناكي را بتوان در اين جملة نوال جست: «فرزند مثل چاقويي زير گلو است كه نميتوان به راحتي كنارش زد.»
وجود دو فرزند با خصوصيتهاي اخلاقي متفاوت كه هر كدام معرف يكي از والدينشان هستند و در طول سفر اديسه وارشان به تعادل شخصيتي ميرسند، از نكات هوشمندانة فيلم است. سيمون ميراث دار خشونت، بي مهري و عصبيت پدرش است و ژن نمايندة اراده، حقيقت جويي و عاشقي مادرش. هرچه به اواخر فيلم نزديك ميشويم، سيمون آرامتر ميشود، لحن صدايش تغيير ميكند و با خواهرش مهربانتر ميشود. از طرفي ژن به خاطر مواجهه با تعصب و خشونت بي حد وحصر، محكمتر و پخته تر ميشود، تا جايي كه بر سر برادر فرياد ميكشد و او را مجبور ميكند تا به خواسته اش تن بدهد.
راجر ايبرت كه از آتشه ا خيلي خوشش آمده در پايان نوشته اش به نكتة قابل تأملي اشاره كرده. او دليل نامه نوشتن نوال براي دو فرزندش را متوجه نشده و آن را يك مك گافين دانسته كه اهميتي در ساختار روايي ندارد و بهانه ايست براي دنبال كردن سرگذشت مادر. اما براي رد اين فرضيه و مك گافين نبودن نامه ها، دلايل محكمي وجود دارد: شخصيت نوال كه بر اثر فشارها و عقده هايي كه بر سرش آمده شكل گرفته، بيشتر متكي بر سكوت است. او مستقيم حرف نزدن، درد دل نكردن و ريختن تمام حرفها و ناگفته ها به درون خود را ترجيح ميدهد؛ به ويژه آنكه رازش ميتواند تأثير غيرقابل پيشبيني و احتمالاً جبران ناپذيري بر فرزندان دلبندش بگذارد. از آن مهمتر اين است كه نوال با نامه نوشتن و فرستادن بچه ها به دنبال حقيقت، كاري ميكند كه آنها قدم به قدم با گذشتة مادرشان آشنا شوند و با قرار گرفتن و نفس كشيدن در مكانهايي كه نوال در آنها نفس كشيده، بتوانند در شرايطي بهتر و با تحمل صدماتي كمتر با واقعيت روبه رو شوند. نوال با اين كار، همان طور كه در نامه اش براي پدر بچه ها نوشته، سكوت و مرگ تدريجي را از دوقلوها به او منتقل ميكند و با اين كار تا حد زيادي سلامت رواني آيندة آنها (به ويژه سيمون) را تأمين ميكند. محكمترين دليلش هم لحظه ايست كه آن دو نامه را با آرامش بي حدي كه در نگاهشان موج ميزند، به پدرشان ميدهند. اگر هم بخواهيم فرض كنيم كه دوقلوها به هر دليلي نميتوانستند خودشان به حقيقت برسند، وكيل نوال كه از همة ماجراها باخبر بود، راز را برايشان فاش ميكرد (همان طور كه در شكل فعلي هم كمك زيادي براي رسيدن آنها به حقيقت كرد). نزديكي و صميميت خواهر و برادر در پايان سفر و پس از كشف حقيقت، آن قدر زياد است كه قابل مقايسه با ابتداي فيلم نيست؛ صميميت و محبتي كه با افشاي مستقيم گذشته شان ميتوانست به تنفر تبديل شود.
بي شك پايان بندي آتشها مهمترين و تأثيرگذارترين بخش اش است و لحظه اي كه پدر در حال خواندن نامه هاست، اداي ديني هم به رانندة تاكسي صورت ميگيرد. هنگامي كه پدر شروع به خواندن نامه ميكند، دوربين روي او ثابت است اما پس از چندي، همچنان كه دارد به خواندن نامه ادامه ميدهد ـ مثل آن نماي معروف كه تراويس تلفني با محبوبش حرف ميزند و ميخواهد دلش را به دست بياورد ـ به سمت راست پن ميكند و روي ديوار ثابت ميماند. قابي كه سايه اي از پدر محكوم به عذاب وجدان ابدي و مرگ تدريجي در سكوت، در آن خودنمايي ميكند.
شناسه نقد :6952170
منبع: ماهنامه فیلم
هنوز کسی برای این مطلب نظری نگذاشته است. اولین نفری باشید که نظر میدهید