دامون قنبرزاده : آغاز فیلم، با طراحی صحنه ی خوفناک و موسیقی وهم انگیز، آغاز خوبی ست برای یک فیلم علمی ـ تخیلیِ وحشت انگیزِ خیلی خوب. ریپلی، وقتی از خوابِ اصحاب کهف...
15 آذر 1395
آغاز فیلم، با طراحی صحنه ی خوفناک و موسیقی وهم انگیز، آغاز خوبی ست برای یک فیلم علمی ـ تخیلیِ وحشت انگیزِ خیلی خوب. ریپلی، وقتی از خوابِ اصحاب کهف گونه برمی خیزد، همه چیز تغییر کرده است. او در سنی که پنجاه سال پیش داشت مانده و بعد متوجه می شود دخترش، به دلیل کهولت سن، از دنیا رفته است. فضایی که کامرون برای آدم های محصور در سفینه ی فضایی می چیند، گرفته و ملال آور است؛ آن ها حتی برای لذت بردن از طبیعت باید تنها از تصویرِ سه بعدیِ یک جنگل، که از طریق تابانده شدنِ نورِ ویدئو پروجکشن روی دیوار ایجاد شده، لذت ببرند. ( حق نیست که بگویم کامرون مانند میکل آنژ و ژول ورن و نوابغ دیگر، با آن ذهن تخیل پردازش، کمک شایانی به پیشرفت علم امروزی بشر کرده است؟ ) تصویری که کامرون از موقعیت انسانِ آینده می سازد، چنین شکلی دارد. اما از آن بدتر، وضعیتِ ریپلی ست که طعم مادر بودن را نچشیده است و « بیگانگان » کامرون، در لایه ی زیرینِ خود، از همین مادر بودن حرف می زند. اصلاً رویاروییِ بیگانه ی مادر و ریپلی، یک جور رویارویی دو همجنس می تواند تلقی شود. دو همجنسی که یکی ناخواسته، شر است و دیگری ظاهراً خیر. یکی باید نابود شود و دیگری باید بماند. صحنه ای که ریپلی به مرکزِ تخم گذاریِ بیگانه ی مادر می رسد، جلوی روی او می ایستد و حتی چشم در چشمِ او می شود و بعد با مکثی معنادار، در نهایت، همه ی تخم های موجودِ عجیب را می سوزاند، لحظه ی خاصی در فیلم است. در این لحظه، موقعیتِ دو مادر ترسیم می شود که هر دو قرار است از مادر بودن محروم باشند. هر چند ریپلی با پیدا کردنِ دخترِ کوچکِ باقیمانده در آن سیاره، به نوعی حسِ نیمه مانده ی مادرانه ی خود را به اتمام می رساند اما برای موجودِ بیگانه، چنین امکانی وجود ندارد. کامرون در کنارِ خلق فضایی علمی ـ تخیلی و در عین حال ترسناک با چاشنی هیجان و استرس، نقبی می زند به روحِ ریپلی؛ او حس مادرانگی را نچشیده و سوزاندنِ تخم های فراوانِ بیگانه ی مادر از سوی او، انگار به نوعی خالی کردنِ حس عقده گونه اش است در قبال تنها بچه ای که هرگز موفق به دیدنش نشده؛ انگار یک جور حسودی زنانه در پسِ این کارِ او نهفته است که می خواهد ـ حالا که خودش نمی تواند بچه داشته باشد ـ چنین موجودِ زاینده ای را هم از زایش محروم کند. انگار در این لحظه، جای خیر و شر عوض شده باشد. اینطور است که فیلم در زیرلایه ی خود، حرف های زیادی برای گفتن دارد.
یک گروه اکتشاف فضایی، «ریپلی» (ویور) را که مدتی در حالت بی هوشی در سفینه ای سرگردان در اعمال فضا گذارنده، نجات می دهند و به یک ایستگاه فضایی می برند. در آنجا «برک» (رایزر)، نماینده ی «شرکت» به او می گوید که بی هوشی اش پنجاه و هفت سال طول کشیده...