نقد فیلم نفرت: تا اینجا که اضاع مرتبه تا اینجا که مشکلی نیست
علیرضا بنیادی : فیلمشناسی كازوویتس ماتیو كازوویتس در سال 1967، از پدری مستندساز و مادری تدوینگر متولد شده است. او فیلم نفرت را در سال 1995 و در فرانسه درحالیكه 28 سال داشته، ساخته...
15 آذر 1395
فیلمشناسی كازوویتس ماتیو كازوویتس در سال 1967، از پدری مستندساز و مادری تدوینگر متولد شده است. او فیلم نفرت را در سال 1995 و در فرانسه درحالیكه 28 سال داشته، ساخته است. قبل از نفرت، اولین فیلم كازوویتس «دورگه» یا «قهوه در شیر» بود كه شباهتهای مضمونی و تفاوتهای ساختاریای با نفرت داشت. نفرت برای كازوویتس جایزه فستیوال كن و برای فرانسویها توهم پدید آمدن تروفویی دیگر را در پی داشت. اما كازوویتس بعد از نفرت با ساختن «قاتلها»، به سمت تجاریشدن پیش رفت كه باعث ناامیدی منتقدان از او شد. او بعد از این فیلم به آمریكا رفت؛ ولی در طول چند سالی كه آنجا بود، كاری از پیش نبرد. كازوویتس بعد از بازگشت به فرانسه فیلم «رودخانههای ارغوانی» را ساخت. این فیلم، در مورد قتلهایی زنجیرهای بود كه با توجه به ساختار پرتحركی كه داشت توجه آمریكاییها را به كازوویتس جلب كرد. او اینبار به آمریكا دعوت شد و فیلمی پرهزینه به نام «گوتیكا» را ساخت كه با توجه به علقههای فرانسوی او، فیلم دچار دوگانگیای شد كه مورد توجه قرار نگرفت. او اكنون به فرانسه بازگشته تا فیلم بعدیاش را باز هم در فرانسه بسازد.
خلاصه داستان نفرت، داستان بیست و چهار ساعت از زندگی سه جوان مهاجر در شهرك «موگه» در حومه شهر «پاریس» است. بیست و چهار ساعتی كه درست از ساعت 10:38 دقیقه صبح روزی شروع میشود كه شبی ناآرام را از سر شهرك و شهركنشینان دور كرده است. شبی كه در آن جوانهای شهرك به بهانه مضروب شدن یكی از دوستانشان به دست پلیس فرانسه، تا صبح به درگیری و زد و خورد با پلیس مشغول بودهاند. شبی كه در آن یكی از كمیسرهای پلیس اسلحه خود را در شهرك گم كرده است. اسلحهای كه «ونیز» یكی از سه جوان اصلی داستان آن را پیدا كرده است. او اسلحه را به دو دوست خود یعنی «ئوبر» و «سعید» نشان میدهد و از قصد خود در مورد كشتن یك پلیس در صورت مردن «عبدل» ـ جوان مضروب ـ برای آنها میگوید. در مقابل این موضوع، ئوبر كه شخصیتی معقول و محافظهكار دارد، موضع میگیرد. او در طول فیلم سعی در كنترل طغیانهای ونیز دارد. اما سعید كه شخصیتی تقریباً خنثی و غیر مؤثر دارد، بیشتر به ظاهر قضیه میپردازد. او نمونه كامل «باری به هر جهت» بودن، است. از این پس و تا انتهای فیلم، یعنی تا پایان بیست و چهار ساعت، فیلم نمایشی است از موقعیتها و حوادث روزمره این سه جون مهاجر، با این تفاوت كه در این بیست و چهار ساعت، دوستی دارند فرورفته در اغما و اسلحهای با گلولههای جنگی. این تفاوت باعث شده است كه موقعیتها و حوادث تكراری هر روزهشان تبدیل شود به عواملی تحریككننده؛ عواملی كه ونیز به شدت نسبت به آنها عكسالعمل نشان میدهد، ئوبر در مواجهه با آنها سعی میكند بر خود مسلط باشد و سعید به ظاهر نسبت به آنها بیتفاوت است. اما بالاخره در مواجهه ونیز با جوانی نژادپرست، ئوبر كه خسته به نظر میرسد؛ نه تنها جلوی ونیز را نمیگیرد، بلكه او را تشویق به كشتن جوان نیز میكند. ولی ونیز كه تاكنون چهرهای تندرو و خشن از خود به نمایش گذاشته است؛ توانایی چنین كاری را ندارد. در لحظات پایانی این بیست و چهار ساعت ونیز اسلحه را به ئوبر میدهد، اما كمی بعد در یك اتفاق احمقانه، توسط پلیسی به قتل میرسد. درست همینجاست كه ئوبر با تمام عقلانیتی كه تا به حال از خود نشان داده، اسلحه را به طرف پلیس نشانه میرود.
بررسی فیلم
در محتوا فیلم با تصویری ثابت از كره زمین آغاز میشود و با آن صدایی همراه است كه داستانكی تمثیلی را برای بیننده بازگو میكند. داستان مربوط میشود به مردی كه از طبقه پنجاهم آسمانخراشی به پایین، پرت شده است. او برای اینكه به خود دلگرمی بدهد؛ مدام با خودش تكرار میكند: «تا اینجا كه اوضاع مرتبه، تا اینجا كه مشكلی نیست.» اما مهم سقوط نیست، مهم فرود آمدن است. همزمان با شنیدهشدن این داستان، بطری كوكتلمولوتفی به سمت كره زمین سقوط میكند و با پایان یافتن آن، بطری به زمین میخورد و انفجاری مهیب رخ میدهد. كازوویتس، این داستان را همچون پتكی در آغاز فیلم بر سر تماشاگرش میكوبد. داستانی نمادین و تمثیلی كه یكی دو بار هم در طول فیلم تكرار میشود. اما ضربه نهایی را نیز كازوویتس با همین تمثیل صریح و مستقیم به تماشاگران فیلمش میزند. درست در پایان فیلم و زمانی كه ئوبر و پلیس قاتل اسحلههایشان را به طرف هم نشانه رفتهاند، واگویی آغاز فیلم تكرار میشود؛ با این تفاوت كه به جای داستان آن مرد، داستان همین جامعهای را كه دیدهایم، میشنویم. داستان جامعهای در حال سقوط كه مدام به خود دلگرمی میدهد. نفرت پیش و بیش از آنكه فیلمی متكی بر فرم و ساختار باشد، فیلمی است وابسته به معانی، مفاهیم، تمثیلها و نمادهای عمیق. اثبات این مدعا چندان مشكل نیست. با كمی تعمق در دیالوگها، داستانها و لطیفهها و همینطور دقت در قابها و قالبهای تصویری و المانها و نمادهای بصری در جایجای فیلم، درك این مدعا آسان خواهد بود. مسلماً اثبات این مسئله، نیاز به بیان نمونههای آن در طول فیلم دارد و نتیجه این اثبات نیز، نفی تأثیر ساختار و فرم فیلم بر مضامین آن نخواهد بود.
اولین نمونهای كه نظر تماشاگر را به خود جلب میكند، همین داستان تمثیلیای است كه ذكرش در بالا رفت. مسلماً آوردن این تمثیل مستقیم در آغاز، میان و پایان فیلم كه بیش از بقیه المانها بر آن تأكید شده است، اشارهای است به داستان اصلی و بستر اولیه كل فیلم. در حقیقت و از زوایهای مسلط، فیلم نفرت داستان سقوط جامعهای است كه لحظه به لحظه به زمان فرودش نزدیكتر میشود، اما مدام خودش را با اوضاع بهظاهر مرتب آنی خود، دلخوش میكند. جامعهای كه نفرت، آن را نمایش میدهد، فقط جامعه شهرك مهاجرنشین «موگه» نیست. نفرت، سیر نزولی تمام جوامع مهاجرنشینی را نشان میدهد كه در حومه كلان شهرهایی مثل پاریس خود را با اوضاع به ظاهر خوب فعلی، دلخوش كردهاند. اوضاعی كه بالاخره قرار است به فرودی ختم شود، كه عواقبش چندان دور از ذهن نیست. چه، اگر این ذهن، ذهن كازوویتس باشد، فرود مساوی است با انفجاری عظیم بر روی كره زمین.
نمونه بارز دیگری كه میتوان به آن پرداخت، داستانی است كه پیرمردی در دستشویی عمومی شهر برای سه جوان تعریف میكند. داستان دوست پیرمرد كه به همراه او به اردوگاههای كار اجباری در سیبری تبعید میشود. آنها را با قطار و در واگنهای حمل احشام، از سیبری عبور میدهند. اما مشكل اصلی حجب و حیای دوست پیرمرد است. حجب و حیایی كه باعث میشود او از قطار، كه برای لحظاتی توقف كرده بوده، جا بماند و در سیبری، جان خود را از دست بدهد. سه شخصیت اصلی فیلم به نظر میرسد، چیزی از منظور پیرمرد را درك نكردهاند. گرچه ئوبر بعداً كنایه پیرمرد را به خودش و تمام شهركنشینان مهاجر درك میكند. داستان مهاجران آسیایی و آفریقایی در كشورهای صنعتیای مثل فرانسه، داستان همان دوست پیرمرد است. داستان كسانی كه به خاطر اعتقادات و باورهای بومیشان، با یك دست، شلوار خود را چسبیدهاند كه نیفتد، و به خاطر همراه شدن و عقب نیفتادن از جوامعی كه اكنون در آن زندگی میكنند؛ با دست دیگر سعی دارند به قطار در حال حركت این جوامع برسند. هر بار كه سعی میكنند كه سوار قطار شوند، دست از شلوار برمیدارند و در نتیجه مجبور میشوند بایستند و شلوار پایینافتاده خود را بالا بكشند و دوباره دنبال قطار بدوند. داستان كسانی كه عاقبت هم به خاطر همان باورهای بومی به قطار تندروی جوامع صنعتی نخواهند رسید و در این گیر و دار از بین خواهند رفت.
نمونه بعدی همان لطیفهای است كه سعید در سكانس پایانی، برای ونیز تعریف میكند. لطیفه مربوط میشود به مردی كه در پیادهرو، خواهر روحانی شنلپوشی را میبیند. مرد به جان او میافتد و تا میخورد، میزندش. بعد از اینكه حسابی لت و پارش میكند، برمیگردد و خطاب به او میگوید: «فكر میكردم قویتر از این حرفا باشی! بتمن!» لطیفه چندان هم خندهدار به نظر نمیرسد، اما چند لحظه بعد، وقتی پلیس جلوی آن دو را میگیرد و یكی از پلیسها به طرزی مضحكانه گلولهای در سر ونیز خالی میكند، باید یاد این لطیفه بیفتیم و به جای خنده، گریه كنیم. به این خاطر كه لطیفه مصداقی عینی یافته. آن مرد، پلیس و آن خواهر روحانی، ونیز هستند. نه فقط این پلیس و این جوان مهاجر، كه در واقع همه پلیسها وضعیتی مشابه مرد لطیفه و همه مهاجران وضعیتی مشابه آن خواهر روحانی، دارند.
نمونههایی مانند مواردی كه در بالا ذكر شد در طول فیلم كم نیستند، مثل جاییكه باز سعید برای ونیز لطیفهای در مورد مردی، تعریف میكند كه حاضر است، دوستش را مجانی بكشد، یا مثل داستان مرد مشهوری كه سوژه دوربین مخفی قرار میگیرد. اما نقطه مشترك همه آنها، اشارهای و مضمونی بودنشان است.
در ساختار همانگونه كه در بخش قبل گذشت، نفرت بیش از آنكه فیلمی ساختارگرا باشد، فیلمی مفهومگراست و البته این بدان معنا نیست كه فیلم و فرمی منجسم، یا حتی قابل توجه ندارد. بلكه برعكس، در ساختار و فرم مستندگونه آن، به شكلی جسورانه و مناسب انتخاب شده است، نباید شك كرد. اما همین فرم و ساختار نیز، در خدمت مضمون و مفهوم قرار گرفته است و به نفوذ و تأثیر عمیقتر معنا در ذهن و جان مخاطب كمك میكند؛ از فرم و ساختار كلی فیلم؛ شامل فیلمبرداری با دوربین سر دست، زاویه نداشتن دوربین در اكثر صحنهها، فیلمبرداری سیاه و سفید و حتی شروع فیلم با صحنههای خبری مستند، كه بگذریم صحنهها و سكانسهای نمونهای در این زمینه نیز كم نیستند. صحنهها و سكانسهایی كه علاوه بر فرم كلی فیلم همه به مستند و واقعی شدن فیلم برای تماشاگرانش، كمك میكند. اشاره به مواردی چند از این صحنهها خالی از لطف نخواهد بود.
صحنه گفتوگوی ونیز با خودش، در مقابل آیینه كه اشاره كازوویتس است به فیلم راننده تاكسی اسكورسیزی.
صحنه مشتزنی ئوبر به كیسه بوكس در باشگاه، با حركت دور كُند دوربین كه اشارهای است به فیلم گاو خشمگین اسكورسیزی.
صحنه ورود سه جوان اصلی فیلم به بیمارستان، كه همراه است با حركت آهسته دوربین در پشت سر آنها، این صحنه نمونه بارز «آرامش قبل از طوفان» است؛ طوفانی كه چند لحظه بعد ونیز به پا میكند.
نمایی از شهرك موگه با زاویه سر پایین دوربین و حركت افقی آن بر روی شهرك و شهركنشینان و از میان برجهای سیمانی شهرك كه باز هم اشاره به زندگی محدود و تكراری مهاجران در شهرك دارد.
صحنهای از ئوبر و ونیز كه در میان راهروی اداره پلیس ایستادهاند و دوربین چرخشی 180 درجهای، حول محور آنها دارد. در این صحنه نگاههای شماتتبار پلیسها و معذب بودن دو جوان، به خوبی به نمایش درآمده است.
نمایشی غریب از سه جوان بر روی پشت بامی در شهر پاریس، كه با استفاده از حركت همزمان دوربین به عقب و لنز دوربین به جلو گرفته شده است. كازوویتس، در این نما علاوه بر نمایشی گیجكننده، بیگانگی شخصیتهای داستانش را با محیط شهر به رخ میكشد.
نمایی درشت از صورت ونیز در نیمه چپ تصویر در حالی كه در نیمه راست تصویر دو همراه او به مردی تیراندازی میكنند. در این صحنه، خرد شدن و درهم شكستن صورت ونیز همزمان با شلیك گلولهها بهخوبی نشان داده میشود.
از این دست صحنهها و نمادها در طول فیلم كم نیستند، نمونههایی كه همگی در خدمت معنا و محتوای فیلم هستند. معنا و معناگرایی كه نه فیلمسازان فرانسوی را از آن گریزی است و نه دلبستگی مخاطبان ایرانی، از آن گسستنی است.
در پایان به نظر میرسد سنگینی بار محتوایی فیلم بر روی سكانس آخر آن، به قدری است كه نتوان از كنارش به راحتی گذشت. سكانسی كه در آن كازوویتس پایان و عاقبت همه حرفهایی را كه از ابتدای فیلم بر روی آنها تأكید میورزید؛ به نمایش میگذارد. پایان كار مردی كه از طبقه پنجاهم ساختمانی پرت شده است، عاقبت كار كسی كه با دستی به شلوار، به دنبال قطار در حال حركت میدود و نتیجه زندگی جامعهای كه به دلگرمی آنی خود، دل خوش كرده است. پایانی كه با صدای گلولهای به سیاهی ختم میشود. مهم نیست كه صدای گلوله از كدام اسلحه بوده است؛ اسلحه پلیسی كه هنوز در منگی قتل ناخواسته جوانی تلوتلو میخورد، یا اسلحه «ئوبر»ی كه چند لحظه پیش دوستش، در مقابل چشمانش از پای درآمده است. مهم این است كه گلولهای شلیك شده است، مهم این است كه ماجرا با شلیكی به فرود انجامیده است، مهم فرود آمدن است.
شناسه نقد :7013594
منبع: مجله نقد سینما
هنوز کسی برای این مطلب نظری نگذاشته است. اولین نفری باشید که نظر میدهید
در يکي از محله هاي فقير نشين حومه ي پاريس، يک مجتمع مسکوني به محاصره ي پليس درمي آيد. سه جوان ساکن در مجتمع، «سعيد» (تاقمائويي)، عرب مهاجر؛ «ون» (کاسل)، يهودي کله شق؛ و «اوبر» (کونده)، افريقايي بوکسور، که به خاطر بي کاري به شغل هاي پست و سرقت و خريد و فروش مواد مخدر روي آورده اند، با پليس درگير مي شوند...