سید آریا قریشی : فریتس لانگ زمانی که ام را در سال 1931 ساخت، در اوج خلاقیت و توانایی قرار داشت. پس از ساختن شاهکارهایی چون دکتر مابوزه ی قمارباز، نیبلونگن و گل سرسبد...
15 آذر 1395
فریتس لانگ زمانی که ام را در سال 1931 ساخت، در اوج خلاقیت و توانایی قرار داشت. پس از ساختن شاهکارهایی چون دکتر مابوزه ی قمارباز، نیبلونگن و گل سرسبد دوران صامت سینمای لانگ، یعنی متروپلیس، او با ساخت ام خود را به عنوان یکی از مهم ترین کارگردانان سیاسی و اجتماعی جهان تثبیت کرد. ام، به عنوان یکی از اولین شاهکارهای ناطق سینمای آلمان، به شدت وامدار سنت های اکسپرسیونیستی دهه ی 20 است. سنت هایی که خود فریتس لانگ (به خصوص با متروپلیسش)، شاید بیش از هر کس دیگری وابستگی اش را به آن نشان داده بود. از نورپردازی و فیلمبرداری و طراحی صحنه و لباس و بازی بازیگران که بگذریم و وارد بحث مضمونی فیلم شویم، باز هم شباهت های آن را با شاهکارهای اکسپرسیونیسم (از مطب دکتر کالیگاری و نوسفراتو گرفته تا متروپلیس) درخواهیم یافت. ام، برخلاف اصولی که از یک فیلم کلاسیک انتظار داریم، خیلی سریع ما را وارد ماجرا می کند. دنیای فیلم از همان سکانس اول به طور کامل و جامع به تماشاگر ارائه می شود. صحنه ی ابتدایی فیلم اصلاً بیانگر دنیای فیلم (و چه بسا جامعه ی آن روز آلمان) است. یک بازی بچگانه که در آن یک نفر دارد همه را به نوبت از دور بازی خارج می کند و دیگران هم ایستاده اند و نگاه می کنند تا نوبتشان برسد. لانگ با ام، مرثیه ای برای تمام آن اهداف و آرمان هایی می خواند که جامعه ی آلمان در دهه ی 20 به دنبال آن ها بود. امنیت، آرامش، قدرت و غرور ملی. نوک پیکان انتقاد لانگ هم مطابق انتظار به سمت نهادهای قدرت است. پلیس (به عنوان نمادی از یک نهاد دولتی) در این فیلم تنها یک نیروی بی خاصیت و خنثی است که بیهوده دارد دست و پا می زند و کاری هم انجام نمی دهد. در سکانسی از فیلم، رئیس پلیس به وزیر توضیح می دهد که افرادش در این هفته اصلاً استراحت نکرده اند و بلافاصله تصویری از عده ای پلیس را می بینیم که در حال چرت زدنند. همه ی مشکلات از همین جا نشأت می گیرد: "عدم نظارت صحیح بالادستی ها". اقدامات پلیس برای دستگیری قاتل از دید لانگ چیزی جز یک تلاش بیهوده و بی ثمر نیست. نگاه کنید به سکانس بی نظیری که در آن، دخترک (الزی برکمن) توپش را به اعلامیه ای می کوبد که درباره ی یافتن قاتل کودکان است. در همین لحظه سایه ی قاتل بر روی اعلامیه می افتد. تمام دنیای ام در این سکانس جمع است: تلاش "کودکانه" ی پلیس ها برای یافتن قاتل و قاتلی که بر همه ی آن ها احاطه دارد و سایه اش را خیلی جدی تر از این حرف ها روی شهر انداخته است. انتهای این سکانس هم حسابی نفس گیر از آب درآمده و به خوبی بیانگر حال جامعه ای است که سادگی و معصومیت در آن دارد از بین می رود. توپ الزا به زمین می افتد و بادکنکش به آسمان می رود، بدون این که کسی جلوی آن ها را بگیرد...از این دست سکانس ها در فیلم کم نیست. صحنه ی مهم دیگری را به یاد بیاورید که در آن، مردی دارد نتیجه ی خط نگاری نامه ی قاتل را می خواند و روی صدای این فرد، تصویر قطع می شود به نمایی از چهره ی قاتل که به آینه نگریسته و پوزخند می زند! لانگ در این فیلم، تلاش پلیس ها برای دستگیری قاتل را با فعالیت های سندیکای جنایتکاران که اقدامات قاتل را باعث ناامنی بیشتر کارشان می دانند، به طور موازی نشان داده و در واقع آن ها را به هم پیوند می زند تا در نهایت به ما نشان دهد که نیروی پلیس و جنایتکاران عملاً با هم فرقی ندارند. چرا که همه ی آن ها به خاطر یک سری دلایل شخصی به دنبال قاتلند. اگر جنایتکاران به خاطر ترس از محدودیت کارشان در پی قاتل هستند، اقدامات پلیس هم چیزی به جز یک سری فعالیت پوپولیستی نیست. چرا که به وضوح می بینیم گروه های جنایتکار بدون آن که کسی مزاحم آن ها شود، به دنبال قاتل می گردند. در ضمن به طرز کنایه آمیزی دار و دسته ی خلافکاران کارآمدتر از پلیس هستند. چرا که سرانجام آن ها هستند که قاتل را دستگیر می کنند و نه پلیس. اما پلیس و خلافکاران به همراه یک ضلع دیگر تکمیل می شوند: مطبوعات. روزنامه ها در این فیلم هیچ نقشی بر عهده ندارند، مگر این که مردم را علیه همدیگر تحریک کنند و در واقع از آب گل آلود ماهی بگیرند. تیتر یکی از روزنامه ها در فیلم این است: "هر کس که کنارتان نشسته، می تواند قاتل باشد". مطبوعات، نیروی پلیس و سندیکای جنایتکاران در این شاهکار لانگ، همگی جزئی از "یک" سیستم به شمار می آیند. پیامی که لانگ تلاش می کند با این فیلم به تماشاگرش منتقل کند کاملاً واضح است. از نگاه او فرقی بین این ور و یا آن سوی خط بودن، طرف قانون بودن یا مخالف آن بودن، وجود ندارد. ام نمایانگر تقابل گروه های شر است. با این تفاوت که یکی دارد با نام قانون کارهایش را انجام می دهد و دیگری خارج از محدوده ی قانون. از همه کنایه آمیزتر، سکانس پایانی فیلم است. دادگاهی تشکیل می شود که در آن همه، از قاضی گرفته تا اعضای هیئت منصفه و حتی وکیل مدافع متهم، همه جنایتکارند و تحت تعقیب. دادگاهی که حکم آن از قبل صادر شده و زمانی که متهم درخواست می کند تا او را به دست پلیس بسپارند، همه به او می خندند. اینجاست که می فهمیم خطر اصلی، متهم نیست. نگرانی اصلی از جانب کسانی است که در جایگاه قضاوت نشسته اند و انسانیت متهم را زیر پا می گذارند. آن هم زمانی که متهم بیش از هر زمان دیگری به یک انسان، یا بهتر بگوییم یک قربانی، شباهت دارد. انتهای فیلم که پلیس ها فرا می رسند و قاتل را از چنگ دادگاه نجات (نجات؟!) می دهند، پایان راه نیست. بلکه تازه آغاز آن است. از چاهی به چاه دیگر!