محمد شكیبا دل : در آخرین هفته از دوران خدمت سی ساله كاراگاه «سامرست»، او با كاراگاه جوانی به نام «میلز»، كه قرار است جای او را بگیرد، همكار می شود سامرست انسانی زیرك،...
16 آذر 1395
در آخرین هفته از دوران خدمت سی ساله كاراگاه «سامرست»، او با كاراگاه جوانی به نام «میلز»، كه قرار است جای او را بگیرد، همكار می شود سامرست انسانی زیرك، كم حرف، منظم و عمیق است. در حالی كه میلز جسور، بی حوصله، نامنظم و سطحی است. آن دو مأمور رسیدگی به پرونده قتل مرد چاقی می شوند كه دست و پایش را بسته و او را مجبور كرده اند آن قدر بخورد تا بمیرد. سامرست، بر خلاف همكار و رئیسش كه می خواهند ماجرا را فیصله بدهند، این جنایت را اقدامی هدفمند و آغاز یك ماجرای خطرناك و پیچیده می داند.
فردای آن روز با پیدا شدن جسد وكیلی مشهور در دفتر كار خود، كه به طرز فجیعی مجبور شده یك پاوند از بدن خودش را ببرد، پیش بینی سامرست تأییدمی شود. به ویژه آن كه قاتل با خون روی زمین نوشته است «طمع». رئیس پرونده را با تصور كارتراشی او به میلز می سپارد. كاراگاه پیر از روی شواهد می یابد كه قاتل باید در قتل مرد چاق نیز چنین نشانه ای باقی گذاشته باشد. با بررسی دوباره صحنه جنایت معلوم می شود، گناه مرد چاق «شكم بارگی» بوده است.
فرضیه سامرست این گونه تكمیل می شود كه؛ قاتل براساس هفت گناه كبیره «شكم بارگی، طمع، تنبلی، خشم، غرور، شهوت و حسد» قصد دارد هفت قتل دیگر به قصد موعظه جامعه و مردم انجام دهد. وی پس از اراه اطلاعات خود به میلز و رئیس پلیس پای خود را از ماجرا بیرون می كشد. سامرست با مراجعه به كتابخانه یادداشتی برای میلز از كتبی تهیه می كند كه به هفت گناه كبیره پرداخته اند و از او می خواهد كه آنها را بخواند. در همان روز سامرست دفتر كارش را به میلز واگذار می كند. «تریسی» همسر میلز سعی می كند با دعوت كردن سامرست به شام از او دلجویی كند. این اتفاق باعث همكاری مجدود دو كاراگاه می شود.
با پیگیری مدارك موجود در قتل وكیل طمعكار، جنایت سوم كشف می شود كه مربوط به گناه تنبلی است. قاتل مردی را به مدت یك سال به تختخوابش بسته بود و شكنجه كرده است.
سامرست از طریق یك نفوذی به رایانه FBI و لیست افرادی كه كتاب های مربوط به گناهان كبیره را امانت گرفته اند، دسترسی پیدا می كند. با مراجعه به آدرس یكی از آنها به نام «جان دو»، قبل از ورود به خانه او بین كاراگاهان و جان درگیری ایجاد می شود. جان، میلز را مجروح می كند و می گریزد. میلز و سامرست وارد خانه او می شوند. آثار مربوط به جنایت های برنامه ریزی شده و عكس های مختلفی از مقتولین كشف شده و معلوم می شود قاتل خود جان دو است. اما در خانه جان عكس هایی از میلز هم در بین مدارك یافت می شود.
به زودی دو جسد دیگر مربوط به گناهان «شهوت»- متعلق به زنی روسپی و «غرور»- متعلق به زنی زیبارو كه صورتش به شكل فجیعی نازیبا شده- كشف می شود.
در روز هفتم، جان خود را به پلیس معرفی می كند و قرار می شود دو جسد دیگر راكه مربوط به گناهان «خشم» و «حسد» است فقط به دو كارگاه، نشان دهد. جان آن دو را به صحرایی می كشاند و در راه به آنها می گوید او برای این اقدامات از سوی یك قدرت برتر انتخاب شده و از كار خود پشیمان نیست. ماشینی از دل بیابان سرمی رسد. پیكی است كه بسته ای را برای میلز آورده است. سامرست بسته را دور از میلز می گشاید. بسته حاوی سر تریسی، همسر میلز است. جان به میلز می گوید كه گناه او حسادت است چرا كه به ازدواج خوب میلز رشك می برده و به همین خاطر زن او را كشته است. سامرست سعی می كند جلوی میلز را از اقدام به انتقام بگیرد. زیرا در این صورت مرتكب گناه هفتم- خشم- خواهد شد. میلز تردید می كند. جان به او می گوید كه زنش باردار بوده است. میلز به خشم آمده و جان را می كشد.
فیلمنامه ای كه «كوین واكر» برای فیلم هفت «دیوید فینچر»(1963) نگاشته است، یكی از هوشمندانه ترین فیلمنامه ها در مورد قتل های زنجیره ای است. فیلم از همان آغاز، سیاهی، تلخی و زجرآور بودن خود را به رخ می كشد، مؤلفه هایی كه به وفور می توان در سینمای فینچر یافت.
فینچر سینماگری متفاوت و غیرقابل انتظار است. او در آغاز به تجربه اندوزی در مؤسسه فیلمسازی لوكاس مشغول شد و سپس با ساخت فیلم های كوتاه تبلیغاتی و كلیپ های حرفه ای برای چند خواننده مشهور اعتبار ویژه ای برای خود دست و پا كرد.
در همین ایام كمپانی فوكس كه برای ساخت قسمت سوم فیلم «بیگانه» از چهار گزینش اول خود برای كارگردانی ناامید شده بود راه را برای فینچر جوان باز كرد تا نام او به عنوان كارگردانی در خور توجه در كنار اسامی بزرگانی چون جیمز كامرون و ریدلی اسكات ثبت گردد.
فینچر سینمای خود را برپایه داستان هایی غیرقابل پیش بینی، زیركانه و سیاه بنا می كند، چیزی كه از همان اولین فیلمش قابل رؤیت بود. او برای بیان این گونه داستان ها از روش های خلاقانه و درعین حال دقیق و استادانه استفاده می كند. چیزی كه به اعتراف خودش آن را مدیون اساتیدی چون هیچكاك و اسپیلبرگ است.
هفت، تا به امروز عمیق ترین و مهمترین اثر فینچر است. كه در پس لایه های پیچیده و تو در و توی خود آدمی را به تأمل و تفكر، وا می دارد. فیلم داستان همیشگی هبوط انسان آلوده و گناهكار بر روی زمین است. گناهی كه از این منظر نابخشودنی است و آدمی باید تاوان آن را پس بدهد.
این سیاهی بر ذات تمامی انسان ها سایه افكنده است، بنابر این همه گناهكار و محكومند. به همین دلیل فیلم در فضایی سیاه و آلوده روایت میشود. در شهری بدون خورشید و غمبار. شهری تیره و ابری كه بارش باران دامی هم آن را پاك نمی كند. گویی این شهر دارالمكافات آدمیان آلوده است. همان جهنمی كه قاتل داستان در یادداشت قتل اول خود به آن اشاره می كند: راهی كه از جهنم به بهشت ختم میشود، راهی است طولانی و بس دشوار.
در چنین فضایی كه پیامد غفلت و عدم كنترل انسان بر امیال نفسانی خویش است، اعتماد به سادگی رنگ باخته و امید معنایی ندارد. نگاه های ناامید و زجرآور سامرست و كلافگی و اضطراب همیشگی میلز نشانه ای بر این فضاسازی است. دنیای هفت به دلیل كردار آدمیان در حال فروپاشی است، جامعه ای كه مردمش ازمعنویات و مطالعه بیزارند و با وجود دنیایی از معرفت به بازی مشغولند. جمله سامرست در كتابخانه خطاب به نگهبانان را به خاطر بیاورید.
فینچر در پرداخت چنین فضایی از نور كم رنگ و تیره، لباس هایی بدون طراوت و شادابی و اشیاء خاك گرفته و صحنه های كشف جنایت به خوبی استفاده می كند. حتی آنجا كه می خواهد كورسویی از امید را در مقابل چشمان تماشاگر به تصویر بكشد. در صحنه خانه میلز كه به یمن حضور همسری خوب و مهربان، قرار است زندگی رنگی با نشاط بیابد، نه تنها از رنگ های بی نشاط و مات استفاده می كند، همچنین چند بار از لرزش ساختمان به دلیل عبور مترو بهره میگیرد تا به مخاطب یادآوری كند كه زندگی در این شهر چقدر سست و بی ثبات است.
مردم هدفی جزگذران همین زندگی لرزان ندارند. زندگی آلوده به روزمرگی و گناهی، كه خالی از هرگونه معنویت، تغییر و قهرمان باشد. سامرست در رستوران به میلز می گوید: مردم در اینجا قهرمان نمی خواهند. فقط می خواهند غذایشان را بخورند و زندگی كنند.
به همین دلیل دو شخصیت متفاوتی كه از این زندگی ناراضی اند به دنبال جایی دیگر می گردند؛ تریسی كه تنها نماد عاطفه ورزی در فیلم است، با سامرست - با آن نگاه های خسته و بی حوصله - كه از جامعه ای بی فضیلت به تنگ آمده، به راننده تاكسی كه از او می پرسد كجا میروی؟ پاسخ میدهد: جایی دور از اینجا.
از سوی دیگر هفت فیلمی است درمورد به عزا نشستن انسان مدرن در مرگ زندگی. انسانی كه بدبینانه ناظر سپری كردن عمر خویش است و همچنان از زندگی می هراسد. اگرچه فیلم انگیزه قاتل و تصویر كردن جنایت ها را موعظه انسان ها در مورد گناهان كبیره ای چون؛ شكم بارگی، طمع، تبنلی، خشم، غرور، شهوت و حسد عنوان می كند اما رویكرد آن به رهایی آخرالزمانی انسان، ناامیدانه و غیرقابل پذیرش است.
قاتل به حكم وظیفه ای كه از سوی قدرتی برتر بر عهده اش گذارده شده، گناه هر كسی را به خودش باز میگرداند - جمله ای كه در آخرین صحنه ها در ماشین به میلز میگوید - چرا كه گناه انسان را از ایمان دور می كند.
فنیچر به همراه قاتل، ابتدا با جنایت های تكان دهنده و سپس با جملات فیلسوفانه پایان فیلم كه در دهان قاتل می گذارد، قصد دارد كه شوكی به وجدان خوابیده انسان های خطاكار وارد كند تا از گناه پرهیز كنند. اما تصویری از انسانی با ایمان اراه نمی كند.حتی آن شخصیت هایی را كه به عنوان نقطه امید و مهر در جامعه مطرح می كند، خود دچار اضطراب و سردرگمی هستند.
گذشته از آن، این شخصیت ها جلوه ای از انسان با ایمان نیستند بلكه راهی برای به تعادل رسیدن انسان مدرن در جامعه اراه می كنند كه البته كامل نیست. به عنوان مثال شخصیت سامرست كه انسانی منظم، عمیق و موفق را تصویر می كند خود از زندگی ناراضی است. او اگرچه نمی تواند درجامعه ای زندگی كند كه جنایت در آن امری معمولی قلمداد می شود اما به میلز توصیه می كند كه عادی باشد و درصدد اصلاح جامعه و مردم برنیاید. انسان مدرن باید جامعه را به صورت سبدی از جنایت، گناه، تزلزل، مادیگرایی، اومانیسم و یا حتی نظمی كسالت آور بپذیرد و تحمل كند. این رویه ای است كه خود او برگزیده است تا بتواند زندگی كند: من با مردم همراهی می كنم. اما خود او نیز در پایان از این نظم ظاهری به ستوه آمده و بر علیه آن می شورد. در صحنه های آخر فیلم او مترونوم كنار تختخوابش را كه نمادی از نظم خشك و بی معنای زندگی مدرن است با خشم به وسط سالن پرتاب می كند و می شكند.
سامرست در واقع تضاد انسان مدرن را با زندگی اش تصویر میكند. زندگیی كه با نگاهی خسته گذشت لحظات آن را با لحظه شمار شاهد است. نگاه سامرست دردآلود، خسته و غمبار است و حكایت از زجری می كند كه او در طول زندگی اش از چشم بستن بر این حقیقت كشیده است كه: جنایت امری عادی است و باید برای زندگی بی خیال چشم از بر آن فرو بست. این یگانه راهی است كه برای زندگی فرا روی انسان مدرن قرار دارد.
نكته قابل توجه دیگر در فیلم استفاده از عدد هفت است. هفت در فرهنگ ها و آیین های مختلف رمز و رازی مقدس و اسطوره ای دارد و در برخی فرهنگ ها معنایی شیطانی پیدا می كند. در فیلم هفت گناه كبیره وجود دارد كه به هفت قتل و جنایت منتهی می شود. اتفاقات در هفت روز می افتد، هفت روز آخر یك عمر كار یك انسان. همچنین هفت روز اول كار دیگری. وعده نهایی سه شخصیت اصلی فیلم هم ساعت هفت تعیین می شود.
در پیدا كردن معنایی برای این هفت ها می توان در میان اسطوره ها و نمادهای فرهنگی، از خلقت هفت روزه دنیا تا درب های هفتگانه بهشت پیش رفت. اما آنچه صریح تر به ذهن می آید آن است كه گویی این هفت روز، هفت مرحله ای است كه آدمی باید برای دگرگون شدن و یافتن دركی عمیق تر از زندگی اش طی كند. دركی كه فنیچر تلاش دارد مخاطب را به آن رهنمون شود.
گویی هفت روز نماد گام های تحول انسان اند در راهی كه به دشواری از جهنم گناه اعمال فرد، به بهشت پاكی و تطهیر می رسد. فنیچر در این مراحل تماشاگر را با تحول میلز همراه می كند. میلز این جهانی نیست و نمی تواند همچون سامرست با واقعیات كنار بیاید و مصاب این زندگی را تحمل كند. او نه تنها بلندپرواز، رویایی و جسور است. همچنین بر اعصاب و خشم خود كنترلی ندارد. اگر به این تحول دست یابد قادر خواهد بود در این دنیا زندگی كند و بماند. اما او خیلی دیر به درك این مسئله می رسد. در فیلم درست بعد از كشتن جان دو سنگینی این دگرگونی را در چهره او می بینیم اما در فیلمنامه اصلی قسمتی هست كه در فیلم حذف شده است. دو هفته بعد از كشتن جان دو نامه ای از میلز به سامرست می رسد كه در آن اعتراف می كند: در مورد همه چیز حق با تو بود. این تأكیدی است بر معرفتی دیرهنگام كه در میلز به وجود آمده است.
اما فینچر به این راحتی تماشاگر را رها نمی كند. وی از همان آغاز ذهن مخاطب را با جنایت های فجیع و مقتولینی كه مستحق چنین سرنوشتی بوده اند درگیر می كند. شهری آلوده را تصویر می كند كه زندگی در آن مردگی است. جایی كه هیچ امید و آرزویی را برنمی انگیزد. روح مهربانی و عطوفت- تریسی- را به دست قاتل می كشد. سپس تماشاگر و میلز را در قضاوتی سخت در مقابل نفس خود با قاتلی دست بسته روبرو می كند.میلز و مخاطب می دانند كه جان دو انسانی عادی است- اگرچه گناهكار و قاتل است- سخنی كه سامرست در رستوران به میلز گفته است. همچنین میلز با هدف قرار دادن او خود در وضعیت قاتل قرار می گیرد و درواقع با خشمش خود را نابود می كند.
دو راهه ای كه میلز با آن درگیر است از یك سو به گناه، نابودی، و ارضای نفس و درنهایت به جهنم می رسد. از سوی دیگر به بهشت، آرامش نفس و كنترل خشم می رسد. اما بهشتی كه با گذشتن از انتقام در آن می توان به آرامش رسید كجاست؟ جایی كه از آغاز فیلم آن را دنیایی سیاه دیده ایم و سامرست هم كه با قواعد آن آشنا و در آن موفق بوده است از آن خسته شده است. درواقع فینچر میلز را بین جهنم زندگی و جهنم الهی معلق می گذارد. تا درنهایت با وسوسه جان او را بكشد و تماشاگر را تا همیشه با ناكامی در پاسخ این سؤال رها كند كه؛ برنده كیست؟
از سوی دیگر میلز در صحنه آخر با شلیك گلوله ها رو به دوربین، تیر خلاص را به تماشاگر میزند، تا این اندیشه را كه همه انسان ها گناهكار و محكومند در ذهن او تثبیت كند. اندیشه ای كه در طی داستان با جنایاتی به قصد موعظه به مخاطب گوشزد شده است.
فیلم سه شخصیت میلز، سامرست وجان دو را به عنوان محورهای اصلی روایت پرداخت می كند و از ورای تقابل و كنش های میان آنها ماجرا را پیش می برد.
در این میان تضاد و تقابل شخصیت دو كاراگاه كاركردی اساسی تر می یابد. فینچر این تضاد را در شرایط فیزیكی، نوع زندگی، تفاوت در اندیشه، شیوه رفتار، روش برخورد با حل معماهای جنایی و حتی میزان سنی كه برای بازی بازیگران در این نقش ها اراه شده است، به تصویر می كشد.
به عنوان مثال سامرست كاراگاهی پیر، مجرد، سیاه پوست با موهایی مجعد و در هفته آخر دوران خدمت خود است. درحالی كه میلز كاراگاهی جوان، متأهل، سفیدپوست با موهایی صاف و در هفته اول خدمت خود در آن شهر است. اولی شخصیتی آرام، عمیق، كم حرف، منظم و اهل مطالعه و دقت دارد كه این نظم را می توان در چیدن وسایل و دكور منزل او به تماشا نشست. اما دومی شخصیتی شلوغ، جسور، سطحی، پرحرف، بی نظم و به دور از مطالعه دارد كه این را می توان از زندگی به هم ریخته و نامرتب او فهمید.
بازیگران نیز برای ارائه نقش ها از خصوصیات شخصیت ها به خوبی استفاده كرده اند. «براد پیت» در نقش میلز، با حركاتی شتاب زده و عجولانه نقشی پر تنش را اراه می كند. اما بازی او در مقابل بازی «مورگان فریمن» كه در نقشی آرام با میزانسن های كم تحرك ظاهر شده است مجالی برای بروز نمی یابد. فینچر در ایجاد تفاوت بین دو شخصیت تا آنجا پیش می رود كه سلاحی سرد و بی صدا را در دست سامرست آرام قرار داده و سلاحی گرم و پر سر و صدا را در اختیار میلز عجول و شلوغ. گویی اسلحه ها نمادی از حضور آن دو در عرصه زندگی و اندیشه اند.
این تضادها نه تنها باعث كنش و واكنش بیشتری در داستان می شود بلكه ذهن تماشاگر را با این پرسش درگیر می كند كه كدامین روش در به دام انداختن قاتل موفق تر خواهد بود؟ و همین نكته ناخودآگاه ذهن را به عطش سیری ناپذیر دنبال كردن ماجرا وامی دارد.
در این میان شخصیت قاتل كاركردی دوگانه دارد. از یك سو همچون ناظری آگاه، صبور و با دقت چنان حضور دارد كه گویی هیچ خطایی از چشمش دور نمی ماند. سر بزنگاه سر می رسد و مجرم را با پیامد خطایش رودررو می كند. با حضوری این چنین، جایگاه منتخبی آسمانی را می یابد كه گویی وظیفه اش ارشاد، موعظه و هشدار است. او در صحنه آخر می گوید: كارهایی را كه من كردم مردم به زحمت می توانند درك كنند اما نمی توانند انكارش كنند.
از طرف دیگر جان دو با آن صلیب سرخ رنگ در خانه اش كه گویی آتش از آن زبانه می كشد، لباس سرخ رنگش در دل آن صحرا و گناه حسد كه به آن اعتراف می كند، تجلی مسلم شیطان است. چرا كه شیطان هم به واسطه حسادت به انسان تلاش می كند تا او را از جایگاهش در بهشت پایین بكشد. جان دو نیز درنهایت میلز را به اعمال خشونت و گرفتن انتقام وامی دارد و زندگی او را تباه می كند.
فیلم هفت ویژگی های یك فیلم نوار مدرن را با تصاویری سیاه و تیره و قهرمان هایی بدبین نسبت به جامعه و گریزان از مردم به خوبی یدك می كشد. فینچر از تمامی امكانات ممكن استفاده كرده و فیلمی اعجاب انگیز اراه كرده است. فیلم با فیلمبرداری داریوش خنجی جلوه های بصری زیبایی یافته است و در اكثر جنبه ها فیلمی كم نظیر است كه تماشای آن حتی پس از گذشت چند سال از سیمای جمهوری اسلامی جای بسی خوشبختی است.
قابل ذكر است كه فیلم در زمینه تدوین نامزد اسكار گردید اما موفق به كسب آن نشد.
دو کاراگاه جنایی به نام روکی (مورگان فریمن) و وتران (برد پیت) در جستجوی یک قاتل زنجیره ای هستند که قربانیان خود را طبق هفت گناه کبیره و به شکل وحشتناکی به قتل می رساند...