شاپور عظیمی : نگاهی به بهترین سالهای زندگی ما سه نفر از جنگ جهانی دوم به خانه برمیگردند. مفهوم «به خانه بازگشتن» در قاموس این چهار تن و خیلی از هموطنانشان به معنای بازگشت...
14 آذر 1395
نگاهی به بهترین سالهای زندگی ما سه نفر از جنگ جهانی دوم به خانه برمیگردند. مفهوم «به خانه بازگشتن» در قاموس این چهار تن و خیلی از هموطنانشان به معنای بازگشت به خویشتن و جستن آرامش در کنار خانواده است. سرگروهبان ال استیفنسن (فردریک مارچ) پیرترینشان است. بانکداری نوشخوار که همسری فداکار و دو فرزند بزرگ دارد. او از میان این سه تن بختیارترینشان نیز هست. او مستقیماً به سر کار و زندگی قبلی اش برمیگردد و هیچ نگران آینده نیست. هر چند دست سرنوشت؛ دخترش پگی (ترزا رایت) و دوستش فرد دری (دانا اندروز) را در برابر او قرار میدهد. فرد بدشانس ترین فرد این جمع پریشان نیز هست. هیچ یک از همشهریانش از آمدن او به عنوان یکی از نیروهای جبهه رفته خوشحال نشده اند. حتی زنش خانه نیست که در نخستین روز ورودش به استقبال او بیایید. اگر ال همراهش نبود چه بسا فردی باید شب را در خانه میماند. همسرش دیگر او را دوست ندارد و قهرمان از جنگ برگشتة ما باید بستنی بفروشد و حرف هر کس و ناکسی را به جان بخرد. ظاهراً بیچارگی او پایانی ندارد. او دلبستة پگی میشود و در یک نمای اکنون دیگر کلاسیک فیلم؛ ال در کافه سراغ او میرود و از فرد میخواهد به پگی تلفن کند و بگوید که عشق آنها باید تمام شود. فرد در همان نمای طولانی که عمق میدان گویایی نیز دارد؛ به پگی تلفن میزند. ضلع سوم این مثلث معیوب (از نظر مردم شهر) هومر پریش (هارولد راسل) است که هر دو دستش را در جنگ از دست داده اما هنوز میتواند به تنهایی سیگارش را روشن کند اما این برایش کفایت نمیکند. برای همین درمورد نامزدش مردد است. هارولد میداند که هیچ تازه عروسی دلش نمیخواهد با مردی یک عمر سرکند که دستی برای گرفتن دست همسرش ندارد. هارولد را مثل خیلی از ناتوانان جسمی به چشم ترحم نگاه میکنند اما او با وجود ناتوان بودن؛ اراده اش را از دست نداده است.
وایلر به سادگی و بدون این که داستانش را اشک انگیز روایت کند؛ سه قهرمانی را به تصویر میکشد که با پایان جنگ؛ تنها سه آدم عادی هستند. آدمهایی که جامعه نه تنها برایشان فرش قرمز پهن نمیکند؛ بلکه حتی عمل قهرمانانة آنها در نبرد با دشمن را وقعی نمینهد. جامعة امریکایی پس از جنگ آن قدر سمن دارد که یاسمن آدمهایی مانند ال؛ فرد و هومر در آنها گم شده است. فیلم به معنای واقعی کلمه قهرمان ندارد و کاری هم به قهرمان پروری ندارد.
هر سه شخصیت فیلم؛ نقشی اساسی در روایت فیلم دارند. سهم هیچ یک بیش از دیگری نیست. فردی به عنوان شخصیتی که از زندگی فردی اش خیری ندیده؛ میداند که سرانجام باهمسرش به هیچ جا نمیرسد. همسرش از آن نوع تیپ هایی خلق شده که همه چیز را موقتی میبینند و زندگی برایشان خوشگذرانی است و معتقد است باید خوش بود اما میداند که فردی توانایی فراهم کردن چنین فضایی را برای او نخواهد داشت. فردی نمیتواند با این روحیة تازه-یافتة زنش همراه شود. بهترین راه برای او این است که برود دنبال کارش.
نام فیلم کنایهای است از زندگی این سه قهرمان شکست خورده. بهترین سالهای زندگی چنین آدمهایی زمانی بوده که در دوران جنگ سپری شده است. آنها در دوران جنگ قدر دیدند اما بلافاصله پس از این دوران؛ «بدترین سالهای زندگی ما» فرا میرسد. جامعة امریکایی میگوید تو رفتی جنگیدی و مدالهایش را هم گرفتی. ممنون! اما حالا دیگر جنگ تمام شده است. مقدرات آن دوره نیز به اتمام رسیده. اکنون کشتیبان را سیاستی دیگر آمده. پس لطفاً مزاحم نشوید!...بروید سرکارتان و بگذارید ما زندگیمان را بکنیم. درواقع وقتی ال به فردی میگوید که نباید دیگر با پگی ملاقات کند؛ با سرعتی باورنکردنی یکی از قهرمانان دوران گذشته؛ خودش به فردی از افراد جامعة کنونی بدل میشود و ظاهراً فراموش میکند همراه با فردی از جنگ برگشته است. او اکنون به عنوان یک بانکدار با فردی حرف میزند و از او میخواهد به گوشة تنهایی خودش بازگردد و پایش را از گلیمش بیرون نگذارد. هر چند مشکل فردی درونی است؛ مشکل هومر فیزیکی است و بیشتر از معضل فردی به چشم میآید. اگر چه خانواده و خواهر کوچکش سعی میکنند وضعیت او را درک کنند و نامزدش؛ هر چند دچار شک اندکی شده ولی سرانجام به سوی هومر بازمیگردد؛ اما یادمان باشد او باید سالها با مردی زندگی کند که اگر چه می تواند با کمک دیگران پیانو بزند اما هرگز مانند یک فرد عادی نخواهد توانست به زندگی عادی بازگردد.گفتنی است که بازیگر نقش هومر برای بازی در همین فیلم اسکار دریافت کرد؛ از کهنه سربازان جنگ جهانی دوم بود که در حمله به پرل هاربر دستهایش را از دست داد. او سالها بعد به دلیل بیماری همسرش مجبور شد مجسمة اسکار خودش را بفروشد.
ویلیام وایلر به عنوان یک فیلمساز و نه یک«سینه است»-سینماگری برجسته- که نمیتوان ربطی ماهوی میان «بن هور»؛ «ساعات ناامیدی» و همین فیلمش پیدا کرد؛ در بهترین سالهای زندگی ما سعی میکند داستانش را آنطوری روایت کند که تماشاگرش را از دست ندهد. او درواقع فیلمسازی نیست که نشان دهد در اینجا به شخصه موضعی انتقادی نسبت به سرنوشت قهرمانهایش اتخاذ کرده است. نگاه کنید به رابطة ال با پسرش و همسرش که در سطح میگذرند و عمقی ندارند. درواقع وایلر در این فیلم بیش از آن که در مقام همدلی با داستان فیلمش و شخصیتهای آنها برآید؛ سعی دارد یک راوی باقی بماند که بی هیچ نوع احساساتیگری در پی این است که داستان زندگی این سه تن را گزارش کند. لحن گزارشی وایلر در این فیلم به نوعی باعث شده تا فیلم تا حد زیادی به آثار سینمای نئورئالیسم ایتالیایی نزدیک شود. به ضرص قاطع نمیتوان اعلام کرد که وایلر آیا تحت تأثیر بزرگان چنین ژانری قرار داشته یا نه اما همین قدر بدانیم که جریان اصلی سینمای امریکا چندان به واقعگرایی در فیلم اعتقادی نداشت و پس از فیلم وایلر تقریباً هیچ فیلم دیگری را سراغ نداریم که این همه به واقعیت نزدیک شده و از آن این چنین گرته برداری کرده باشد. به نظر میرسد ارزش و ماندگاری بهترین سالهای زندگی ما در تاریخ سینما نیز همین رویکرد فیلم باشد. فیلمی واقعگرا ازکارخانه ای که کارش رویاسازی است؛ نوبر است!
سه سرباز وظيفه ى امريكايى به نام هاى « آل » ( مارچ ) ، « فرد » ( اندروز ) و « هومر » ( راسل ) ، پس از پايان جنگ جهانى دوم به شهر زادگاهشان باز مى گردند تا زندگى جديدى را آغاز كنند ...