هومن داودی : يكي از منتقدان آمريكايي جايي نوشته بود كه سينماروهاي آمريكايي عاشق فيلمهاي احمقانه هستند چون با تماشاي آنها احساس باهوش بودن بهشان دست ميدهد. حالا با فيلمي طرفيم كه مصداق...
24 آذر 1395
يكي از منتقدان آمريكايي جايي نوشته بود كه سينماروهاي آمريكايي عاشق فيلمهاي احمقانه هستند چون با تماشاي آنها احساس باهوش بودن بهشان دست ميدهد. حالا با فيلمي طرفيم كه مصداق بارز اين گزاره است. با اينكه حالا منو ميبيني بازيگراني كاريزماتيك و ريتم بسيار خوبي دارد و از آغاز تا پايان ميتواند مخاطبش را با خود همراه كند، اما حماقت از سر و رويش ميبارد و پايانبندياش همچون يك دهنكجي بزرگ به تماشاگري است كه ميخواسته با تكيه بر سرنخها و شواهد از قصة فيلم رمزگشايي كند. اتفاقاً سوژة حالا منو ميبيني كه شعبدهبازي و به قولي «جادو» است، راه ميداد تا يك كارگردان كاربلد ماهيت جذاب پيرنگش را صيقل بدهد و از قابليتهاي چندگانة تصوير و روايت به نفع وجه فريبنده و خيالانگيز سينما بهرهبرداري كند – حيثيت (2006، كريستوفر نولان) بهترين نمونه در اين زمينه است. اما آشكار است كه لويي لترية فرانسوي كه پيش از اين اكشنهاي قابلقبولي همچون دني سگه/ رهاشده (2005) و هالك شگفتانگيز (2008) را ساخته مرد اين ميدان نيست. او بر اساس آنچه تخصصش را دارد، سعي كرده با پنهاي سريع و طولاني دوربين يا گرداندن آن به دور بازيگران هيجان و تنش توليد كند. انصافاً فصلهاي اكشن فيلم (بهويژه فصل تعقيبوگريز با اتومبيل) از لحاظ تكنيكي كمنقص هستند اما به اين دليل هيجاني توليد نميكنند كه سرنوشت آدمهاي درگير در آن هيچ اهميتي ندارد. فيلمساز به جاي آنكه با تماشاگرش منصف باشد و اگر گرهي ميافكند نشانههاي هرچند اندكي براي گشايش پايانياش بدهد، بيپروا گره روي گره ميافكند و در نهايت زير بار همة اين گرهها كمر خم ميكند. لتريه به جاي رعايت تعادل در روايت داستان بهظاهر پيچيدهاش و دادن كدهاي لازم، مدام به تماشاگرش نيرنگ ميزند و نشاني اشتباه ميدهد تا احتمالاً با رو شدن فريبي كه به او تحميل كرده، مخاطبش آهي از سر خوشحالي و منقلب شدن بكشد. ظاهراً فيلمساز آن قدر درگير پيچش روايي پاياني نچسبش (هويت دوگانة يكي از شخصيتهاي اصلي) بوده كه فراموش ميكند از آخرين عمليات محيرالعقول چهار تردست (مبني بر فرستادن پول به حسابهاي تكتك تماشاگران نمايش آخر) گرهگشايي كند. اصولاً فيلم بر خلاف ظاهر پرطمطراق و دورخيزهاي بلندي كه ميكند، باطني جعلي و حقير دارد و هدفهاي پيشپاافتادهاي را براي خودش تعيين كرده است. شايد اگر از تيم بازيگري جذاب فيلم استفادة بهتري ميشد اوضاع آن به اين ميزان آشفتگي نميرسيد. جسي آيزنبرگ كه انگار مستقيماً از شبكة اجتماعي (ديويد فينچر، 2010) به وسط اين فيلم پرتاب شده، مارك رافلو و ملاني لوران از آفرينش يك رابطة همكاري يا شبهعاشقانه عاجزند و از اعتمادبهنفس و سرخوشي وودي هارلسن در ايفاي نقشهايش خبري نيست. شايد تنها كاركشتههايي مثل مايكل كين و مورگان فريمن هستند كه نقشهايشان را به شكلي استاندارد و پذيرفتني ايفا كردهاند. مسلم است كه چنين دستاورد اندكي براي فيلمي با پتانسيلهاي زياد جذابيت و سرگرمكنندگي بههيچوجه قانعكننده نيست.