شاهپور عظیمی : استاکر (۱۹۷۹) بر اساس فیلمنامهی آرکادی و بوریس استروگاتسکی که آنها بر اساس رمانشان نوشتند، ساخته شد. فیلمی با سه شخصیت اصلی که سفری را به منطقهای ممنوعه آغاز میکنند....
14 آذر 1395
استاکر (۱۹۷۹) بر اساس فیلمنامهی آرکادی و بوریس استروگاتسکی که آنها بر اساس رمانشان نوشتند، ساخته شد. فیلمی با سه شخصیت اصلی که سفری را به منطقهای ممنوعه آغاز میکنند. استاکر (الکساندر کایدانوفسکی) یک نویسنده (آناتولی سولونتسین) و یک پروفسور (نیکلای گرینکو) را با خود به منطقهای میبرد که در آن اتاقی هست به نام اتاق آرزو که هر کسی هرچه را بخواهد، دریافت خواهد کرد. این خلاصه قصه جفایی است به یکی از شاهکارهای آندره تارکوفسکی که پس از گذشت سیوچند سال همچنان در نظرخواهی سایت آیامدیبی امتیاز بالایی دارد. این خلاصه قصه در واقع هیچ چیز از فیلم نمیگوید.
شخص استاکر یک راهنما یا به عبارت دقیقتر یک ناجی است. او راهنمای راهگمکردهها است. آنهایی را به منطقهی ممنوعه میآورد که دست از عقل شستهاند. عقل کاری برایشان نمیکند. اما نهتنها پروفسور و نویسنده اینگونه نیستند بلکه اساساً آدمهایی هستند عقلگرا. دستکم در مورد پروفسور این گونه است. او با خودش اسلحه آورده و میخواهد بمبش را در اتاق آرزو امتحان کند. دلزدگی استاکر از آدمها در اینجا بهخوبی خودش را نشان میدهد. استاکر میخواهد نجاتشان دهد اما آدمها حتی در پی این هستند که به «حقیقت» کلک بزنند. شاید در این میان وضعیت نویسنده تا حدی فرق کند. تارکوفسکی در پیکرهسازی در زمان میگوید: «نویسنده نمایانگر سرگشتگی زندگی در دنیای ضرورتها است، در جایی که حتی شانس، برآمده از نوعی ضرورت است فراتر از بینش ما. شاید نویسنده در منطقه به دنبال این است که با ناشناخته روبهرو شود تا بهواسطهی آن سرگشته و وحشتزده شود.» یادمان باشد که نویسنده در ابتدا و در گفتوگو با زنی جوان اشاره میکند که به منطقه ایمانی ندارد. در طول سفر او سرانجام به نوعی اعتراف میکند که ایمانش را از دست داده است. او در واقع برای هیجان این سفر است که با استاکر و پروفسور همراه شده است. این اتفاق تازهای نیست. استاکر هم گاهی ایمانش را از دست میدهد.
تارکوفسکی در همان کتابش میگوید: «فیلم استاکر در همین مورد است. قهرمان فیلم وقتی ایمانش متزلزل میشود برای لحظاتی به دامان نومیدی میافتد اما هر بار حس کاری که باید انجام دهد دوباره در او جان میگیرد. او در خدمت آنهایی است آرزوها و خیالاتشان را گم کردهاند.» استاکر برای پروفسور و نویسنده داستان جوجهتیغی را میگوید که او نیز استاکر بوده و او نیز ایمانش را به منطقه از دست داده و خودش را کشته است. استاکر نمیتواند از این اتاق معجزه چیزی برای خودش «بردارد». این اجازه را ندارد. یادمان باشد که او دختری فلج دارد و وضع زندگیاش خوب نیست. اما استاکر همیشه خطر را به جان میخرد تا آدمها را به منطقه بیاورد. به نظر میرسد در ورود به جهان و سینمای تارکوفسکی، آنچه بیش از هر چیز دیگری ما را رهنمون میشود، متوسل شدن به نمادگرایی و تفسیر نمادین آثار او است. این نمادگرایی در استاکر بیش از هر امر دیگری در منطقه کاربرد پیدا میکند. نگاه کنیم به شخص استاکر که قرار است راهنمای این دو باشد. اما از لحظهای که هر سه سوار بر وسیلهی متحرک میشوند و تصاویر سوبیایی فیلم به رنگی بدل میشوند نهتنها چیزی از چشمانداز منطقه نشان داده نمیشود، بلکه تماماً نمای درشت استاکر و بهتأکید، بخش سپیدرنگ موهایش را میبینیم. سرانجام وسیلهی حرکتی متوقف میشود و استاکر اعلام میکند به منطقه رسیدهاند. این میزانسن نشان میدهد که فیلم کاری به «عالم امکان» ندارد و سعی دارد با تصاویرش نقبی بزند به جهانی دیگر که در آن قوانین جاری جهان ما کارکردشان را از دست میدهند. با چنین رویکردی اکنون حتی میشود به ضرورت وجودی منطقه در فیلم پرداخت. آیا منطقه نمیتواند منشأ تمامی خواستههایی باشد که در زندگی «درونی» خواستار آنهاییم؟ آیا منطقه نمیتواند شبیه جایی باشد که گاهی آدمی نام آن را خلوت میگذارد؟ خلوتی که باید همراه با یک «راهبلد» به آنجا راه یافت. بدون راهنما، مرشد، و کسی که خودش بارها به آن مکان رفتوآمد داشته، نمیتوان آن مکان لامکان را یافت. راهنما ما را به آن خلوت میبرد اما هر کسی مسئولیت خودش را دارد. راهنما چیزی برای خودش نمیخواهد. نباید بخواهد. این شرط رهرو بودن است. ترجیح دیگری بر خود، ازخودگذشتگی و ایثار، درونمایههای آشنایی در آثار تارکوفسکی هستند. گاهی آنهایی که به اتاق آرزو یا به عبارت بهتر به اتاق تشرف راه پیدا میکنند، شایستگی ورود به آنجا را ندارند. عقل - «عقل دوراندیش» که در نهایت کارش این است که «عقل معاش» باشد - در هر امری فضولی میکند. یا مانند پروفسور از در علم و آزمایش و تجربه وارد میشود یا مانند نویسنده ناامیدی و تنهایی و ترس را تئوریزه و فلسفی میکند.
فراموش نکنیم جایی که آرزوها در آن برآورده میشود، منطقهای ممنوع نیز هست و بهشدت از آن حفاظت میشود. اگر بخواهی به منطقه بروی به سویت شلیک میکنند. به عبارت دیگر نیروهایی هستند که نمیگذارند به آرزوهایت برسی یا برای تحقق آرزوهایت گام برداری. فیلم با صراحت از نیروهایی که به جیپ استاکر و دو مهمانش شلیک میکنند، نام نمیبرد. با توجه به اختناق حاکم بر شوروی در زمان ساخت فیلم، شاید حتی بتوان به این تعبیر رسید که کمونیسم اجازه نمیدهد به آرزوهایت برسی. مانعت میشود. آرزوی شخصی معنایی ندارد. حتی آرزو هم باید اشتراکی باشد! به نظر میرسد هنرمند خلاقی مانند تارکوفسکی با اینکه بسیار از نظام حاکم بر کشورش ظلم دید اما برای فیلمسازی مانند او چندان شایسته نیست که در فیلمش با اربابان قدرت در کشورش تسویهحساب کند. به نظر میرسد نمادگرایی او بارورتر از آن است که در حصار انتقاد به نظامی توتالیتر باقی بماند. آثار دیگر او مانند ایثار (۱۹۸۶) شاهد مثال ما است که در آن به پایان رسیدن جهان بهانهای میشود برای تارکوفسکی تا به داستان بیپایان انسان و گناهش بپردازد و به ناجی انسان که با خاموشیاش بار گناهان انسان را بر دوش میکشد. ناجی سخن نمیگوید تا مبادا از درگاه الهی برای خودش چیزی درخواست کند. الکساندر (ارلاند یوزفسون) مانند استاکر چیزی برای خودش نمیخواهد. تارکوفسکی با نگرش فاوستیاش به جهان مینگرد و ایمان دارد که انسان رستگار خواهد شد. نمای ماقبل پایانی استاکر که معجزهی دختر فلج او را نشان میدهد شاید نمادی از همین ایمان تارکوفسکی به رستگاری انسان باشد. ما با چشمان خودمان میبینیم که در این جهان رؤیاگون واقعی معجزه رخ داده است.
در مرکز کشوري، «منطقه» مرموزي پديدار مي شود که به نظر مي رسد نتيجه ي سقوط يک شهاب سنگ يا سفينه هاي فضايي باشد. «استاکر» (کايدانوفسکي) يکي از افرادي که به عنوان راهنماي آدم هاي کنجکاو به منطقه راه يافته تصميم دارد بدون اعتنا به قوانين، در قبال دريافت پول، دو مرد را به آن جا ببرد...