نگاهی به فیلم «خون به پا می شود»: برادر دانیل به لوله نفتت خواهی رسید
آراز بارسقیان : پل توماس اندرسن (كارگردان فیلم خون به پا خواهد شد) می گوید از شیوه یی كه می نوشته خسته شده بود (منظورش شیوه یی است كه به وسیله آن مگنولیا،...
16 آذر 1395
پل توماس اندرسن (كارگردان فیلم خون به پا خواهد شد) می گوید از شیوه یی كه می نوشته خسته شده بود (منظورش شیوه یی است كه به وسیله آن مگنولیا، بوگی نایتس و سیدنی را نوشته بود) و در تلاش بوده چیز تازه یی بنویسد. رمان «نفت،» نوشته آپتون سینكلر را فقط به این خاطر خریداری می كند كه روی جلدش عكسی قدیمی از مناطق كالیفرنیا چاپ شده بود. و بعد از خواندن آن سریع شروع به نگارش فیلمنامه یی بر اساس آن می كند. البته یكی دیگر از انگیزه هایش هم علاقه شدیدش برای كار با دانیل دی لوئیس بوده.
اندرسن با نوشتن این فیلمنامه سعی كرده از فضای فیلم های قبلی اش فاصله بگیرد و پا به قلمرو تازه بگذارد. نه به این معنا كه فیلم های قبلی او موفق نبوده اند، بلكه سعی كرده شكل های دیگری را در فیلمسازی تجربه كند تا حداقل از منظر كاری به ورطه تكرار نیفتد. خون به پا می شود بر عكس سایر فیلم های اندرسن كه زندگی چندین شخصیت را دربر می گرفت، این بار فقط بر دانیل پلین ویو (دانیل دی لوئیس) متمركز می شود و سعی می كند نگاهی به امریكای اوایل قرن بیستم داشته باشد یعنی زمانی كه جنون نفت به سراغ مردم كالیفرنیا آمده است. اندرسن در آن فضا به یكی از موضوعات مورد علاقه اش می پردازد: رابطه پدر و فرزند. و این بار برعكس فیلم های قبلی كه مرحله دور افتادن پدر و فرزند را در آن نمی بینیم (فرانك مكی و پدرش اًرل پارتریج در فیلم مگنولیا) به صورت كامل مراحل جنون پدری را نشان می دهد كه دیگر برایش خانواده كمترین ارزش را دارد. و البته این یكی از موضوعات مورد بررسی است. در كنار آن به مقوله حرص و جاه طلبی می پردازد و در كنار آن نگاهی دارد به زندگی یك كشیش شكست خورده.
زیرساخت داستان فقط وامدار 150 صفحه اول رمان آقای سینكلر است و خیلی چیزها در داستان عوض شده: از اسامی شخصیت ها تا نوع كشمكش میان آنها. در كتاب فردی به نام پل واتكینس (در فیلم به نام پل ساندی معرفی می شود) به آقای جو رز (در فیلم به دانیل پلین ویو تغییر نام یافته است) اطلاع می دهد كه در منطقه یی نفت وجود دارد. پولی می گیرد و از داستان خارج می شود. خانواده او در آن منطقه زندگی می كنند اما از وضع مالی خوبی برخوردار نیستند و حاضر هستند زمین شان را در ازای مبلغ اندكی بفروشند. برادر پل، ایلای واتكینس (در فیلم به ایلای ساندی تغییر نام یافته ـ نقش هر دو آنها را پل دانو به عهده دارد ـ آن دو برادرهای دو قلو به ما معرفی می شوند.) در بالای تپه های محل زندگی اش برای خودش كلیسایی درست كرده و خود را منجی سوم بشریت می نامد. اندرسن این عناصر و فضای تاریخی رمان (منظور زمانی است كه اتفاقات در آن رخ می دهد) را برداشته و فیلمی ساخته كه به ذهنیت خودش نزدیكی بیشتری دارد تا ذهنیت نویسنده آن. با اینكه هر دو اثر یك ریشه دارند (بررسی مفهوم قدرت و نگاهی به زندگی ادوارد ال دوهنی ـ یكی از غول های نفتی امریكا در همان دوران) اما رمان آقای سینكلر نگرشی سیاسی دارد و مسائلی از قبیل تبعیض های طبقاتی و حركت های كارگری را مطرح می كند، اما اندرسن فیلمنامه یی شخصیت محور نوشته كه جنون قدرت بر آن سایه انداخته. به همین خاطر اندرسن نام فیلم را تغییر داده و خودش اعتراف می كند كه فیلم شباهت چندانی به رمان ندارد.
فیلم با زمانی حدود دو ساعت و نیم تبدیل به آن دسته از فیلم هایی شده كه ازشان به نام حماسی (Epic) یاد می كنیم. مقدمه فیلم (تقریباً بیست دقیقه اول فیلم با تصاویر و موسیقی خالص همراه است و گفت وگویی وجود ندارد) در فاصله تاریخی بین 1898 تا 1902 می گذرد و در واقع به ما دانیل را قبل از پیدا كردن اولین چاه نفتش معرفی می كند. دانیل به تنهایی در بیابان خشك و خالی دارد دنبال رگه های نقره می گردد. در همان بین پایش می شكند، اما او كه نقره پیدا كرده دست از كار نمی كشد و با هر زحمتی خود را به شهر می رساند تا نقره را بفروشد و معدن را به نام خودش ثبت كند. چند سال می گذرد و دانیل را می بینیم كه به همراه عده یی دیگر خیلی اتفاقی به نفت می رسند. دوست و شریك دانیل در اثر حادثه یی جانش را از دست می دهد. دانیل هم از پسر یك ساله او نگهداری می كند.
ده سال می گذرد و فیلم از سال 1911 ادامه پیدا می كند. حالادانیل، اچ دبلیو را پسر خودش معرفی می كند و از آن شكل و شمایل آدم ژنده پوش ابتدای فیلم فاصله گرفته و تبدیل شده به یك تاجر نفت. (Oilman، به معنای كسی كه صاحب چاه نفت است و كار تجارت نفت می كند.) او می خواهد در شهری كه به تازگی نفت پیدا شده، زمین هایی را خریداری كند. در همین بین است كه سر و كله پل ساندی پیدا می شود. او به دانیل درباره زمین های شهر لیتل بوستون اطلاعاتی می دهد و از داستان خارج می شود. اولین گره داستان همین جا می افتد. حالادانیل مجبور است به لیتل بوستون برود تا از صحت حرف های پل مطمئن شود. در آنجا است كه با ایلای ساندی آشنا می شود و ماجراهای اصلی فیلم شكل می گیرد. منطقه لیتل بوستون دارای مقادیر زیادی نفت است كه دانیل زودتر از بقیه رقبا متوجه می شود و دست به خرید تمامی زمین ها می زند. فقط ملك پیرمردی به نام بندی می ماند: بندی حاضر به فروش زمینش نمی شود. زمین های آنجا به امید ورود علم و دانش و پیشرفت به شهر خریداری و مراحل حفاری نفت آغاز می شود. اولین اختلافات بین دانیل و ایلای شكل می گیرد. او از دانیل می خواهد كه موقع افتتاح چاه از او دعوت شود بر سر چاه برود و دعا بخواند اما دانیل این كار را انجام نمی دهد. در این بین زمانی كه گاز با فشار زیاد از زمین خارج می شود پسر دانیل (اچ دبلیو) شنوایی خودش را از دست می دهد. ولی این اتفاق موجب نمی شود كه دانیل دست از كارش بكشد، بلكه آن «اقیانوس نفت» حالادر چنگ دانیل است و او باید برای حمل آنها فكری كند. لوله نفت باید از میان ملك بندی ـ همان پیرمردی كه حاضر به فروش زمینش نشده ـ رد شود. دانیل مجبور است به كلیسای ایلای برود تا در آنجا دوباره غسل تعمید بگیرد. در نهایت دانیل به لوله نفتش می رسد، ایلای برای ترویج دین از شهر خارج می شود و پسر دانیل كه برای همیشه شنوایی اش را از دست داده با كمك مربی اش زبان ناشنوایان را یاد می گیرد و مردم شهر هم به هیچ كدام از وعده های داده شده نمی رسند. بخش پایانی فیلم كه می توان از آن به عنوان یك موخره یا حتی یك مرثیه یاد كرد در سال 1927 می گذرد. اچ دبلیو بزرگ شده و ازدواج می كند. دانیل كه حالااز سرمایه دارهای بزرگ كشور به حساب می آید در عمارت خودش به تنهایی دارد زندگی می كند و بیشتر شكل و شمایل جانوران درنده یی را به خود گرفته كه نزدیك شدن بهشان كار دشواری است. ایلای ساندی هم حالاتبدیل شده به یك اسباب بازی، به كشیشی كه راه خودش را گم كرده و در جست وجوی دوستی است. در این بین فیلم وقتی تمام می شود كه دانیل به بیرحمانه ترین شكل ممكن خشمش را بر ایلای ساندی خالی می كند و با این جمله «من كارم تموم شد،» فیلم نیز تمام می شود. در نگاه اول فیلم چیز خاصی نیست به جز صحنه هایی كش دار كه پشت سر هم ردیف شده اند و با ریتمی كند معلوم نیست كارگردان ما را به كجا می خواهد ببرد. در واقع شخصیت دانیل هم جایی برای همذات پنداری تماشاگر نمی گذارد، البته كمتر شخصیتی در فیلم های اندرسن وجود دارد كه بتوانیم با او همذات پنداری كنیم، ولی این بار تمام حواس ما متوجه شخصیت دانیل پلین ویو است. نكته اینجاست كه فقط در بیست دقیقه اول فیلم می شود با او همذات پنداری كرد و این چیزی است كه كارگردان و بازیگر از آن آگاهی كامل دارند. در نگاه اول شاید این طور به نظر بیاید كه تمام بار فیلم بر دوش بازیگر نقش اصلی آن است. اما بیشتر كه دقت می كنیم متوجه می شویم تمام فیلم به نوعی در خدمت بازیگر نقش اصلی است نه بر دوش او: از تصویربرداری گرفته تا طراحی صحنه و لباس، موسیقی و حتی بازی سایر بازیگران. تمام نماها در مكان هایی واقعی گرفته شده اند و فضاسازی كه طراح صحنه و طراح لباس فیلم انجام داده اند، ما را بیشتر و بیشتر به موقعیت آدم های آن دوره نزدیك می كند. از همان ابتدای فیلم فضا و موسیقی سعی می كند بر ذهن ما تاثیر بگذارد، درست برخلاف فیلم هایی كه از ابتدا سعی می كنند با گفت وگو ما را جذب خود بكنند، بیست دقیقه اول فیلم در سكوت می گذرد و به خوبی مراحل معرفی شخصیت اصلی و علاقه او به كشف نفت و زوایای دیگرش را به ما نشان می دهد: متوجه می شویم كه دانیل آدم تنها و سختكوشی است كه سعی دارد از دل طبیعت ثروتش را پیدا كند، (در صحنه یی یكی از پاهای دانیل در اثر افتادن به داخل چاهی كه خودش كنده می شكند، اما او با تمام توانی كه دارد تكه نقره یی را كه پیدا كرده با خود از چاه بیرون می آورد تا بتواند آنجا را به نام خودش به ثبت برساند) ولی این موضوع باعث نمی شود از سرپرستی پسر دوستش شانه خالی كند و همین علاقه دانیل برای تنها نبودن را كمی آشكار می كند.
فیلم بعد از این سكوت طولانی، با خطابه دانیل به سمت مردم شهر ادامه پیدا می كند. آنجا وجه دیگری از شخصیت دانیل برای ما آشكار می شود: تاجری كه به قول خودش «كسب و كاری خانوادگی» به راه انداخته و یكی از چاه های نفتش حالابه بازدهی خوبی رسیده و توان خرید زمین های مردم شهر را دارد. داستان سرعت دیگری به خود می گیرد و ما شاهد حضور دانیل و كارگرهای او در شهر لیتل بوستون می شویم. آنجاست كه دانیل در منگنه قرار می گیرد. لحظه یی كه برای اولین بار نفت از زمین به بیرون فوران می كند، لحظه یی است كه پسر دانیل هم كنار چاه نفت است. فشار گاز خارج شده از زمین باعث می شود اچ دبلیو شنوایی خودش را از دست دهد، دانیل بعد از اینكه پسرش را به جای امنی می رساند، سریع به طرف چاه نفتش می رود و به شریكش می گوید «اقیانوسی از نفت زیر پایشان است،» دانیل بین پسرش و اقیانوس نفت، ثروت را انتخاب می كند. در ادامه زمانی كه می خواهد پسرش را به مدرسه ناشنوایان در سان فرانسیسكو بفرستد، حاضر نمی شود حتی در سفر او را همراهی كند.
دانیل به دیگران بی اعتماد است: حتی حاضر نمی شود به كسی كه خودش را برادرش معرفی می كند رحم كند. در میانه های فیلم فردی به نام هنری وارد داستان می شود. او خودش را برادر دانیل، منتها از مادری دیگر معرفی می كند. تمام نشانی هایی كه می دهد درست است. اما در طول فیلم دانیل متوجه می شود او دارد نقش بازی می كند و وقتی كه متوجه می شود برادرش مدتی پیش مرده و آن مرد از هویت برادرش دارد استفاده می كند بدون هیچ درنگی او را می كشد. لحظه یی كه دانیل فرض می گیرد كه هنری برادر واقعی اش نیست یكی از حساس ترین لحظات فیلم است: در یك لحظه عمق تنهایی دانیل را احساس می كنیم و وقتی كه هنری دروغین را در آغوش می كشد، كاملاً تنهایی دانیل را حس می كنیم. (این اتفاق درست زمانی می افتد كه اچ دبلیو شنوایی خودش را از دست داده و دانیل دیگر قدرت ارتباط گرفتن با او را ندارد.) ویلیام بندی به سراغ دانیل می آید و شرطی برای خرید زمینش می گذارد: غسل تعمید دوباره در كلیسای ایلای. ایلای خودش را منجی سوم بشریت نامیده و سعی دارد با سلاح مذهب مردم آن منطقه را سرگرم كند، به درمان مردم می پردازد و سعی می كند آرتروز آدم های مسن را با خارج كردن روح شیطان از بدن آنها درمان كند. دانیل قول داده كه به كلیسا در ازای حفاری پنج هزار دلار پول بدهد و در جایی از فیلم بابت اینكه ایلای بر سر یكی از كارگرهای مرده او دعا بخواند، حاضر می شود كارگرهایش را بفرستد تا اتاقك كلیسا را بازسازی كنند. حالادانیل باید در كلیسای بازسازی شده، جایی كه به آن اعتقادی ندارد و به گفته خودش دینش، دینی است به اندازه جهان و بی مرز، حالاغسل تعمیدی دوباره بگیرد و بابت تنها گذاشتن پسرش و سایر گناهانش آمرزیده شود. برادر دانیل این بار به خوبی از عهده نقشی كه بازی می كند برمی آید و در انتهای غسل تعمید زیر لب می گوید: «من به لوله نفتم رسیدم،» همین تضاد بین او، مردم ساده دل و حتی ایلای كه فكر می كند توانسته دانیل را گوش مالی داده باشد (دانیل هرگز پنج هزار دلار را به او نمی دهد) شرایطی را در فیلم حاكم می كند و قبل از رسیدن به تراژدی پایانی فیلم، ما را با یك كمدی سیاه مواجه می كند. دانیل به قیمت از دست دادن خانواده اش و نابود كردن زندگی مردم شهر لیتل بوستون (در انتهای فیلم در آن شهر فقط چاه های نفت سر به فلك كشیده است و چیزی از پیشرفت اجتماعی و شهرنشینی در كار نیست.) حاضر است هر كاری بكند تا پولدار شود. در جایی از فیلم با گفتن این جملات انگیزه های دانیل برایمان نمایان می شود.
دانیل: من با خودم تو رقابتم. دوست ندارم كس دیگه یی موفق بشه. از اكثر مردم متنفرم. غ...ف من با مردم كار كردم و به اون چیزی كه از اونا خواستم رسیدم و همین حالم رو به هم می زنه چون می بینم كه همه تنبل هستن. راحت می شه ازشون استفاده كرد...دوست دارم اونقدر پول دربیارم كه دیگه ریختشون رو نبینم.
سال 1927 دانیل را در عمارتش می بینیم كه تنهاست، برای خودش به ظروف شیشه یی شلیك می كند، اچ دبلیو ازدواج می كند بدون اینكه پدرش در مراسم حضور داشته باشد و ایلای تبدیل به كشیشی شده كه در ازای پول در رادیو برنامه اجرا می كند و دو تا دو تا دوست دختر عوض می كند. اچ دبلیو به سراغ پدرش می آید و با او اتمام حجت می كند، اما پدر او را «حرامزاده» و «سر راهی» خطاب می كند و از خانه بیرونش می كند...ولی پایان هولناك فیلم جایی است كه ایلای بعد از مدت ها به سراغ دانیل می آید و از او كمك می خواهد. او خودش را فردی شكست خورده می داند كه حالابار گناهانش بر دوشش سنگینی می كند و فكر می كند می تواند با دوستی مردی ثروتمند همچون دانیل سر و سامانی به خودش بدهد. اما دانیل در كمال بی رحمی ایلای را وادار می كند كه اعتراف كند «پیامبری شكست خورده» است و «خدا چیز موهومی» است و بعد از آن با چند ضربه ایلای را برای همیشه از شر زندگی خلاص كند.یكی از چیزهایی كه در فیلم غیرقابل انكار است بازی دانیل دی لوئیس است. بنا به گفته یكی از تهیه كنندگان فیلم اگر دانیل دی لوئیس حاضر نمی شد این نقش را بازی كند، فیلم هرگز ساخته نمی شد. دی لوئیس به خوبی توانسته از عهده این نقش چالش برانگیز بربیاید و با این بازی خودش را به یكی از شانس های اصلی گرفتن جایزه اسكار تبدیل كند. یك سال كار روی نقش و درآوردن لحن آدم های آن دوران، باعث شده بازی اش دارای قدرتی خاص باشد. قدرتی كه همیشه در نقطه مقابل پل دانو (بازیگر نقش ایلای ساندی) قرار می گیرد. پل دانو با ضعفی كه در برابر شخصیت دانیل نشان می دهد باعث شده برخوردهای آن دو شكلی طنز به خود بگیرد و لبخند را به چهره تماشاگر بیاورد. تقابل این دو شخصیت (به ویژه در سكانس پایانی) به نوعی تقابل دو دیدگاه است، تقابل دو انسان در شرایطی كاملاً نامتعادل و همین در ابتدا باعث لبخند تماشاگر می شود و در نهایت باعث شوك و بهت تماشاگر. تقابلی كه جز نمایان شدن بخش درنده خویی انسان چیز دیگری در خودش ندارد. بازی پایانی دانیل دی لوئیس شاهدی است بر همین ماجرا: حركاتش میمون های سكانس نخستین فیلم ادیسه فضایی كوبریك را برایمان زنده می كند، به خصوص وقتی كه با چوب های بازی بولینگ به سر ایلای ساندی می كوبد...
یكی از عوامل كمك كننده به ساخته شدن فضایی بیگانه بین شخصیت دانیل پلین ویو و تماشاگر موسیقی فیلم است. جانی گرین وود (كسانی كه علاقه مند و پیگیر گروه ریدیوهد هستند، او را به خوبی می شناسند) موزیسینی است كه تحصیلات آكادمیك موسیقی ندارد و شهرتش را مرهون آهنگسازی و نوازندگی گیتار در گروه ریدیوهد است. او به درخواست اندرسن حاضر می شود برای فیلم موسیقی تنظیم كند. گرین وود به خوبی توانسته قابلیت های خودش را در این كار به عنوان آهنگسازی كه موسیقی مدرن را می شناسد و می تواند فضاهای هیجان انگیز و ترس آور را مجسم كند نشان دهد.
اندرسن كارگردانی است كه فیلم هایش به خوش ساختی آثار كوبریك، اسكورسیزی و آلتمن است و «خون به پا می شود» هم از این قاعده مستثنا نیست فیلم درباره آدم بااستعدادی است كه نابود می شود. افرادی كه در ساخت فیلم نقش اساسی ایفا می كنند هم چنین شرایطی دارند و به نوعی ترس خودشان از آینده كاری است. آدم هایی با قدرتی كه اگر مواظب محیط اطراف شان نباشند ممكن است بقیه را زیر پایشان له كنند و از رویشان بگذرند. (بودجه فیلم 25 میلیون دلار و كل فروش فیلم در امریكا حدود 24 میلیون دلار بوده،)
بیش از 35 منتقد سینمای امریكا فیلم را در فهرست 10فیلم برتر سال 2007 قرار داده اند (و حداقل نصف آنها فیلم را در رده اول گذاشته اند) و این موفقیتی بزرگ برای اندرسن محسوب می شود. به قول منتقد پری سیبرت كه درباره این فیلم می نویسد:
«جاه طلبی خوب است، باعث می شود مردم به چیزهای بیشتری دست پیدا كنند و راه های تازه یی برای كارشان پیدا كنند غ...ف جاه طلبی خوب است، اما روابط ما با سایر آدم ها خیلی مهم تر از آن است. هر كسی این را فراموش كند، فرقی نمی كند چقدر بااستعداد باشد: كارش تمام است.»
وقتی دانیل پلانیو اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را میگیرد و به آنجا می رود تا شانسش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. در این شهر شلوغ که هیجان اصلی در اطراف یک کلیسا که واعظی به نام الی ساندی دارد قرار دارد و شانس به دانیل پلانیو و پسرش روی می اورد. ولی در حالی که روز به روز پول و ثروت آنها افزایش پیدا می کند، کم کم هیچی از ارزش های انسانی، عشق، امید و عقیده باقی نمی ماند و حتی روابط بین پدر و پسر با انحرافات و نیرنگ ها و بیشتر شدن نفت به مخاطره می افتد...