به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
در آغاز نقد اپیزود اول فصل سوم «پنی دردفول» از خیزش سریال به سوی نتیجهگیری گفتم و از اینکه نبرد نهایی نزدیک است. اینها را بهعلاوهی کوتاه بودن این فصل نسبت به فصل قبلی کنید تا یکجورهایی از قبل باید خودمان را برای به پایان رسیدن این سریال شگفتانگیز و متفاوت آماده میکردیم. اما خب، همیشه ته دلمان امیدوار بودیم که فصل چهارمی هم برای این سریال در کار باشد. اما تمام این امیدها بعد از دیدن اتفاقاتی که در دو اپیزود نهایی این فصل افتاد، از بین رفت. اگرچه هنوز میتوان آیندهی سریال را پیشبینی کرد و اگرچه شوتایم میتوانست بعد از مدتی به درخواست طرفداران بله بگوید، اما مسئله این است که هم «پنی دردفول» سریال پرخرجی است و هرگز تماشاگرانی که لیاقتش را داشت جذب نکرد و هم ظاهرا جان لوگان از همان ابتدا ساخت سه فصل را برنامهریزی کرده بود.
با این حال، چیزی که باعث شد کاملا از عدم بازگشت این سریال مطمئن شوم، نمای نهایی قسمت آخر و آن کلمهی «پایان» بود که بر صفحه نقش بست. مسئله این است که حتی اگر «پنی دردفول» به صورت رسمی هم کنسل نشده بود که شده، آیا به نظرتان این سریال را میتوان بدون ونسا آیوز و بازیِ مدهوشکنندهی اِوا گرین تصور کرد؟ با اینکه این پایانبندی با وجود لرد هاید، مومیاییها و دراکولایی که هنوز زنده است، خطرات آینده را زمینهچینی کرد و با اینکه هنوز تیم هیولاکشیمان باقی است، اما مسئله این است که هستهی این سریال همیشه به دور ونسا میچرخید و بدون او ادامهی آن ارزش ندارد.
اما بگذارید به عقبتر بازگردیم و این سوال را بپرسیم که آیا لوگان سریالش را به بهترین شکل ممکن به پایان رساند؟ شاید نه بهطرز ایدهآلی که دوست داشتم، اما سریال تقریبا در تمام زمینهها با ضربات دراماتیک و زیبایی رفت که در خاطراتمان ثبت خواهد شد. اول از همه، در ابتدای اپیزود یکی مانده به آخر صدای اِوا گرین به گوش میرسد که از آمدن تاریکی و طاعون و آزادی موجودات شبرو در خیابانها خبر میدهد. بعد از اینکه ونسا در قسمت قبل پیشنهاد دراکولا برای تبدیل شدن به عروس او را به خاطر قبول کردن هویت تاریکش میپذیرد، واقعا این پیشگویی به حقیقت میپیوندد و لندن در تاریکی و مه غلیظ فرو میرود و خیابانها با موشها و سینکهای دستشویی با غورباقهها لبریز میشود. بهطوری که وقتی سر مالکوم، ایتن و کیتنی از راه میرسند، هزاران نفر از طاعون مردهاند.
مهمترین صحنههای اپیزود هشتم گردهمایی گروه هیولاکشها و قتلعام خونآشامها به دست ایتن و کیتنی در ظاهر گرگینهشان است. اما گل سرسبد این اپیزود زمانی است که لیلی طی مونولوگِ اشکآوری داستان سارا، دخترش را برای دکتر فرانکنشتاین تعریف میکند تا او را راضی به عدم از بین بردن خاطراتش کند. این صحنه علاوهبر اینکه راز بچهی برونا کرفت را بهطرز زیبایی فاش میکند، فرصت دیگری به بیلی پایپر میدهد تا ذهنمان را با بازیاش در مشتش بگیرد و اشکمان را سرازیر کند و داستان مرگِ سارا از سرما، در حالی که مادرش پس از کتک خوردن از مردی بیهوش مانده را بهطرز واقعگرایانهای دردناک سازد. اما از این اپیزود یک گله دارم. گلهای که تا بعد از دیدن اپیزود آخر مشخص نمیشود. اینکه قسمت هشتم نسبت به همیشه کوتاهتر بود و بهتر بود سازندگان دقایقی را به بررسی دنیای آخرالزمانی جدید و ونسا آیوز تاریک میپرداختند.
یکی از بزرگترین مشکلات من با پایان این سریال، این بود که ما چیز زیادی از عروس دراکولا ندیدیم
میدانم که ونسا زمانی که تصمیم به قبول کردن پیشنهاد دراکولا میگیرد، متوجه شده که راهی برای فرار وجود ندارد و از اینکه همیشه در هول و ترس بوده آنقدر خسته شده که گلویش را به دندانهای آقای سوییت میسپارد. اما در چند اپیزود اخیر، سریال در زمینهی نویسندگی خیلی او را دستکم گرفت. مسئله این است که تغییرات ونسا بهطرز اُرگانیکی پرداخت نمیشود. او ناگهان از مرحلهی «میخوام به دراکولا شلیک کنم» به مرحلهی «میخوام در کنار او بر دنیا فرمانروایی کنم» تغییر میکند و بعد در اپیزود آخر هم به نقطهی «ایتن تو باید منو بکشی» میرسد. اگر تصمیمات او کمی بهتر مورد بررسی قرار میگرفت، سریال با ضربهی بهتری به پایان میرسید. اگر این کمکاری دربارهی کاراکتر دیگری میافتاد، چندان به چشم نمیآمد، اما ما داریم دربارهی هستهی مرکزی داستان حرف میزنیم و عجیب است که لوگان در دو اپیزود آخر صحنههای ویژهای را به او اختصاص نداد. با اینکه در زیبا بودن آن لحظات پایانی و هنرنمایی نابودگر گرین و جاش هارتنت (ایتن) شکی نیست، اما مرگ ونسا کمی تند و بدون اینکه آمادگیاش ایجاد شود اتفاق افتاد.
این وسط، اگرچه سریال در حالی به پایان میرسد که امکان ساختن دنبالهی اکثر خطهای داستانی وجود دارد، اما در حقیقت در کنار به انتها رسیدن قوس شخصیتی ونسا آیوز، بقیهی شخصیتها هم به دیوار برخورد کردند. لیلی بعد از آزاد شدن از دست ویکتور به موجود نامیرای متفاوتی تبدیل شد. دوریان گری در یکی از نفسگیرترین نماهای ساکنِ سریال در کنار تابلوهای عمارتش به زندگی بیانتها و غمناک و تنهایش بارمیگردد و یا بهتر است بگویم محو میشود. بازگشت جان کلر در کنار خانوادهاش و خوشبختی او آنقدر عالی بود که از همان ابتدا معلوم بود قرار نیست به حقیقت بپیوندد. پسرش مُرد و همسرش هم او را به خاطر عدم احیای پسرشان پس زد. بله، در نهایت مشخص شد هیولای فرانکنشتاین از تمام انسانهای اطرافش، انسانتر است. و بدتر از آن، او ونسا را هم از دست داد. تنها کسی که او را درک میکرد. خلاصه اینکه الان یک سری کاراکتر تراژیک و ترسناک که هرگز نمیمیرند، در خیابانها راه میروند که یکیشان هم دراکولا است.
نکتهای که به شوکهکنندهبودن پایانبندی سریال افزود، این بود که الان خط داستانی شخصیتهای متعددی روی هوا باقی مانده است. کاترینا هاردگن به عنوان یک مبارز درجهیک تازه معرفی شده بود و دکتر سوآرد هم نشان داد که عضو مهم و تاثیرگذاری برای گروه اصلی است. دراکولا فراری است. خبری از لوسیفر، برادر دراکولا که سر تصاحب ونسا با او دعوا داشت نشد. لیل برای بیرون کشیدن مومیاییها به مصر رفت. از همه مهمتر، لوگان شخصیت مشهوری مثل هنری جکیل را فقط برای همراهی فرانکنشتاین معرفی کرد. در حالی که طرفداران به محض دیدن او در اپیزود اول، انتظار میکشیدند تا سروکلهی دکتر هالید ترسناک هم پیدا شود که اینطور نشد. این در حالی است که باورم نمیشود لوگان سراغ بررسی دیدار دوبارهی ایتن و برونا/لیلی نرفت. بهشخصه برای دیدار ایتن با برونا بعد از زنده شدن توسط فرانکنشتاین لحظهشماری میکردم. نمیدانم دربارهی اینها چه تصمیمی بگیرم. آیا جان لوگان با نیمهکاره گذاشتن و شکستن انتظارمان ضدحال بدی بهمان زد، یا وقتی در آن لحظات پایانی با خودمان میگفتیم امکان ندارد سریال تمام شود، این پایان شوکِ محکمتری از خود برجای گذاشت. شما کدامیک را انتخاب میکنید؟ فعلا یا باید امیدوار باشیم، جان لوگان سال دیگر آن خطهای داستانی و کاراکترهای رها شده را با سریال جدیدی از سر بگیرد یا برای تسکیل دردمان برگردیم و «پنی دردفول» را از ابتدا تماشا کنیم. تا شاید دوباره لذت غرق شدن در عمق چشمهای اِوا گرین را تجربه کنیم.