البرز زاهدی : نظریه " مرگ مولف " در مورد آثار پولانسکی، نه تنها ما را از درک و ارتباط با آثارش دور می کند که چه بسا، ارزش شاهکارش " محله چینی...
16 آذر 1395
نظریه " مرگ مولف " در مورد آثار پولانسکی، نه تنها ما را از درک و ارتباط با آثارش دور می کند که چه بسا، ارزش شاهکارش " محله چینی ها " را در حد یک نوآر ساده اما جذاب هالیوودی تنزل می دهد. پولانسکی ناظر انحطاط تمدن بشری نیست که خود، هم در قامت یک قربانی و هم در قالب یک بازیگر در چنین سقوطی نقش ایفا می کند و روایت صادقانه اش، می تواند مبتنی بر تجربه زیستی وحشتناکش باشد. " محله چینی ها " بهترین مصداق برای روایت انحطاط و فروپاشی است. شب نشینان جهنم تنها قربانیان آتش سوزانش نیستند که برافروزندگان این آتش نیز هستند.
داستان " محله چینی ها " در لوس آنجلس می گذرد و قصه تاثیر گرفته از ماجرای " کم آبی و خشکسالی " دهه هفتاد است و رسوایی هایی که در نتیجه آن گریبان مسوولین ایالتی را گرفت.قهرمان فیلم، گیتس، کارآگاهی خصوصی است که می فهمیم عضو کنار گذاشته شده پلیس است که در گذشته در " محله چینی ها " خدمت می کرده است. در سکانس افتتاحیه فیلم با گیتسی آشنا می شویم که با چشمانی شرور ( نقشی که شاید تنها از عهده نیکلسون بر می آمد ) و شخصیتی سرکش، مشغول صحبت با یکی از مراجعینش است. او به مراجعش که گویا به او بدهکار است، دلداری می دهد و خیالش را راحت می کند که برای گرفتن دنیش عجله ای ندارد. صحبت کردن درباره ماهی ها قرار است تا هم ما را آماده وارد شدن به بحران کم آبی که گره اصلی درام است کند و هم ذهن هایی را آماده برداشت تمثیلی از قصه کند.( فیلمنامه " محله چینیها " بی گمان از استادانه ترین آثار تاریخ سینماست که به بهترین شکلی شخصیت ها را درگیر گره های داستان می کند و مخاطب را همراه با قهرمان در پیچ و تاب موقعیتهای تراژیک قصه رها می سازد ) . در همان سکانس ابتدایی در برخورد گیتس با زنی که خود را زن مالروی معرفی می کند و قصد کشف رابطه شوهرش با زنی دیگر را دارد، گیتس از دیالوگی کلیدی استفاده می کند که شاید کلید درک تراژدی فیلم باشد: " همیشه دانستن حقیت لازم نیست، میتونه خیلی سودمند نباشه. " این آغاز چالش و درگیری گیتیس با " محله چینیهاست ". گیتیس کارآگاهی است که اگرچه چنین نصیحتی را به زن جوان می کند اما خود توانایی عبور از کنار حقیقت را ندارد. شخصیت سرکش گیتیس که تشنه کشف کردن و مواجهه با معماهاست، در طول فیلم در حکم بنزین این قصه رفتار می کند و فیلم روایت فاجعه ایست که ناشی از وارد شدن گیتیس به تونل هولناک حقیقت است. محله چینیها در لوس آنجلس به عنوان یکی از جرم خیز ترین و خطرناک ترین محله ها شناخته می شود و در طول فیلم، قرار است متوجه شویم که اتفاقا کم ترین نقش را در ساختن فجایع، شهروندان چینی بر عده دارند. آنها تنها پیاده نظام وقوع فجایع هستند که فقط نظاره گرند و همزمان قربانی. به این شکل ما توانایی تسری دادن " محله چینی ها " به کلیت جامعه ای را پیدا می کنیم که گیتیس بناست تا حقیقتش را کشف کند. اهمیت این دیالوگ، در سکانس انتهایی فیلم مشخص می شود، هنگامی که نواه کراس، سیاه ترین شخصیت فیلم به او دقیقا همین جمله را یاد آوری می کند. نواه کراس انسانی است که در عین حال که به واسطه ثروت و مقام و جایگاه اجتماعی اش، از قدرتی بی همتا برخوردار شده، تمامی شاخص های انسانی از نظر اخلاقی سقوط کرده را داراست. او که نمایندگان و مقامات ایالتی، پلیس، لمپن ها و زورگیرها و بسیاری از منابع مالی شهر را داراست، سیاه ترین عنصر این تراژدی است. او نماد خواهش گری بی حد و حصر انسان است که اخلاق را کنار زده و بی محابا، میخواهد و می خواهد. او به دخترش تجاوز می کند، داماد دخترش را برای " سود بیشتر در آینده ای که شاید خود نیز نباشد " می کشد، نوه اش را نیز برای همخوابگی می خواهد و زمین های بایر شهر را نیز نمیخواهد که از دست بدهد. او نه به سالمندان رحم می کند و نه به دختران خردسال. او " آب " را می خواهد که مایه حیات است و شریان های حیات بشری را از این طریق در دست می گیرد. ماهی ها بر اثر کم آبی خواهند مرد. زمینها جز زمینهای او یک به یک بایر خواهند شد. رودخانه از جاری شدن بازخواهد ماند و او در ازایش آبی شور را در خدمت مردم شهر قرار خواهد داد و بدین وسیله، با ژستی مصلحانه جایگاه اجتماعی خود را نیز ارتقا می بخشد. دیالوگ باغبان چینی در خانه مالروی که به گیتیس گوشزد می کند که " آب شور برای رشد چمنها مضر است " را اگر با تجاوز به دختران هنوز پخته نشده ارتباط دهیم، کلید درک بخش دیگری از این فاجعه را درک خواهیم کرد.
گیتیس در طول قصه، با نزدیک تر شدن به حقیقت، هر لحظه بیش از قبل خود را در خطر حس می کند. او به هشدار ها توجهی نمی کند و پیش می رود. لبخند جسورانه گیتیس تا انتهای فیلم با او همراه است و دست از لجبازی با موانع بر نمی دارد. وقتی که اولین نشانه های کشف معما را در صحنه ای که گیتیس شبانه و در حوالی کانالها متوجه خرابکاری عده ای که آب شهر را دور میریزند می بینیم، این خود پولانسکی است که در قامت یک شرور مزدور ظاهر شده و با چاقویی بینی او را خراش می دهد تا گیتیس " وقتی نفس می کشد درد را فراموش نکند " . درد دانستن حقیقت را و این هولناک ترین وصفی است که برای زندگی در محله چینی ها برای کسی که از حقیقت آگاه شده، می توان به کار برد.
بعد از این که رابطه عاطفی بین گیتیس و اویلین مولری ( فی داناوی ) شکل میگیرد، ما تازه به گوشه هایی از گذشته پر رمز و راز گیتیس پی می بریم. آنگاه که روی تخت خواب دو نفره، گیتیس از تجربه تلخش در محله چینی ها می گوید . وقتی گیتیس می گوید " کسی رو دوست داشتم و خواستم کمکش کنم، اما نشد " مخاطبی که برای اولین بار فیلم را تماشا می کند، می تواند حدس بزند که چه چیزی انتظار عشق آن ها را می کشد. قرار نیست در محله چینی ها بود به انسانها کمک کرد، در شرایطی آن چنان به هم گره خورده و پیچیده که کمک کردن به انسانها باعث نابودیشان می شود، گیتیس دوباره امیدوارانه برای جنگ با شرایط، عزمش را جزم کرده است. در سکانس بعدی، گیتیس متوجه ماجرایی می شود که او را به این نتیجه رسانده است که اویلین به او رو دست زده است و او را فریب داده است. گریه اویلین هم تاثیری ندارد، اویلین نمی تواند واقعیت وحشتناک را به گیتیس بگوید و تنها گریه می کند و روی فرمان می افتد تا صدای بوق اتوموبیل ما را به سکانس بعدی پیوند دهد. گیتیس سرخورده می شود و تصمیم می گیرد از کنار ماجرا بگذرد و بیشتر ازاین برای خودش دردسر درست نکند، تا این که پولانسکی ضربه نهایی اش را به مخاطب می زند. بی گمان سکانس درگیری گیتیس با اویلین یکی از خارق العاده ترین سکانسهای تمامی آثار پولانسکی و شاید دهه هفتاد سینمای آمریکاست. گیتیس به هر طرف صورت اویلین که سیلی می زند، اویلین نیمی از حقیقت را می گوید. دخترم، خواهرم، دخترم، خواهرم......... و این هولناک ترین تصویر محله چینی ها این گونه رقم می خورد. گیتیس این بار خنده اش را فراموش کرده است. بازی ماندگار نیکلسون تغییرات درونی گیتیس را فوق العاده به مخاطب القا می کند. او آخرین زورهایش را می زند و آن سکانس پایانی، یکی از بهترین پایان بندی های تاریخ سینمای آمریکا را رقم می زند. صدای ممتد بوق........... آن نگاه چند ثانیه ای عجیب گیتیس به جنازه کسی که قرار بود نجاتش دهد، کسی که دوستش داشت و تکرار فاجعه......... شهروندان چینی که به فاجعه نگاه می کنند و تنها نگاه می کنند و با تذکری متفرق می شوند...... گریه های دختر اویلین که در دستان حبیث کراس جای گرفته است و تهدید پلیس...... و جمله ای که فاجعه را تمام می کند. " بریم، فراموش میکنی گیتیس، اینجا محله چینیهاست " پولانسکی مولف صادقی است. او هم می تواند کراس باشد و هم می تواند گیتیس باشد. او با گوشت و پوستش محله چینیها را درک کرده، از اردوگاه های نازیها و مفعول شدن در آنجا، دیدن جنازه تکه تکه شده همسرش در خانه و در انتها تجاوز کردن و فاعل شدن... شاید سرنوشت گیتیس هم چنین بود.
پس نوشت: اگر پولانسکی جامعه آمریکای دهه هفتاد را این طور بی رحمانه نقد می کند و چنین تصویر سیاهی از آن ارائه می دهد، عده ای می توانند انتقاد کنند که این کل ماجرا نیست، این کل حقیقت نیست، این پایان سیاه متعلق به آن ساختار نیست ، اما مخاطب او در این گوشه از جهان، می تواند با گوشت و پوست و استخوانش تا اعماق محله چینی ها را درک کند.
زنی به «جیک گیتس» (جک نیکلسون)، کارآگاه خصوصی، مراجعه و ادعا می کند که همسرش «هالیس مارلی» (دارل زوئرلینگ) که ریاست منابع آب شهری را بر عهده دارد با دختری جوان رابطه دارد. گیتس، هالیس را زیر نظر می گیرد و از او و آن دختر نوجوان عکس می گیرد، اما بدون آنکه خود بخواهد این عکس ها در روزنامه چاپ می شود و پس از مدتی کوتاه هالیس به قتل می رسد...