دامون قنبرزاده : کلیدی ترین قسمت داستان جایی ست که نیکی بعد از آن آسیب دیدگی وحشتناک در میدان مسابقه و سوختگی شش ها و صورتش، با عزم و اراده ای سیری ناپذیر،...
18 آذر 1395
کلیدی ترین قسمت داستان جایی ست که نیکی بعد از آن آسیب دیدگی وحشتناک در میدان مسابقه و سوختگی شش ها و صورتش، با عزم و اراده ای سیری ناپذیر، دوباره و فقط بعد از حدود چهل روز استراحت، به میادین برمی گردد تا قهرمانی را از دست ندهد. او در طی درمان دردناک خود، مثل زمانی که قرار است لوله ای به داخل شش هایش فرستاده شود و رسوبات ناشی از سوختگی از آن بیرون کشیده شود، دائم چشمش به تلویزیون است، به صحنه هایی که جیمز، یکی یکی دورهای مسابقه را می بَرَد و روی سکو می رود. حالا نیکی با بازگشت به صحنه ی مسابقات و رو به جیمز که با احساس آمیخته به تعجب و تحسین به او نگاه می کند، می گوید که دیدنِ بُردهای او ( جیمز ) بوده که باعث شده اکنون اینجا باشد. این حرف، اساسی ترین و کلیدی ترین نکته ای ست که ما را به سمت قلب داستان رهنمون می شود. جایی که این دو، نه رقیب، بلکه انگار یک نفرند؛ یک روح در دو بدن. صحنه ی جالبی در فیلم هست که طی آن نیکی که با همان صورت دفرمه به مسابقات قدم گذاشته، در کنفرانس مطبوعاتیِ قبل از بازی، با سئوال یک خبرنگار ِفضول درباره ی تأثیر چهره ی ترسناکش روی همسرش مواجه می شود که با عصبانیت از جواب به آن خودداری می کند. دقایقی بعد، جیمز که در کنفرانس حضور داشته، خبرنگار را گوشه ای گیر می اندازد و حسابی مشت و مالش می دهد. اینطوری ست که ما بیش از پیش متوجه می شویم این دو به واسطه ی وجود یکدیگر هست که وجود دارند. آن ها به هم انرژی می دهند. آن ها باعث به جلو راندنِ یکدیگر می شوند. همان نگاههای آمیخته با تحسین و تعجبِ جیمز به نیکی، در صحنه ی فوق الذکر، به خوبی شاهدیست بر این ادعا؛ جیمز از اینکه نیکی، رقیب سرسختش به مسابقات بازگشته، خوشحال است چرا که حالا آن انگیزه ی لازم برای برنده شدن را بیش از پیش در اختیار دارد. اینجا دیگر قهرمان و ضدقهرمان معنایی ندارد. آن ها یکدیگر را تکمیل می کنند. فیلم نامه نویس و در وهله ی بعدی، ران هاوارد، به خوبی از پس تصویر کردنِ این دو شخصیت، با تمام ضعف ها و قوت هایشان برآمده اند. نیکی آتشین مزاج است و اهل قانون و منطق و البته تند و گریزان از مردم و کمی عصبی و واقع بین. او اعتقاد دارد زندگی ارزشش بیشتر از آن است که بخواهی در یک روز بارانی و با وجود پیستی لغزنده و دیدی محدود، با سرعتی سرسام آور برانی و اینگونه مرگ را احتمالاً جلو بیندازی. اما جیمز، اهل روابط کوتاه مدت است و خوش گذرانی و در عین حال راندن حتی تا سر حد مرگ. او برخلاف نیکی، تشنه ی قهرمانی ست در هر شرایطی. به خوبی مشخص است که این دو در جنبه ی روحیات و خلقیات هم یکدیگر را تکمیل می کنند، یکدیگر را به توازن می رسانند. آن ها می برند و می بازند، چه در زندگی، چه در مسابقات ورزشی، اما چیزی که در نهایت باقی می ماند، عشق و دوستی و فهمی ست که هر دو نفر به آن نائل می شوند. نیکی از اینکه جیمز قهرمانی را به دست آورده، لبخند می زند و جیمز با دیدنِ نیکی که به مسابقات برگشته، خوشحال می شود. اینجاست آن نقطه ی نهاییِ انسانیت. برد و باخت ( در معنای گسترده ترش، در زندگی ) معنا نمی دهد هنگامی که در کنارِ هم، یکدیگر را بفهمیم و به هم انرژی بدهیم. این است دستاورد این فیلم بسیار جذاب و نفس گیر.
ران هاوارد در ساختن درام هایی که هم تماشاگر عادی و هم منتقدان را راضی نگه دارد، تبحر خاصی دارد و بارها هم آن را ثابت کرده است. در اینجا هم قدرتِ داستان که احساسات مختلفی در تماشاگر بیدار می کند به همراه تصاویر نفس گیر و گاه سرگیجه آور هاوارد مخصوصاً از مسابقات، موجب جذب مخاطب می شود.
نیک لادا در مسابقات اتومبیل رانی سال 1976 بر اثر یک حادثه ناگوار به شدت مصدوم شده و با زحمت از مرگ می گریزد. اما این راننده جسور مدتی بعد باز هم به مسابقات بازگشته و اینبار باید رقیبش جیمز هانت را برای قهرمانی از سر راه بردارد...