سعید کاشانی : «و هیچ نهال صحرا هنوز در زمین نبود و هـیچ عـلف صـحرا هنوز نروییده بود زیرا خداوند خدا،باران بر زمین نبارانیده بود و آدمی نبود که کـار زمین را بکند...
15 آذر 1395
«و هیچ نهال صحرا هنوز در زمین نبود و هـیچ عـلف صـحرا هنوز نروییده بود زیرا خداوند خدا،باران بر زمین نبارانیده بود و آدمی نبود که کـار زمین را بکند و مه از زمین برآمده تمام روی زمین را سیراب میکرد» (سفر پیدایش،باب 2،آیـات 5-7)
فیلم غبطه برانگیز تـئودوروس آنـگلوپولوس ادیسهء تراژ یک خلقت است،با بیانی چنان ساده و سرشار از زیبایی که دست یافتن به آن جز با تحمل رنج سالیان ممکن نیست.از سوی دیگر، گذشتی است از انسان(بیخدا)عصر جدید، و تـازه کردن اسطورهء جاوید خلقت با تمثیلی که فقط از کلام الهی برمیآید:نور،تاریکی و تو.
فیلم از سنت سینما نیز به دور نیست، نئورئالیسم ایتالیایی با ترانساند انتالیسم روسی (تارکوفسکی)درهم آمیخته و حاصل فـقط شـاهکاری است که آدمی را به وجد میآورد. در ستایش این فیلم از سینما همین بس که چشمانداز فرجامین از«فیلم»برمیآید،چرا که در واقع سینما خود نوری است در تاریک؛و احتمالا اشارهای است به فـیلم ایـثار تارکوفسکی.
ویژگی حیرتانگیز و درخور توجه فیلم از نخستین نما تا آخرین نما،در این است که کمتر فیلمی تا بدین حد در هر فصل خود کامل و با این همه در کل دارای وحدت اسـت.البـته،رشتهء وحدت همان سفر ادیسهوار است.نخستین فصل فیلم از حیث ایجاز و تأثیر عاطفی بیمانند است:تماشاگر بیدرنگ به درون فیلم کشیده میشود.در همین فصل ویژگی غریب این سفر بـرای تـماشاگر روشـن میشود: کوشش بچهها برای سـوار شـدن بـه قطار،در شبهای متعدد،به طوری که روزنامه فروش ایستگاه آنها را میشناسد؛وداع هر روزهء آنها با «مـرغ دریـایی»،دیـوانهای در پشت حصارهای تیمارستان که خود را«مرغ دریایی»مـیداند،امـا از خیس شدن بالهایش میترسد و برای همین درجا پرواز میکند(تهور بچهها را با ترس او مقایسه کنید)؛و خواب هر شب،که بـا رؤیـایی از دیـدار پدر همراه است؛مقصد نیز آلمان است (شاید این مقصد بـرای تماشاگر ایرانی چندان عجیب ننماید،اما باید توجّه داشت که میان آلمان و یونان چند کشور قرار دارد و در واقع مـانند ایـن اسـت که بچهها بخواهند به امریکا بروند).
فصل دوم،پیاده کردن بچهها از قـطار و تـحویل آنها به پلیس و بردن آنها به نزد داییشان، غرابت ماجرا را بیشتر میکند؛بچهها پدری ندارند و بـودن پدرشـان در آلمـان،قصهای است که مادرشان برای آنها ساخته است و در واقع، چون بچهها حـتی تـصویری از پدر خـود نیز ندیدهاند،شوق آنها به دیدن پدر،نه به واسطهء نامهربانی مادر،بلکه اشتیاق آنـها بـه دیـدن پدر خود و در آغوش گرفتن اوست؛در یکی از حدیث نفسها،یکی از بچهها در نامهای که به پدر خود مـینویسد(بـه کدام آدرس!)به او اطمینان میدهد که آنها نمیخواهند سربار او باشند و پس از دیدن او به نزد مـادرشان بـاز مـیگردند.
فصل سوم،حضور بچهها در ادارهء پلیس است؛بارش برف(پدیدهای نادر در یونان پر باران)چـنان غـیر منتظره است که چون معجزهای همه چیز را سنگ میکند و فقط بچهها و شاهد خـاموشی،کـه بـا بارش برف به سخن درآمده است،غرابت آن را درک نمیکنند و از اینرو آزاد میشوند؛این فصل و نیز فصل اول شـعر مـحض است و موسیقی پر تأثیر خانم هلن کارایندرو،معجزه میکند.
فصل چهارم،سوار شـدن دوبـارهء بـچهها به قطار و پیاده شدن آنها در شهری پوشیده از برف و یخ است؛ عروسی ناخواسته،مرگ اسبی سـرمازده کـه تـراکتوری آن را بر زمین میکشد و در پیش پای بچهها بر زمین رها میکند و گریهء کـودک؛بـازی مرگ و زندگی را ترسیم میکند؛ شاید حکایتی است از زندگی مادر بچهها.
فصلهای دیگر فیلم با وارد شدن شـخصیت سـوم فیلم،یعنی اورستس،با یکدیگر پیوند نزدیکتری مییابند و این جنگ هزار داسـتان، بـالأخره با جدا شدن بچهها از بازیگر جوان،کـه او خـود نـیز پردهء آخرش را اجرا کرده است،به پایـان خـود نزدیک میشود.آخرین مرحلهء سفر بچهها،که دیگر رمقی برای ادامهء سفر نـدارند،بـا پولی فراهم میشود که دخترک از سـربازی در ایـستگاه راهآهن تـقاضا مـیکند.بـا رسیدن به مرزی که از بلندگوی قـطار،مـرز آلمان گفته میشود،بچهها به علت نداشتن گذرنامه از قطار پیاده میشوند و در تـاریکی از رودخـانهء مرزی با قایقی عبور میکنند،پس از لحـظات سنگین تاریکی،روشنی خـیرهکنندهء مـه پرده را پر میکند و الکساندر از میان مـه ظـاهر میشود و برای خواهر خود که میترسد،قصهء قدیمی خلقت را میگوید:در ابتدا تاریکی بـود،بـعد روشنایی آمد.مه از میان مـیرود و تـک درخـتی به بار نـشسته پدیـدار میشود.این همان چـشماندازی بـود که اورستس در فیلم سیاه شده تصویر کرده بود،و فیلم را الکساندر از او گرفته بود تا خـود در آن ببیند.
صرفنظر از هر تفسیر و تأویلی کـه بـرای معنای نـهفته در کـل فـیلم داشته باشیم،این نـکته مسلم است که ارزش زیبایی شناختی فیلم با تفسیر و تأویل خدشهدار نمیشود و در واقع، مقصود این نـیست کـه فیلم یعنی پیام،چه امروز دیـگر در فـلسفهء ارتـباطات تـصدیق مـیشود که «رسانه،پیـام اسـت»و هیچ صورت بیانی نیست که از پیام خالی باشد،بنابراین دعوا میتواند بر سر این باشد کـه چـه پیـامی،و نه اینکه پیام داریا بیپیام.
فیلم بـه طـرزی درخـور تـوجه چـند سـویه است، بیآنکه این چند سویی ناشی از ابهام باشد.
همچنانکه گفتیم،فیلم از آغاز تا پایان ساختاری موزاییکی دارد،هر بخش یا هر فصل در وحدت خود واحد و در مقایسه با کـل اثر نیز در جای خود استوار است.از اینروست که بسیار به شعر نزدیک شده است:مانند مصرعها و ابیات در یک غزل.بر این مبنا لذت ناشی از تماشای هر فصل،و فهم آن نیز،میتواند در ارزیـابی انـتقادی فیلم مورد اعتنا و توجه قرار گیرد.
فیلم را هنگامی که از آغاز میبینیم، سویهای کاملا واقعگرایانه دارد که رفته رفته با برخی عناصر شاعرانه نیز عجین میشود:یافتن چنین عناصری در فیلمهای نـئورئالیستی سـینمای ایتالیا آسان است.فقط کافی است توجّه کنیم به فیلمهایی مانند هشت و نیم،جاده،زندگی شیرین،فریاد،معجزه در میلان.و حتی به همکار فـیلمنامهنویس کـارگردان،یعنی: تونینوگوئرا.اما بیفایده اسـت کـه با توسل به برخی شباهتهای صوری یا عینی میان عناصر تصویری و مضمونی این فیلم با برخی از فیلمهای ایتالیایی،کار فیلمساز را بیقدر کنیم.همانطور کـه شـاعران از صور خیالی (ایماژها)یـکدیگر اسـتفاده میکنند،فیلمساز نیز در این کار معذور است و این در واقع یعنی سنت هنری.خلاصه اینکه،از دیدگاه واقعگرایانه یا نو واقعگرایانه،فیلم توفیقی است در ترسیم و تصویر جهان وحشتاکی که در آن زندگی میکنیم،بـا چـشم اندازی از امید، که فقط میتواند زادهء تصور خوشبینانهء هنرمند باشد.
این دیدگاه،به نظر من،چندان به درون اثر راه نمیبرد.دیدگاهی که مورد علاقهء من است،دیدگاه متعالی(ترانساندانتال)است.از ایـن نـظر،فیلم را از پایـان آن بررسی میکنیم، زیرا غایت است که به حرکت معنا میدهد.
قصهء فیلم به زبان اسطوره و تمثیل (Allegory) بـیان میشود.سفر ادیسهوار را میتوانیم در دو ساحت معنا کنیم:پیش از وجود ( Pre-exstence یـا Primordiality ) و وجـود در جـهان. در معنای اول،پیش از وجود،باید به فصل عروسی ناخواسته و سفر در شب و عبور از رودخانه توجه کنیم.دخترک،ناخودآگاه مـادر را تـوصیف میکند و پسرک فرزند اوست که به جهان قدم میگذارد.در این سفر،دختر از نـوجوانی عـبور مـیکند و ماجراهایی که از سر میگذراند در واقع تمام در تاریکی قرار میگیرد،تاریکیی که ابتدای همه چیز اسـت.
رودخانهء تاریک در اسایر یونانی Styx نام دارد که به معنای تاریک و جدا کنندهء عالم زنـدگان از عالم مردگان است.تـاریکی غـلیظ روخانه با نور خیرهکنندهای محو میشود که پسرک در آن هویدا میشود.از همین روست که پسرک قصهء قدیمی خلقت را میگوید.به یاد آوریم صحنهای را که دخترک از سوار شدن به قطار امتناع مـیکند و میگوید فقط با آخرین قطار شب سفر میکند.
در معنای دوم،وجود در جهان،بچهها در واقع مشتاق دیدار پدر هستند.پدر در آیین مسیحی،اقنوم اوّل تثلیث است.پدر( خدا)، همان غایتی که بچهها در جستجوی آن هستند،و همان چـهرهای کـه در آرزوی دیدارش بیتابی میکنند،همان کسی است که ما را از تاریکی به سوی نور میبرد.سفر ادیسهوار بچهها از میان جهان ترسناکی که آنها را به حیرت میاندازد و میترساند،فقط با این فکر دنـبال مـیشود که پدر دستیافتنی است.اما بچهها چگونه پدر خود را خواهند شناخت،آنها چه تصوری از او دارند!،چه عکس از او دارند!، او در کجاست!اشتیاق بچهها به دیدن پدر چنان فضای فیلم را پر میسازد که کمتر تماشاگری اصـلا بـه این فکر میافتد که در جستجوی آنها شک کند.
حال،بد نیست که کمی هم به ایثار تارکوفسکی توجه کنیم،به یاد داریم که در ایثار تـارکوفسکی،آلکـساندر پسرکی داشت به نام کـوچکمرده و ایـن کـوچکمرد در پایان فیلم از خود میپرسید که«منظورت چه بود،پدر،که میگفتی در ابتدا کلمه بود».تارکوفسکی فیلم را به پسر کوچکش تقدیم کرده بـود.آیـا مـیان این اشاره به انجیل یوحنا و اشارهء الکساندر کـوچک بـه قصهء کهن سفر پیدایش ارتباطی است؟آیا میان درختی که تارکوفسکی در ایثار خود در خاک نشانده بود و درختی که اورستس در فیلم سـیاه شـده در پشـت مه میبیند و الکساندر کوچک به رؤیت آن تحقق میبخشد ارتباطی است؟ حـتی میان نامهای آلکساندر؟ به گمان چنین است.اشارهء انجیل یوحنا به کلمه نور و تاریکی در اینجا با روایت قدیمتر تـورات،سـفر پیـدایش،درآمیخته میشود و قصهء قدیمی خلقت با تصویری که بر دل مینشیند و عـقل را مـتحیر میکند،به گویاترین نحو بازگو میشود.بیشک،ایمان تارکوفسکی در پایان عصر جدید همانقدر گرامی است کـه بـیخدایی نـیچه در پایان قرن گذاشته.اما زمان گذشت از بیخدایی،در فرهنگ غربی،نزدیک شده اسـت.آثـاری هـنری از این دست،بیشک،زبان گویای این گذشتاند.چنین باد!
*نام کوچک آنگلوپولوس در پوسترهای مـعرفی کـنندهء فـیلم و نیز در مجلاتی که کاو را معرفی کردهاند،به صورت«تئو»ضبط شده است.از آنجا کـه لفـظ «نئو»در یونانی به معنای«خداوند»است،و گمان نمیکنم که در هیچ زبانی برکسی نـام«خـدا»بـگذارند،بهتر است آن را به همان صورت اصلیش «تئودوروس»یا«ئئودوروس»بنویسیم.
فیلم داستان دو کودک است که به دنبال پدر خود که قرار بود در آلمان زندگی کند می گردند. علاقه شدید آن دو به این پدر آنها را به مرزهای بین کودکی و نوجوانی می برد...