به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
«دوران عاشقی» فیلم دوران عقبماندگی فیلمساز است. فیلمسازی که ازسالها پیش او را با فیلمهایی نظیر «ایستگاه متروک» به یاد داریم و حالا هم که «چهل سالگی» و «دوران عاشقی» تحویل داده. دو فیلم که تمی نزدیک به هم دارند. اولی درباره زنده شدن عشق یک زن میانسال به دوست پسر دوران جوانیاش است و این یکی هم که درباره رسوا شدن ماجرای زن صیغهای یک مرد مرفه!
فرض کنید 70 دقیقه به تماشای فیلمی نشستهاید که قصهاش درباره خیانت یک مرد به همسرش است و حالا بعد از کلی کش مکش قرار است زن و شوهر با موضوع روبهرو شوند؛ ببینیم مرد درباره کارش چه توضیحی دارد. اما در این لحظات مهم (!) مرد پشت به دوربین ـ و پشت به ما ـ با زنش حرف میزند. ما نه چهرهاش را میبینیم و نه حتی حرکت خاصی در اندامش مشاهده میکنیم که توضیحی از حالات روحی و روانی وی باشد. چرا باید چنین باشد؟ مرد توضیحی ندارد؟ چیزی ندارد بگوید؟ کارگردان چیز مهمی نداشته در دهان او بگذارد که این لحظات فیلم را عمیقتر(!) کند؟ یا کارگردان از دادن دیالوگ و میزانسن در این صحنه عاجز است؟
از همین یک صحنه «دوران عاشقی» میشود فهمید فیلم چهقدر عقبمانده است. عقبمانده از خود فیلمساز. از همین یک صحنه بر ما واضح شود چرا «دوران عاشقی» از داشتن حداقل چیزهایی که باید میداشت، محروم است. فیلم در توضیح موقعیتی که میسازد، هیچ ندارد. و این اصلا به دلیل عمیق نشدن و سردستی و مبتذل بودن دوران عاشقی است که سعی دارد نشانمان دهد. هسته اصلی داستان که نام فیلم هم اشاره به آن دارد، درباره رابطه پنهانی مردی با زن همکارش است که او را صیغه کرده و از او بچهدار هم شده، اما حالا حاضر نیست مسئولیت بچه او را به عهده بگیرد. گاه و بیگاه در فیلم مرد(شهاب حسینی) را میبینیم که در فلاشبک خاطره به «دوران عاشقی» برمیگردد. یا زن که در خلوت خود مرور خاطرات میکند. اما، آنچه ما در فیلم میبینیم چیزی جز لاس زدن نیست؛ لاس زدن به جای عشق. مثلا در یک صحنه عاشق و معشوق (!) در رستورانی گرانقیمت نشسته و اندک اندک با هم «آشنا» میشوند؛ زن از مرد میخواهد با او صمیمیتر باشد و او را «تو» صدا کند. از او درباره موسیقیهای مورد علاقهاش میپرسد و هی این دو نفر به شیوه تینایجها، انگار دارند اولین بار مزه جنس مخالف را میچشند، لبخندهای شیطنتآمیز تحویل یکدیگر میدهند. این دیگر چه «دوران عاشقی»ایست؟ از این اروتیکتر نمیشود لاس زدن را جای عشق جا زد! میزانسن مبتذل و دم دستی فیلمساز که در جهت اروتیسم است نیز همین مسیر را دنبال میکند. مرد در میانسالی ـ لابد در چهل سالگی! ـ فیلش یاد هندوستان کرده و با خواهرزاده رئیس شرکتش که از قضا هم اروپا گشته است و هم خوشگل و خوشصحبت، لاو ترکانده... از این منزهتر میشود درباره داستان فیلم سخن گفت؟! همین آدم عاشقپیشه(!) وقتی قرار است توضیح دهد چرا این کار را کرده به شیوه کلیشههای تلویزیونی از غیرت و خانواده حرف میزند. از اینکه برای این زندگی زحمت کشیده. دریغ از یک عذرخواهی! و ما هم هیچکدام اینها را نمیفهمیم، زحمت او برای ساختن این زندگی لوکس و لوث و مرفه بیمسئله را احساس نمیکنیم. نه! این حرفها به او نمیخورد... به او همان توضیح نداشتنهای پشت به دوربین بیشتر میآید!
حالا بد نیست دوباره به همان صحنه اول برگردیم؛ مرد پشت به دوربین به زنش توضیح نمیدهد چرا به او خیانت کرده. میگوید «این اتفاق زمانی افتاد که تو نبودی!» بعد اضافه میکند «اینها را به این خاطر نمیگویم که کارم را توجیه کنم». چرا باید تمام حرکات شخصیت مرد درست در لحظهای که رو به همسرش باید توضیح دهد چرا دست به نابودی خانوادهاش زده پشت به دوربین بدون هیچ توضیحی درست و حسابی، ادا شوند؟ توضیحی ندارد؟! یا اصولا مردها در چنین موقعیتی، وقتی یک زن صیغهای گرفته اند و پاپیچشان شده و مجبورند زیر بچه بزنند این طور عمل میکنند؟ یا شاید فیلمساز نمیداند در این لحظه باید برای مرد خانواده که «برای این چیزها زحمت کشیده» و «زن و بچهاش را دوست دارد» چه توجیههایی سر هم کند. این همه مرا مجاب میکند فکر کنم فیلمساز بیش از آنکه روی این نکته که قصه و کلیت آن و رفتار آدم ها درون آن چه توجیه منطقی دارد، دوست داشته فقط یک موقعیت بسازد. موقعیتی که ظاهرا دراماتیک و حتی کمی پیچیده جلوه میکند. اما هیچ عمق و تفکری در آن پدید نمیآید.
رئیسیان با «ایستگاه متروک» برای من نماینده سینمای نمادزده و مفهومگرایی است که خود را پشت تمایلات سانتیمنتالیسم شهری پنهان میکند. این ویژگی شاید در فیلمهای دیگری هم باشد؛ اما ایستگاه متروک از نمونههای خوب آن است. فیلمی که ظاهرا معناگرا است و اهل دین و سادگی، اما در باطن مدرن مینمایاند و اگزوتیک و شیک. حالا فیلمساز در دو کار اخیر سراغ قصههایی رفته که یک زن و شوهر پولدار را نشان میدهد. آن دو ظاهرا هیچ مشکلی جز میانسالی و ماجراهای مربوط به درنیافتن عشق ندارند. در فیلم هیچ تجربه رازآمیزی نهفته نیست. هرگز به درون آدمها راه نمییابیم. اگر درونی داشته باشند! زن وامانده در شرایط منفعلانه و بیآزار، با همان حالتهای طبیعی که از خود لیلا حاتمی میشناسیم، هیچ کاری نمیکند. نمیدانم! انفعال جزو ویژگیهای انسان مدرن است؟!
به این فکر کنیم که رئیسیان سعی میکند یک موقعیت بسازد و فقط همین. ما، اما در شرایط فیلم شریک نمیشویم؛ به این دلیل که فیلم در ساختن این موقعیت حرف تازهای ندارد. چیزی هم برای گفتن ندارد. این دومی بدتر است. در فیلمهایی مثل ایستگاه متروک با تمام معنازدگی و بیماریهایی که گفتم دارند، آدم دستکم دلخوش است که فیلمساز دستش به جایی بند شده و میتواند به معنایی در فیلم او دلخوش باشد؛ اما در فیلمی که امسال از او دیدیم از این هم عقبتر میرود. او حتی دیگر چیزی برای گفتن ندارد. چیزی که بتوان به آن دلخوش کرد. فیلمساز چیزی که برای گفتن ندارد، نمیتواند بگوید. این موقعیت حقیقی فیلم «دوران عاشقی» است