سریال ترس از مردگان متحرک کماکان شگفتزده نمیکند!
: سریال « ترس از مردگان متحرک » به اپیزود پنجمش رسیده. در این قسمت گروه به رازی مخفی پی میبرند، اما آیا این کمکی به جذابیت مُردهی سریال میکند.
فکر...
15 آذر 1395
سریال « ترس از مردگان متحرک » به اپیزود پنجمش رسیده. در این قسمت گروه به رازی مخفی پی میبرند، اما آیا این کمکی به جذابیت مُردهی سریال میکند.
فکر کنم در چهار اپیزود گذشته عیار و الگوی « ترس از مردگان متحرک » دستمان آمده و به تکرار این جمله عادت کردهایم: «این هفته هم گذشت و سریال شگفتزدهمان نکرد!». وضعیت اپیزود پنجم که «کوبالت» نام دارد هم چنین بود. حتما میپرسید با همهی این ضدحالها پس چرا هر هفته دور هم جمع میشویم و دربارهی آن صحبت میکنیم؟ خب، شاید به خاطر اینکه سریال در کنار نکات ضعفش، برخی اوقات دو-سه تا سکانس و لحظهی «آس» هم رو میکند که جلوی ما را از سقوط در ناامیدی کامل میگیرد. آخر میدانید، سریال اصلا آن تجربهی ایدهآلی نیست که بسیاری از ما برایش لحظهشماری میکردیم.
به شخصه عاشق طرح ابتدایی سریال بودم؛ از سقوط لس آنجلس به درون جنون و مرگ گرفته تا دخالت مشکلدارِ ارتش که به درگیری آنها و بازماندگان ختم میشود و نهایتا، تغییر آدمهای مُدرنِ ترسو با واقعیت جدیدِ دنیا. اما سریال در طول این پنج اپیزود به زور سراغ بررسی این خواستهها و لازمهها رفته است. ریتم سریال درب و داغان است. مهمترین چیزی که انتظارش برایمان ایجاد شده بود، یعنی فروپاشی لس آنجلس را ندیدیم و حضور ارتش هم خیلی ناگهانی و بیتاثیر بود. یعنی یکدفعه به خودمان آمدیم و دیدیم چندین روز از زمان شیوع گذشته و ارتش شهر را تکهتکه کرده است. از همه بدتر، مطالعهی شخصیتی بازماندگانمان که « مردگان متحرک » برای اجرای آن روی برخی از شخصیتهای اصلیاش مشهور است، در اینجا وجود خارجی ندارد. عوض اینکه داستان در خدمت کاراکترها باشد، موضوع در «بهراسید» برعکس است. همین باعث سر زدن رفتارها و انتخابهای اعصابخردکنی از سوی کاراکترها میشود که برای ما قابل درک و واقعی نیست. این ضعف فعلا در تمام پنج اپیزود حضور داشته است. چیزی که سبب ایجاد تناقضاتی در روابط کاراکترها و ضربه خوردن به ریتم داستان میشود که «کوبالت» با تمام لحظات خوبش هم از آن رنج میبرد. حتی مدیسون که او را به عنوان باهوشترین و باارادهترین عضو گروه میشناسیم هم هر از گاهی مثل جملهی آخرش در اپیزود قبل که لایزا را مسبب گرفتن نیک دانست، با لحظاتی روبهرو میشود که خارج از شخصیتش است.
خب، بگذارید از لحظات دوستداشتنی «کوبالت» شروع کنم: تصمیم دنیل برای پوستکندنِ آن سرباز و پردهبرداری از گذشتهی بیرحمانهی این شخصیت را دوست داشتم؛ مسئلهای که او و همسرش از اوفلیا مخفی نگه داشته بودند و افشای آن، خانوادهی دنیل را بهشکل جذابی رنگآمیزی کرد. همچنین این صحنه تصمیم بیدرنگ دنیل در ترکاندن مغز آن زامبی برای کسانی که آن را برخلاف باحالبودنش، عجیب پیدا کردند هم توضیح داد. و البته لحظات پایانی مرگ گریزیلدا که شبیه نبردی کلامی با شیطان به نظر میرسید، عالی بود و یکجور حالت فراطبیعی به سریال تزریق کرد که امیدوارم ادامه پیدا کند.
اما طبق معمول به ازای هر لحظهی کاربردی، سازندگان دو برابر آن اشتباه میکنند که مبادا به ما خوش بگذرد! وضعیت تراویس اینقدر بد است و پافشاری نویسندگان روی پرداخت او به عنوان آدم نفهمی که چشم و گوشاش را روی واقعیت میبندد و شخصیتی که بیبخار و بیجذابیت است، باعث شده کمکم انتظار داشته باشیم او هم به جمعِ لوری و اندریا بپیوندد و مثلث احمقهای «مردگان متحرک» را کامل کند. درست در زمانی که سریال داشت به سمت جر و بحثی بین تراویس و گروهبان مویرز پیش میرفت، همهچیز از حرکت متوقف شد و داستان وارد مسیر دیگری شد. بالاخره وقتی آدم با کسی مثل مویرز روبهرو میشود که همهچیز را به سخره میگیرد و به تفنگهایش افتخار میکند، باید به عنوان یک معلم کمی شک و تردید برش دارد، اما ظاهرا این آقا مدرکش را از دانشگاه پیام نور زابل گرفته است! اینها را بهعلاوهی این کنید که سفرشان به درمانگاه هرگز تبدیل به اتفاق خاصی نشد و بازگشت تراویس بدون اینکه اتفاقی برایشان بیافتد، بیشتر از قبل متقاعدم کرد که این سکانس چیزی بیش از تمهیدی برای کش دادن داستان نبوده است. راستی، من که یادم نمیآید آخرین باری که در سریال از نزدیک زامبی دیدم کی بود! شما چطور؟
طبق معمول به ازای هر لحظهی کاربردی، سازندگان دو برابر آن اشتباه میکنند که مبادا به ما خوش بگذرد!
بزرگترین اتفاق این اپیزود چه بود؟ خب، اسم رمز «کوبالت» و برنامهی تخلیهی ارتش در فاصلهی ۲۴ ساعت. موضوعی به که به نظر میرسید هیچکدام از سربازهایی که همراه تراویس بودند، از آن خبر نداشتند. وگرنه چرا میبایست خودشان را یک روز مانده به رهاییشان دستی دستی وارد مخصمه و خطر کنند. تناقض جالب ماجرا وقتی است که میبینیم اندرو، قربانی شکنجهی دنیل از آن خبر دارد. بنابراین چرا او خبر داشت و دیگران نه. و اگر او واقعا افلیا را دوست دارد، چرا آن را مخفی نگه داشته بود. نکنه او میخواست دختری که دوست دارد را پشت سر رها کند. اصلا چرا او که فرد معقولتری نسبت به دیگر سربازان به نظر میرسد، نباید دنبال بهانهای برای فاش کردن آن بگردد و در عوض، بعد از دو ساعت تحمل شکنجه آن را لو بدهد.
این وسط، طبق پروتکل کوبالت، ارتش قبل از رفتن قصد کشتن بازماندگان و جلوگیری از زامبیشدن آنها را دارد. خب، ما میدانیم که دولتها و ارتشها چه موجودات خبیثی هستند و چه کارهای بدی که نمیتوانند بکنند. اما حتی در میان بحبوحهی اپیدمی مرگباری مثل این، بهشخصه نمیتوانم باور کنم، سربازان اینقدر راحت با این موضوع کنار بیایند و تفنگهایشان را به سمت یکسری آدمهای بیگناه و غیرمسلح بگیرند. مشکل این است که نویسندگان با نشان ندادنِ آنسوی جریانات، این عملیات را متقاعدکننده و منطقی نکردهاند. همین باعث میشود که الان یک عالمه سوال داشته باشیم. تازه، چرا ارتش باید آدمهای توانا و سالمی مثل خانوادهی تراویس و سالازار را بکشد. درحالی که میتواند از آنها برای کار استفاده کند. شاید به خاطر اینکه نویسندگان دنبال دلیلی برای توجیه کردنِ بدگمانی دنیل و ایجاد یک فصل فرار آتشین برای قسمت آخر هستند. و با توجه به چگونگی پایان این اپیزود، آیا باید تصور کنیم دنیل قصد دارد تمام واکرهای محبوسشده در آن استادیوم ورزشی را آزاد کند؟ مطمئنا این تصمیم به دو جواب موردنظر سازندگان میرسد: (۱) برنامههای ارتش نابود میشود و (۲) مشکل کمبود زامبیِ سریال حل و فصل میشود. اما آیا شما هم مثل من فکر نمیکنید این حرکت میتواند خطرناک باشد؛ ایدهای که مطمئنا در کنار ارتش میتواند جان نزدیکان دنیل و تقریبا همه را نیز تهدید کند.
پروسهی شناساندن طرف منفی ماجرا هم حال و روز خوشی ندارد. الان دقیقا مشخص نیست آدمبد حال حاضر سریال چه کسی است. دکتر اکسنر؟ یا همان نگهبانی که زندانیها را جدا میکرد و میبرد؟ رییس چه کسی است؟ چه کسی دستور «کوبالت» را میدهد؟ اصلا چرا آن درمانگاه شبیه دو مکان جدا از هم بود. اولی جایی بود که دکترها، مجروحان و مریضها را درمان میکردند و دومی هم شبیه زندانی بود که نگهبانان بهطرز وحشیانهای با مردم رفتار میکردند. قضیه چیه؟ این وسط، اکثر شخصیتهای اصلی چیزی دربارهی طبیعت زامبیها نمیدانند. به جز لایزا که در این قسمت ماجرای شلیک به مغز را فهمید (به سبک آنتون شیگور!)، نویسندگان در تمام این مدت بقیه را در تاریکی نگه داشتهاند. یادم هست در پیشنمایش سریال گفتم، امیدوارم سازندگان خیلی زود نحوهی کشتن زامبیها را به قهرمانانمان آموزش دهند. خب، امتناع آنها از چنین چیزی، باعث شده پروتاگونیستها بهطرز قابل درکی چیزی جز انجام کارهای اعصابخردکن و کلافهکننده نداشته باشند. راستی، هدف نویسندگان با معرفی آن یارو کتشلواری وراج چه بود؟ شخصیتی که به خودیخود بد نیست، اما یکجورهایی بیرون از حال و هوای واقعگرایانهی سریال است. اگر این شخصیت مثلا در سریال اصلی معرفی میشد، مشکلی نبود. اما سخرانیهای عجیبش در این مقطعِ زمانی غیرطبیعی احساس شد. درست همانگونه که هشدارهای توبیاس در چند قسمت اول، روی مخ بود.
« ترس از مردگان متحرک » در اپیزود یکی مانده به آخرش، طبق معمول یک بستهی ترکیبی دیگر تحویلمان داد. با اپیزود شلختهای روبهرو شدیم که تروایس مثل همیشه در آن بیتاثیر و بیتغییر بود. اگرچه تمایل دنیل به بقا به هر قیمتی که شده، عالی بود اما در عوض، ماجرای کوبالت و درمانگاه و نادان ماندن بیش از اندازهی کاراکترها از حقیقت زامبیها، رفتارشان را عصبانیکننده کرده است. به احتمال بالا اپیزود نهایی فصل اول، سرشار از زامبی خواهد بود. اما به نظر نمیرسد مشکلات اصلیتر در عرض ۴۵ دقیقه فرار، اکشن و زامبیکشی فرصتی برای بهتر شدن پیدا کنند.