نگاهی به شیوه ی روایت در فیلمنامه داستانهای عامه پسند: تارانتینو در مقام یک استاد
بهنام شریفی : "استاد به عنوان کهن الگویی اساسی، به قهرمان انگیزه و بصیرت و آموزش میدهد تا بر تردیدها و ترسهای خود غلبه کند و آمادهٔ سفرشود" از کتاب «اسطوره و سینما»...
18 آذر 1395
"استاد به عنوان کهن الگویی اساسی، به قهرمان انگیزه و بصیرت و آموزش میدهد تا بر تردیدها و ترسهای خود غلبه کند و آمادهٔ سفرشود" از کتاب «اسطوره و سینما» - اثر استوارت ویتیلا فیلمنامهٔ داستانهای عامه پسند حاصل گسترش مضامین سگدانی در ابعادی بسیار وسیعتر است. در اینجا شخصیتهای بیشتری حضور دارند و اتفاقها و کشمکشهای بیشتری رخ میدهند. وینسنت، جولز و بوچ شخصیتهای اصلی هستند که همگی تحت سیطرهٔ اربابشان مارسلوس والاس هستند. اگر روایت سگدانی نمونههایی در تاریخ سینما داشت، روایت داستانهای عامه پسند هیچ مشابهی در تاریخ پیش از خود نداشت. روایت این فیلمنامه به شکل یک دایره است. دایرهای که در دل خود دایرههای کوچکتری را هم گنجانده است. درواقع روایت داستانهای عامه پسند هیچگاه بسته نمیشود و تا ابد مثل یک نقطه بر مسیر یک دایرهٔ بزرگ ادامه پیدا میکند. وقتی وینست و جولز در پایان از رستوران بیرون میروند، معلوم است که پیش مارسلوس والاس میروند و دوباره همان زنجیرهٔ روایی ادامه پیدا میکند. به خاطر اینکه یک بار این روایت تعریف شده است، میتوان برداشتهای مختلفی از این داستان کرد. جولز به خاطر حادثهٔ رخ داده که آن را معجزه مینامد، قصد دارد که آدمکشی را کنار بگذارد. فقدان او در صحنهای که مارسلوس وینسنت را صدا میزند، در ظاهر برای دسشویی رفتنش است اما ماهیتی نمادین دارد. مسیر او در آینده و بیرون از جهان روایی فیلم قطعا به رستگاری ختم میشود. او بالاخره معنای آیههایی که میخواند را فهمیده، پس در مسیر تبدیل شدن به یک مرد درستکار قرار گرفته است. اما وینسنت که هیچ اعتقادی به معجزه ندارد، مارسلوس را در آغوش میگیرد و آدم او باقی میماند. مارسلوسی که نماد مردان خودخواه و شرور است. پس هم وینسنت راه را اشتباه میرود و به دست بوچ کشته میشود، هم مارسلوس مورد خشم آتشین خداوند قرار میگیرد. (او پیش چشمان بوچ که از فرمانش تخطی کرده به بدترین شکل توسط افرادی ناشناس مورد تعدی قرار میگیرد) . بوچ هم در ابتدا تحت تاثیر مارلوس قرار دارد و میخواهد اصولش را زیر پا بگذارد. اما در انتها به خاطر حفظ فردیت و شخصیتش از فرمان مارسلوس تخطی میکند. به دنبال ساعتش که یادگار تاریخ پشت سرش است، با خطر روبرو میشود، اما خیلی ساده وینسنت را میکشد. وینسنتی که سرنوشت محتومش چیزی جز این نیست. در ادامه بوچ به صورت اتفاقی با مارسلوس روبرو میشود. انگار این روبرویی باید اتفاق بیافتد. بالاخره هم با نجات مارسلوس نشان میدهد که در مسیر یک مرد درستکار قرار دارد. این شیوهٔ روایی که بسیار پیچیدهتر از روایت سگدانی است، کاملا در خدمت مضمون فیلم قرار دارد. تارانتیو باز هم از عنصر حذف در سکانس ماموریت جولز وینسنت استفاده میکند تا در یک سوم پایانی فیلمنامهاش از آن استفاده کند. استفادهٔ خلاقانهای که در موکد کردن رخداد تیر نخوردن به جولزو وینسنت نقش اصلی را ایفا میکند. در ادامه هم با ورود آن دو به رستوران هم روایت دو سارق رستوران سکانس اول تکمیل میشود (پرکردن یک خلا روایی دیگر) ، هم در انتها سیر روایی فیلم کامل میشود تا مثلا بفهمیم که چرا جولزو وینسنت با این لباسها پیش مارسلوس میروند. عناصر تماتیک سگدانی در داستانهای عامه پسند پررنگتر شدهاند: خشونت کاریکاتوری، گفتار جنسی بیپروا، تقدیرگرایی، طنز سیاه و... علاوه بر اینها یکی از مهمترین این عناصر در کل فیلمنامه و حتی نامش مشاهده میشود: گفتارهای طولانی درباب فرهنگ عامه و بیرون آوردن مفاهیم عالی از آنها. نمونهٔ این مساله در دیالوگهای بین جولز ووینسنت در باب مک دونالد و تلویزیون دیده میشود. داستانکهای فیلم هم موقعیتهای ساده وپیش پا افتادهای از زندگی هستند که ازدلشان میشود به مفاهیمی چون ایمان ورستگاری رسید. در داستانهای عامه پسند تارانتینو به مقام استادی میرسد. او هم بهترین فیلمنامه و هم بهترین فیلمش را میسازد، هم با توجه به گفتار ابتدایی این بخش در جایگاه یک راهنما واستاد بزرگ قرار میگیرد. شخصیتهای او در انتها بالاخره از سرگردانی درمی آیند و فرجامشان مشخص میشود. شکل روایت او به تمام شخصیتهایش انگیزه و بصیرت و آموزش میدهد تا بر تردیدها و ترسهای خود غلبه کنند و آمادهٔ سفر شوند. پیشتر اشاره شد که جولز در مسیر تبدیل به مرد درستکار شدن قرار میگیرد، بوچ هم همینطور. (در آخرین صحنهای که حضور دارد عازم سفر است) . مارسلوس هم آمادهٔ سفری درونی خواهد شد. چون هم غرور و خودخواهیش له شده و هم به علت مرگ وینسنت و نبودن جولز تنهاتر از قبل شده است. سفر وینسنت هم که ابدی است. شاید او با مرگش در مسیر رستگاری قرار گرفته است؟ حضور فیزیکی تارانتینو در فیلمش هم میتواند تاییدی بر این وجه راهنماگونهاش باشد. در خانهٔ اوست که آثار خون و گناه از بدن جولزو وینسنت پاک میشود. او آنها را به سوی آینده و سفرهای متفاوتشان میفرستد. با جمع بندی تمام این نکات میتوان گفت که داستانهای عامه پسند اثری به غایت معنوی است. روایت دوارو بیانتهای آنکه مسیر درستکاری و ستمکاری شخصیتهایش را شکل میدهد و به آن کیفیتی ازلی-ابدی میدهد، این اثر چند لایه را در نهایت به سوی معنوی شدن میکشاند. تارانتینو از مفاهیم دنیای مدرن و پوچی و زیبایی و زشتی توامانش استفاده میکند، مفاهیم ظاهرا مبتذلش را میگیرد و تمام آنها را در فرآیند روایت جذابش به والایش وتصعید معنوی تبدیل میکند.
دو آدم کش به نام های «وینسنت» (تراولتا) و «جولز» (جکسن) از طرف «مارسلوس والاس» (رامس) مأموریت می یابند تا چمدانی را که دزیده شده، از سارقان پس بگیرند و در جریان این عملیات به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. «وینسنت» مأمور می شود تا «میا» (تورمن)، همسر «والاس» را به گردش ببرد، اما «میا» بر اثر استفاده ی بیش از حد مواد مخدر، به حال اغما می افتد و «وینسنت» با تلاش فراوان او را نجات می دهد...