شاهپور عظیمی : هالی مارتینز (جوزف کاتن) نویسندهی آثار وسترن سرگرمکننده وارد وین اشغالشده میشود تا هری لایم (اورسن ولز) دوست دوران کودکیاش را پیدا کند. اما در بدو ورود میشنود که هری...
14 آذر 1395
هالی مارتینز (جوزف کاتن) نویسندهی آثار وسترن سرگرمکننده وارد وین اشغالشده میشود تا هری لایم (اورسن ولز) دوست دوران کودکیاش را پیدا کند. اما در بدو ورود میشنود که هری هنگام عبور از عرض خیابان تصادف کرده و کشته شده است. سرگرد کالووی (ترور هاوارد) افسر ارتش انگلیس به مارتینز میگوید که هری لایم یک جنایتکار بوده و به او پیشنهاد میکند تا شهر را ترک کند. مارتینز شک دارد که مرگ لایم تصادفی بوده باشد. او به دنبال مدرک است تا زنده بودن لایم را ثابت کند. در این میان با آنا اشمیت (آلیدا ولی) آشنا میشود که دوست هری بوده است فردی به نام بارون (ارنست دویچه) همراه با فرد دیگری به نام پوپسکو (زیگفرید بروئر) که هنگام مرگ بالای سر لایم بودهاند، به مارتینز میگوید که لایم از بارون خواسته مراقب آنا و مارتینز باشد. سرانجام هری لایم برای مارتینز پیغام میرساند که میخواهد با او ملاقات کند. این دیدار در یک چرخوفلک انجام ميشود و یکی از مشهورترین دیالوگهای فیلم را از زبان لایم میشنویم. مارتینز قاچاق پنیسيلین میکند؛ دارویی که میتواند جان خیلی از بیماران را نجات دهد اما تعداد اندکی توان دستیابی به این داروی نجاتبخش را دارند. هر کسی که به این دارو نیاز شدیدی دارد باید آن را از بازار سیاه تهیه کند و اینجاست که هری لایم وارد میشود. مارتینز به این عمل هری اعتراض میکند و معتقد است نباید با جان انسانها بازی کرد. اکنون چرخوفلک به بالاترین نقطهی دور از سطح زمین رسیده است. هری آن را نگه میدارد و به آدمهای روی زمین اشاره میکند و میگوید از این فاصله هر آدمی مانند یک نقطهی تیره به نظر میرسد. اگر از میان این همه نقطه یکی کم شود، هیچ اتفاق نمیافتد. مارتینز اکنون دیگر دوست هری نیست و سرانجام حتی بهنوعی باعث مرگ هری لایم میشود. این بار در تابوتی که به خاک سپرده میشود، واقعاً جسد هری قرار دارد و در نمایی طولانی آنا، پس از تشییع جنازهی هری، بیتفاوت از کنار مارتینز رد میشود؛ گویی هرگز او را ندیده است.
استفادهی کارول رید از نورپردازی تیره، زوایای نامتعارف و لوکیشنهایی بدیع (به عنوان مثال فاضلاب شهر وین) همراه با حضور چهرههایی سرشناس مثل اورسن ولز، جوزف کاتن، آلیدا ولی و ترور هاوارد، مرد سوم را به اثری یکه از جنس سینمای نوآر بدل کرده است. رویکرد فیلم بهشدت وامدار سبک فیلمسازی اکسپرسیونیستی است که با استفاده از چنین فرمی، به کاوش در روح آدمی میپردازد. زوایای کج دوربین همراه با سیاهیهای غلیظ و خاکستری و سایههایی بلند و غلبهی تاریکی بر روشنایی، به زبان تصویر از برتری نیروی شریر در درون آدمی و غلبهاش بر نیکی خبر میدهد.
قهرمان فیلم یا به عبارت دقیقتر، ضدقهرمان فیلم که همه از او حرف میزنند اما ظاهراً در یک تصادف کشته شده، مرکز ثقل داستان گراهام گرین است که شاید فلسفهی سوداگری را به بهترین شکل بیان میکند. هری لایم (با بازی درخشان ولز که حضور فیزیکی چندانی هم در فیلم ندارد) معتقد است انسانها مانند نقطهي کوچکی هستند که نبود چندتایی از آنها در جامعهی بشری، ضرری به کسی نخواهد زد! بر اساس این رویکرد است که تمام سوداگران مرگ، خودشان و اعمال نفرتانگیزشان را توجیه میکند. اما هری لایم سرشار از تناقض است و همین او را در فیلم از یک «تیپ» دور کرده و به یک «شخصیت» نزدیک میسازد. او میتواند رفیقی مثل مارتینز و دلداری مانند آنا اشمیت هم داشته باشد اما همچنان جنایتکار نیز باشد. هری لایم جنایتکاری است که کاریزما دارد. اما میتواند آنچنان حرفهاش را تقدیس کند و به آن ایمان داشته باشد که ذرهای عقبنشینی نکند. چنین تبهکاری حتی میتواند قدرت سخنگویی و سحر کلام داشته باشد و همه را با خود موافق کند. از سوی دیگر مارتینز نمیتواند توجیهی برای رفتار «مرگآور» دوستش لایم داشته باشد. او با اینکه فرد میانمایهای است و حتی بدش نمیآید آنا اشمیت او را به خود بپذیرد، اما بالأخره نمیتواند حقیقت را کتمان کند و دستآخر از بهترین دوستش میبُرد. مارتینز که شاید هیچوقت برای جدال خیر و شر آفریده نشده، ناگهان در شهری اشغالشده مجبور میشود از حقیقت در برابر شر دفاع کند. اینجا انگار برزخ اوست. حقیقت و دروغ برای او در این شهر است که تجلی میشوند. گفتنی است که در رمان نهچندان مفصل گراهام گرین، داستان از زبان سرگرد کالووی روایت میشود، در حالی که در روایت کارول رید از این داستان، سرگرد حضور چندانی ندارد. کارول رید با تغییر زاویهی دید فیلم و تغییر راوی از اولشخص به سومشخص و حذف تلویحی سرگرد از داستان فیلمش، دامنهی روایت را تنگتر کرده و آن را به نبردی شخصی میان هالی مارتینز و هری لایم بدل کرده است. او و هری خردهحسابی دارند که باید در همین برزخ صاف بشود. مرگ و زندگی همین جاست که باید تقسیم شوند. هری یک بار به زیرِ زمین رفته است (مرگ دروغین او در ابتدای فیلم) و این بار دوباره برای فرار به زیرِ زمین فرو میرود (جایی که به آن تعلق دارد). بهتدریج احساس میکند همهی راههای فرار بسته شدهاند. نیروهای خیر نمیگذارند او به عنوان سردمدار نیروهای شر بار دیگر به میان زندگان بازگردد. او به جهان مردگان تعلق دارد. حالا کسی که معتقد است اگر چند نقطهی سیاه از روی زمین پاک شوند، هیچ اتفاقي نخواهد افتاد اما هر یک چند دلاری میارزند، اکنون جایگاهی شبیه این پیدا کرده است. او نیز نقطهای سیاه (اما شریر) است که بهتر است شرش را از سر مردم کم کند. کارگردان مرد سوم این وظیفهی از بین بردن ویروسی کشنده را بهخوبی بر عهده میگیرد. نوای ماندولینی که در طول فیلم بارها به گوشمان میرسد، شاید پژواکی از مرگ هری لایم باشد. کارول رید از همان ابتدا ما را از مرگ یک «تهدیدکننده» آگاه میسازد.
میگویند کارول رید برای روایت رفتار درونی آدمهای فیلمش بهشدت از زوایای کج استفاده کرد و همین باعث شد دوست صمیمیاش ویلیام وایلر، یک تراز حبابدار همراه با یک یادداشت برایش بفرستد. وایلر در این یادداشت به کارول رید پیشنهاد کرده بود که از این به بعد وقتی دارد فیلم میسازد این تراز را روی دوربین بگذارد تا مطمئن شود دوربین تراز است و کج نیست.
هالی مارتینز یک رمان نویس داستان های تخیلی است که صاحب منصبی در جنگ وین که توسط متحدان پیروز، به چند بخش تقسیم شده است می شود؛ جایی که کمبود مواد غذایی سبب رونق بازار سیاه شده است. او به دعوت دوست سابق مدرسه ی خود، هری لایم، این کار را می پذیرد اما چندی بعد می فهمد که دوستش در یک حادثه ی عجیب کشته شده است. پس از صحبت با دوستان و همکاران لایم متوجه وجود تضادهایی در حرف های آنان شده و مصمم می شود که کشف کند واقعا چه اتفاقی برای لایم افتاده...