دامون قنبرزاده : “راز در چشمانشان” بعد از دیدار مجددش پس از گذشتِ چند سال، همچنان پُر قدرت و تکاندهنده است. درامی قوی و غریب که با فیلم نامه ای پر از جزئیات...
14 آذر 1395
“راز در چشمانشان” بعد از دیدار مجددش پس از گذشتِ چند سال، همچنان پُر قدرت و تکاندهنده است. درامی قوی و غریب که با فیلم نامه ای پر از جزئیات و پر از ایده ـ که روابط و انگیزه ها را به بهترین شکلِ ممکن کنار هم چیده ـ بیننده را سخت درگیر می کند و فکرش را به چالش می کشد. فیلم نامه آنقدر غنی ست که برای اشاره کردن به همه ی نکاتش، زمان زیادی باید صرف کرد که این زمان، با دیدن دوباره ی فیلم و پی بردن به جزئیات بیشترش، طبیعتاً بیشتر هم خواهد شد. فقط کافیست ایده ی آن ماشینِ تایپِ خراب که حرف “A” اش مشکل دارد، را دنبال کنید و ببینید که چطور در طول داستان، این ماشینِ تایپ، که جزوی از همان خاطرات بنجامین اِسپوسیتو ست، تأثیر گذار می شود و چطور با آن پایان بندی معرکه ی داستان، همخوان؛ بنجامین، به عنوان آدمی تنها که حسرت گذشته و عشق از دست رفته اش را می خورد، شب، هنگام خواب و بیداری، روی کاغذ می نویسد: (( من می ترسم. )) و در انتها، او که ماجرای عجیبی را از سر گذرانده و تجربه کسب کرده، با گذاشتن یک حرف “A” در قسمتی از جمله ی “من می ترسم”، که طبعاً به زبان اسپانیایی ست، آن را تبدیل به ” من عاشق تو هستم” می کند و به این شکل ماجرای آن ماشین تایپ را به نتیجه می رساند در عین حال که دایره ی مفهومی اثر هم این شکلی تکمیل می شود. بگذارید یک مثال دیگر بزنم: اسپوسیتو از روی عکس های دختری که به قتل رسیده متوجه نکته ی ظریفی می شود که منتج به گیر افتادن قاتل می گردد. نکته این است که در اکثر عکس های دختر، مردی، برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، همیشه چشمانش به سمت دختر است.
این سرنخی می شود برای اسپوسیتو تا قاتل را پیدا کند. در ادامه، وقتی اسپوسیتو و ایرنه عکس های قدیمی خودشان را نگاه می کنند، در تمام عکس ها، اسپوسیتو برخلاف بقیه ی آدم های داخل عکس، چشمانش به سمت ایرنه است که در واقع وجه تسمیه ی فیلم هم از همین نکته ناشی می شود. حالا دقت کنید که چطور هر اتفاقی در فیلم نامه، به کنش قبل از آن ربط داده می شود و روابط علت و معلولی با دقتی مثال زدنی رعایت می گردد. باز هم مثال می زنم: دادستان، کسی که در واقع همکار اسپوسیتو محسوب می شود، دو بار در پرونده ی او دخالت می کند که بار اول پیش زمینه ی مناسبی فراهم می کند برای دخالت او در بار دوم؛ دفعه ی اول او به اشتباه و برای سرهمبندی کردنِ پرونده، دو آدم بیگناه را شکنجه می دهد تا از زیر زبانشان بیرون بکشد که مرتکب قتل شده اند و دفعه ی دوم قاتل اصلی را به دلایلی واهی از زندان بیرون می کِشد و او را به یک بادیگارد مسلح تبدیل می کند که منجر به اتفاقات بعدی در فیلم نامه می شود. مثالی دیگر: برای رسیدن به قاتل روانی، دستیار اسپوسیتو، به این نکته پی می برد که ممکن است انسان ها همه چیزشان عوض شود اما هیچ وقت هوس هایشان عوض نخواهد شد و چون پِی بُرده که قاتل، عاشق فوتبال است، از این حرف نتیجه می گیرد که می توانند او را در یک استادیوم فوتبال، هنگام مسابقه ی مهم تیم ملی آرژانتین، دستگیر کنند هر چند کاری دیوانه وار باشد، که نتیجه ی این فکر، آن پلان/سکانسِ خیره کننده و شاهکارِ استادیوم فوتبال است. این موضوعِ “عوض نشدنِ هوسِ آدم ها” وقتی به نتیجه ی نهایی اش می رسد که اسپوسیتو، بعد از گذشت سال ها، برای دیدنِ نامزدِ دخترِ مقتول، به ویلای دور افتاده اش می رود و در آنجا ناگهان به این فکر می افتد که ممکن است مرد پیر شده باشد اما مطمئناً هوسی که سال ها ذهنش را می آزرد، همچنان باقی ست، پس بعد از کنکاشی مختصر، می رسیم به آن سکانس تکاندهنده ای که او متوجه می شود، مرد، قاتل را سال هاست که در خانه اش زندانی کرده تا زجرش بدهد تا انتقام بگیرد و البته این نتیجه، خودش به نتیجه ی دیگری هم منجر می شود و آن هم این است که اسپوسیتو در بیان عشقش به ایرنه بالاخره تصمیم نهایی را می گیرد.
وقتی می بیند چطور یک مرد، می تواند آنقدر عاشق و شیفته باشد که همه ی زندگی خود را فدای طرفِ مقابلش بکند، از خودش خجالت می کِشد که چطور اینهمه سال به ایرنه نگفته که عاشقش است. فیلم نامه با کنار هم چیدن این جزئیات به کلیتی شگفت انگیز می رسد که هم می توان آن عشق بین ایرنه و اسپوسیتو را با بازی عالی بازیگرانش باور کرد و در آن سکانس جدا شدنشان در ایستگاه قطار، به گریه افتاد، که من حتی در بار دوم هم به گریه افتادم و هم می توان با دیدنِ آن قاتل روانی و ترسناک با بازی خوب بازیگرش، به شدت ترسید.