محمد مهدی تابنده : پالپ فیکشن، روایتی است غیر خطی از چند خرده داستان در هم تنیده و پر کشش که با لحنی مضحک و کمدی تزیین شده است.. با کمی دقت به این...
18 آذر 1395
پالپ فیکشن، روایتی است غیر خطی از چند خرده داستان در هم تنیده و پر کشش که با لحنی مضحک و کمدی تزیین شده است.. با کمی دقت به این داستان ها و مرزبندی نسبی آنها به سه داستان مستقل که درعین استقلال، با یکدیگر ارتباط دارند، می رسیم. این سه داستان عبارت اند از : ماجراها و گرفتاری های کمدی و "مسخره" جولز و وینسنت (زیر دست های مارسلوس والاس) ، رابطه ملایم و خوش گذرانی وینسنت و میا (همسر مارسلوس والاس) و ماجرای جنایی – اکشن بوکسوری به نام بوتچ (که از طرف مارسلوس تطمیع شده بود) و پیامد های هیجان انگیز آن. محتوای برجسته فیلم و به خصوص داستان اول، در لحن و فضای عجیب و غریب و مضحک فیلم و دیالوگ ها و مکالمه های بعضا بیهوده و البته شخصیت های کاریکاتوری و غافلگیر کننده آن نهفته است.. پالپ فیکشن نمیخواهد راجع به مفهومی مهم و اساسی صحبت کند و یا ذهن مخاطب را درگیر بیانیه های فلسفی کند، محتوای این فیلم دقیقا در نقطه مقابل این ها قرار می گیرد! پالپ فیکشن بیهوده است و تارانتینو این بیهودگی را به قوی ترین شکل ممکن در لحظه لحظه فیلم ایجاد می کند.. برای نمونه به داستان اول توجه کنید : بعد از تیتراژ ابتدایی فیلم (که به خوبی با فضای خاص اثر متناسب است) شاهد مکالمه سریع جولز و ویسنت درباره موضوعات بی اهمیت و مسخره ای مانند نامگذاری برگرها در آمستردام ، ماساژ داده شدن پای میا توسط آنتوان و اختلاف نظر جولز و وینسنت درباره شهوانی بودن این حرکت و بحث های بیهوده ای از این دست هستیم! در ادامه رفته رفته این بیهودگی به شکل تمسخر آمیزی ادامه پیدا می کند و با بحث جولز و وینسنت بر سر معجزه بودن نجات آنها از مرگ، شلیک به شدت مضحک و ناخواسته وینسنت به جمجمه ماروین (جاسوس آنها) و تلاش کمدی آنها برای تمیز کردن ماشین خون آلود به اوج خود می رسد و این "نهایت بیهودگی و مسخرگی" ناگهان به داستان های نسبتا پر اهمیتی نظیر طلاق گرفتن بانی از جیمی در صورت مشاهده جنازه بی سر و یا سرقت مسلحانه رینگو و هانی بانی از کافی شاپ وصل می شود. هر چند که برای لو نرفتن محتوای اثر به شکلی سطحی و ملموس و البته برای حفظ انسجام بافت اثر، لحن و فضای فیلم در اواخر این داستان تغییر محسوسی نمی کند (و این به فراست و مهارت تارانتینو بر می گردد) به این شکل ما در داستان اول (این ترتیب بندی مربوط به این نقد است و در فیلم شاهد ترتیب مشخص و شمار گذاری ای نیستیم) نظاره گر بیهودگی و پوچی لذت بخش یک ماجرای عجیب و غریب و مضحک هستیم که در عین بیهودگی مهم جلوه می کند.. اهمیت این داستان آنجا مشخص می شود که ما به تدریج و با پیشرفت داستان احساس نزدیکی سمبلیکی با ماجراهای شخصیت ها می کنیم و این همذات پنداری توجه ما را به زندگی خود و اطرافیان ما معطوف می کند و ما این بیهودگی را با زندگی خود تطبیق داده و در عین احساس لذت، احساس مسخرگی و پوچی (منظور پوچی مرتبط با بیهودگی و مسخرگی است و نه پوچی مربوط به فلسفه های نهیلیستی!) می کنیم و می فهمیم که چگونه زندگی طولانی ما ( مانند مدت زمان خود فیلم که در عین طولانی بودن به بیهودگی سپری می شود و گذر آن (به دلیل جذابیت های داستان و تعلیق های خلق شده توسط تارانتینو) هرگز حس نمی شود) در کمال بیهودگی سپری می شود و در عین حال که درگیر ماجراهای بی اهمیت آن هستیم در اوج مسخرگی به پایان می رسد و یا منجر به رخ دادن واقعه های مهمی می شود.. راز ماندگاری پالپ فیکشن در همین محتوایی است که نمی توان آن را به درستی بیان کرد و اصلا نام "محتوا" را بر آن گذاشت اما می توان بیهودگی کل اثر را با تمام وجود حس کرد و برای انسجام بافت دیوانه کننده اثر دست زد! در داستان دوم شاهد نوع دیگری از بیهودگی هستیم ( در واقع تارانتینو همان "بیهودگی" داستان اول را با سر و شکلی متفاوت به خورد مخاطب می دهد) وینسنت با میا به رستوران می رود و تقریبا هیچ اتفاقی نمی افتد، با این حال مخاطب درگیر قصه می شود و تصور می کند که شاهد ماجرایی پیچیده است (و از این نظر نیز با زندگی خیلی از انسان ها متناسب است) با یکدیگر درباره ماساژ دادن پای میا و ماجرای آنتوان حرف می زنند، شیک پنج هزار دلاری و استیک نیمه پخته می خورند، میا کوکایین می کشد، با یکدیگر به شکل مضحکی می رقصند و با ادامه منطقی همان مسخرگی به خانه بر می گردند و در این لحظه مانند داستان اول موضوعات مهم ظاهر می شوند.. در ابتدا مبارزه وینسنت با نفس خود برای فرار از برقراری رابطه جنسی با میا و در ادامه آور دوز کردن میا و رساندن وی به خانه مرد مواد فروش (که پیش از این با او و همسرش آشنا شده بودیم) و تزریق آدرنالین به شکلی هیجان انگیز و حیاتی (در اینجا اهمیت این داستان که با بی اهمیتی هر چه تمام تر آغاز شده بود مشخص می شود) و نجات میا از مرگ و اتمام این داستان با تعریف جوک به شدت مسخره ای توسط میا ! (که مانند داستان اول که با تصمیم جولز برای ولگرد شدن به پایان رسید در این جا هم با رویدادی مضحک ، بازگشت به بافت تمسخر آمیز داستان میسر می شود) در این داستان در واقع از هیچ (و نه از مضحک بودن و مسخرگی) به یک داستان پر اهمیت می رسیم و این گونه مشکلات زندگی ترسیم می شود! مشکلاتی که در ابتدا بیهوده و کم اهمیت به نظر می رسند ولی در ادامه متوجه اهمیت آن می شویم. رسیدن از یک هیچ بیهوده و مسخره به نجات معجزه مانند میا از مرگ (که در داستان اول هم با لحن و فضایی متفاوت شاهدش بودیم) که موضوعی مهم و قابل توجه است. در داستان سوم اما با بوکسوری به نام بوتچ آشنا می شویم که برای باختن در یک مسابقه مهم از طرف مارسلوس تطمیع شده است؛ یک تبانی شیک و مرموز!(کاملا متناسب با شخصیت مرموز مارسلوس که هویت و ویژگی های شخصیتی اش هرگز فاش نمی شود (و البته در چنین فیلمی اهمیتی هم ندارد) و تا اواخر داستان سوم چهره اش را نمی بینیم (و این در صحنه تصادف بوتچ و مارسلوس یک غافلگیری جاندار را به مخاطب هدیه می دهد)) در راستای همین اتفاقات متوجه می شویم که بوتچ وارث یک ساعت تاریخی و ارزشمند است که پدر و دوست پدرش برای رساندن آن به دست بوتچ مشقت های باورنکردنی ای را متحمل شده اند.. تارانتینو در این داستان برخلاف دو داستان قبلی عمل می کند، این بار از یک قضیه و واقعه مهم به رویدادهایی عجیب، بی اهمیت و مسخره نزدیک می شود! مانند رابطه عاطفی و جنسی بوتچ و جولیان در حالیکه در یک اتمسفر وحشت انگیز در تعقیب افراد مارسلوس هستند! (که همین به تنهایی عجیب و مسخره است) و یا ملاقات تصادفی بوتچ و مارسلوس (که بی منطقی این رویداد کاملا با فضای فیلم همخوانی دارد) و درگیری آن دو و زندانی شدنشان در یک مغازه و شکنجه های متعاقب آن! (که این اتفاقات نیز همگی بدون علت و معلول های باورپذیر رخ می دهند و به مسخرگی فیلم کمک می کنند) و یا جاگذاشتن ساعت ارزشمند بوتچ توسط جولیان که این هم متناسب با رویداد های بی منطق فیلم است! فراموش نکنید که همه این بی منطقی ها و مسخرگی ها به وضوح عمدی و در خدمت ایجاد حال و هوایی "بیهوده و مسخره" است. همچنین اگر بعضی اتفاقات فیلم را در کنار هم قرار دهیم متوجه اهمیت مسائل بی اهمیت در زندگی امروزی و به حاشیه رانده شدن موضوعات مهم می شویم(همانگونه که در خود فیلم شاهد مسخرگی و سرخوشی و عدم وجود موضوعات اساسی هستیم) مانند فراموش کردن ساعت بوتچ توسط جولیان و یا مرگ تصادفی و اصطلاحا الکی ماروین و هم چنین تنهایی و درگیری های عاطفی وینسنت (که البته در فیلم چندان روی آن مانوور داده نمی شود (و به درستی هم به آن اشاره نمی شود!) که همگی موضوعاتی پر اهمیت هستند که یا کاراکترها نسبت به آن ها بی توجه هستند و یا نقش آنها در خود فیلم تعمدا کم رنگ است. و در مقابل مسائل مسخره و بی اهمیتی مثل ماساژ پای میا و بحث کمدی وینسنت و جولز درباره آن و یا باز هم گفتگوهای بی اهمیت جولز و وینسنت درباره مصادیق معجزه و یا اختلاف نظر در تعریف واژه ولگرد و یا سکانس رستوران رفتن میا و وینسنت که تماما بیهوده است ولی مدت تقریبا زیادی از فیلم به این سکانس و رقص مسخره ان دو اختصاص یافته (گفتن ندارد که این هم هدف دار است!) که همگی مبین این نکته هستند که در زندگی خیلی از انسان ها موضوعات بی اهمیت در متن زندگی قرار گرفته اند و به آن ها بیشتر از آن چه مستحقش هستند بها داده می شود. هم چنین است صحنه ها و رابطه عاطفی – جنسی بوتچ و جولیان! موضوع دیگری که کم و بیش در فیلم به چشم می خورد این است که گاهی اوقات اتفاقاتی مسخره منجر به رسیدن انسان به موقعیتی بغرنج و دشوار می شوند، یا به بیانی دیگر گاهی اوقات اصطلاحا "الکی الکی" (!) گرفتار دردسری بزرگ می شویم. نمونه مناسب آن هم مرگ ماروین و گرفتاری های جولز و وینسنت و جیمی در ادامه آن و چوب لای چرخ رینگو و هانی بانی گذاشتن! ( و یا آوردوز میا!) هم چنین در اعماق نهان فیلم و به خصوص شخصیت ها رگه هایی از پلیدی و زشتی و خشونت نهفته است که این خود علاوه بر آنکه در راستای اهداف فیلم است و با فضای آن مطابقت دارد، موجب ترسیم ذات و نهاد درونی خیلی از انسان ها و زندگی ها می شود. کافیست به درگیری های وحشیانه بوتچ و مارسلوس و البته آدم کشی آسوده بوتچ در مسابقه بوکس (که حتی بعد از آن اذعان می کند که از اینکه کسی را کشته است هیچ حسی ندارد!) و یا قتل های پی در پی و بسیار راحت جولز و وینسنت توجه کنید. این ها همگی ذات بیهوده ، مسخره و تاریک (و بعضا پلید) بعضی از انسان ها و زندگی هایشان را به تصویر می کشد. بیهودگی و مسخرگی رویدادها و یا تصادفی بودن سیر واکنش های فیلم کاملا تعمدی است.. تارانتینو تعمدا چند داستان مسخره را به هم آمیخته است که آنچه در جهان رخ می دهد را پیش چشم تماشاگر بگذارد.. پالپ فیکشن حرف نمی زند، حتی چیزی را نشان نمی دهد و از بیان مفاهیم فلسفی هم دوری می کند، پالپ فیکشن برای تاثیر گذاری روی مخاطب از جنبه دیگری از سینما استفاده می کند.. سینمایی که می توان گفت مختص تارانتینو است. پالپ فیکشن با لحن بیهوده و کمدی و دیالوگ های جذاب و فیلمنامه و داستان بیهوده و عامه پسندش ( همانطور که از نام فیلم، یعنی داستان عامه پسند، بر می آید) مخاطب را تسخیر خود می کند و بیش از آن که در بیان و نمایش مفهوم مورد نظرش پافشاری کند ، با بازی با لحن و دیالوگ و همچنین شخصیت های لوده و عجیبش تلاش می کند که حس و حال بیهودگی و مسخرگی را در قلب و روح بیننده القا و ایجاد کند .. این روش (در این مورد البته) بسیار موثر تر از فلسفه بازی های ذهنی است که بعضا پس از گذشت چندین ساعت تاثیر خود را از دست می دهند.. پالپ فیکشن یک فیلم عجیب و مسخره است که همین مسخرگی اش آن را به یکی از دوست داشتنی ترین آثار هنر هفتم تبدیل کرده است.. ! پالپ فیکشن را باید دید و در حال و هوای لوده و بیهوده اش غوطه ور شد تا بلکه با واقعیت تلخ و طنز روزگار خود دیدار کرد..
دو آدم کش به نام های «وینسنت» (تراولتا) و «جولز» (جکسن) از طرف «مارسلوس والاس» (رامس) مأموریت می یابند تا چمدانی را که دزیده شده، از سارقان پس بگیرند و در جریان این عملیات به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. «وینسنت» مأمور می شود تا «میا» (تورمن)، همسر «والاس» را به گردش ببرد، اما «میا» بر اثر استفاده ی بیش از حد مواد مخدر، به حال اغما می افتد و «وینسنت» با تلاش فراوان او را نجات می دهد...