فرهاد خالدار : "عشق حقیقی استثنایی است كه در هر قرن تقریبا دو یا سه بار رخ می دهد. بقیه اوقات صرف خودخواهی و یا ملال می شود."- آلبركامو
غالباً در توصیف سینما پارادیزو...
24 آذر 1395
"عشق حقیقی استثنایی است كه در هر قرن تقریبا دو یا سه بار رخ می دهد. بقیه اوقات صرف خودخواهی و یا ملال می شود."- آلبركامو
غالباً در توصیف سینما پارادیزو گویند: ((فیلمی است درباره سینما)). اما سینما پارادیزو پیش از آنكه فیلمی درباره سینما باشد، فیلمی است درباره ی عشق! عشقی كه گاه در رابطه ی یك پسر بچه با پیرمرد آپاراتچی تجلی می یابد، لحظه ای در ارتباط با مكانی به وسعت یك سینما، و یا در وفاداری یك مادر به همسر و فرزندانش و گاه در رابطه با جنس مخالف.
فیلم با یك فلاش بك آغاز می شود. كارگردان مشهور،سالواتوره (ژاك پرن) خبر مرگ آلفردوی آپاراتچی را دریافت می كند و با این خبر به دوران كودكی خویش پرتاب می شود.
سالواتوره ی كوچك كه او را ((توتو)) (با بازی سالواتوره كاشو) صدا می زنند، دیوانه وار عاشق سینماست.پاتوغ هر روزه ی او آپاراتخانه ی سینما پارادیزوست و دوست همیشگی او آپاراتچی سینما،آلفردو (با بازی به یادماندنی فیلیپ نوآره).
سینما پارادیزو مملو از تماشاچی است.تماشاچیانی كه با دیدن آدم های متحرك بر روی پرده به وجد می آیند و غوغایی بر پا می كنند.
صحنه های ابتدایی فیلم به شدت نوستالژیك است،اما نه برای ما.برای ما كه از وقتی خودمان را شناختیم پدرانمان دستمان را گرفتند و ما را با سینما آشنا كردند، آن صحنه ها شاید جالب و تماشایی و به یادماندنی باشد، اما هیچ خاطره ای را در ما زنده نمی كند.
در عوض این صحنه ها برای پدران ما به شدت خاطره انگیز است.آنها كه برای دیدن یك فیلم مسافت های طولانی را پیاده گز می كردند و یك قران،دو زار پول توجیبی شان را خرج سینما می كردند و وقتی كه به خانه می رسیدند یك كتك مفصل نوش جان می كردند و ما چه نسل خوشبختی بوده ایم كه نه تنها كتك به ما نزده اند، بلكه پس از خروج از سینما با یك ساندویچ، كیفمان را تكمیل كرده اند.
در این لحظات فرصتی دست می دهد تا تورناتوره به مقوله ی سانسور در سینما نیز اشاره كند. كشیشی زنگوله به دست وظیفه خطیر! حذف صحنه های رمانتیك فیلم را بر عهده دارد این در حالی است كه خود آشكارا از تماشای چنین صحنه هایی به وجد می آید.
سكانس های آغازین سینما پارادیزو در واقع حدیث نفس تورناتوره (كه نویسنده ی فیلمنامه ی فیلم نیز هست ) تلقی می شود. تورناتوره در جایی اشاره می كند كه: (( من یك سینماگر خودآموخته هستم. شكل گیری علاقه به سینما در من،از تماشای نامحدود فیلم در سینما شروع شد.باری نزدیك شدنم به سینما بیشتر نتیجه ی میل به دانستن بود.))
سینما پارادیزو ادای دینی به تاریخ سینما نیز هست. تورناتوره نه تنها مجموعه ای درخشان از فیلمهای تاریخ سینما، از در اعماق ژان رنوار گرفته تا زمین می لرزد لوكینو ویسكونتی و یا دكتر جكیل و آقای هاید ویكتور فلمینگ و... را در فیلمش گنجانده است، بلكه در سكانس درخشان دوچرخه سواری مشترك آلفردو و توتو،از زبان آلفردو،پدر توتو را همچون كلارك گیبل افسانه ای ترسیم می كند و همین زمینه ای می شود تا در سكانس اعلان خبر مرگ پدر، توجه توتو به پوستر فیلم بر بادرفته و مشخصاً كلارك گیبل جلب شود و لبخندی موزیانه بر لبانش نقش بندد.
در ادامه فیلم، سالهای جوانی سالواتوره را به تصویر می كشد.حال سالواتوره (ماركو لئوناردی) جوانی خوش سیما شده است و با یك دوربین هشت میلیمتری كه براخودش دست و پا كرده، به اولین تجربه های فیلمبرداری خود می پردازد.
تجریباتی كه مجددا یادآور تجربیات شخصی تورناتوره است: ((تصاویر را می قاپیدم.از وقتی دوربین خریدم،تا هجده نوزده سالگی، فكر می كنم هفت روز هفته دوربین را روی دوشم می انداختم و از همه چیز فیلم می گرفتم. از اعتصاب كارگران ساختمان گرفته تا گردهمایی دانش آموزان در حیاط یك مدرسه.))
در یكی از این تجربیات دختری درست در وسط قاب تصویر توتو می ایستد. سالواتوره به فیلمبرداری از او ادامه می دهد.دخترك تقریبا شانزده ساله است و چهره ای شیرین و ساده و چشمانی آبی دارد.سالواتوره با دوربینش،بی اراده حركت های دخترك را دنبال می كند.
دختر از كنار سالواتوره می گذرد و لحظه ای به او نگاه می كند،گویی سعی می كند دریابد كه سالواتوره آن وسیله ی عجیب و غریبش را به كدام سو نشانه رفته است.سالواتوره با شیفتگی لبخند می زند.
آری،سالواتوره به همین راحتی عاشق می شود.سینمایی كه تمام عشق سالواتوره است، اینك یك عشق دیگر نیز به او هدیه می كند..
یكی از صحنه های به یاد ماندنی فیلم،صحنه ای است كه الفردوی نابینا در كنار سالواتوره نشسته است و سالواتوره در سكوت به تماشای فیلم هایی كه از النا گرفته است نشسته است.
در این صحنه آلفردو كه حالا پس از آتش سوزی سینما نابینا شده است، پی به وجود عشق توتو می برد و از آن پس تلاش خستگی ناپذیرش را برای به سرانجام نرسیدن این عشق انجام می دهد.در حالی كه توتو و النا رومانتیك ترین صحنه های تاریخ سینما را خلق می كنند، آلفردو نیز مشغول تدارك تلخ ترین هجران و جدایی تاریخ سینماست.
حال سوال این است كه آیا به واقع آلفردو در حق توتو یا همان سالواتوره، خیانت كرد یا خدمت؟
شاید در نگاه اول این حركت وی به خیانت تعبیر شود. ولی حقیقت چیست؟
قرنهاست (شاید از آغاز حلقت) كه واژه ی عشق در هر ادبیات و میان هر قومی تقدیس می شود و هر عاشقی وصل معشوق را می طلبد و در رویایش با او به كمال می رسد.
اما گر نیك بنگری در میابی عشق حقیقی و معشوق جاودانی مدتهاست كه افسانه ی بیهوده ی گمراهان است. كدام عشق است كه به نتیجه برسد و فنا نشود؟ رومن گاری می گوید: ((همین كه یك عشق به نتیجه می رسد معنی اش این است كه كلكش كنده شده است. ))
كما اینكه تورناتوره از زبان آلفردو، تلویحاً اشاره می كند كه (( هر آتشی خاكستر میشه! حتی عمیق ترین عشق ها هم دیر یا زود به آخر می رسن و بعد عشق های دیگه ای ظاهر می شن؛عشق های بیشمار!))
و اگر از این منظر به عملكرد آلفردو بنگری در میابی كه او نه تنها عشق توتو را جاودان ساخته است،بلكه با عملش وی را بسوی آینده ای درخشان، كه سینما برایش رقم می زند رهنمون می سازد.
سینما پارادیزو سرشار از سكانس های دل انگیز است، ولی تاثر برانگیز ترین آنها سكانس فروریختن سینما و نابودی همیشگی آن است. صحنه ای كه قطع می شود به چهره ی النا و نابودی درونی وی را به نمایش می گذارد.
سینما پارادیزو ویران می شود چرا كه تلویزیون و ویدئو سینما را از سكه انداخته اند و اینك پاركینگ! بیش از سینما به كار آدمها می آید. در سكانس از فیلم وقتی كه توتو اندر باب تلوزیون و امتیازاتش سخن می گوید، آلفردو با این جملات نفرتش از تلوزیون را آشكار می سازد: ((ازش خوشم نمییاد. یه چیزیش بو میده!)) و این مساله برای ما كه نسل تلوزیون و ویدئو و سی دی و دی وی دی قلمداد می شویم، بیش از هر چیز آزاردهنده است.ما كه لذت تماشای فیلم بر پرده ی نقره ای را از كف داده ایم و دلمان را به صفحه ی بی بو و خاصیت و خالی از شور و هیجان تلوزیون هایمان خوش كرده ایم.
ما كی و كجا آن لذتی كه توتوی كوچك از تماشای شعاع های نور خارج شده از میان شیر غران آپاراتخانه نصیبش می شود را لمس كرده ایم؟
نمی توان از سینما پارادیزو یاد كرد و از موسیقی معركه اش هیچ نگفت. هر جا كه فیلم از نفس می افتد این موسیقی است كه جان دوباره ای در كالبد فیلم می دمد و فیلم را حیات دوباره ای می بخشد. انیو موریكونه آهنگساز برجسته ی ایتالیایی كه چندی پیش جایزه ی افتخاری آكادمی اسكار را تصاحب كرد و ساخت موسیقی فیلمهایی نظیر خوب، بد و زشت، به خاطر چند مشت دلار و روزی روزگاری غرب و... را در كارنامه دارد در این فیلم به كمك پسرش آندره آ موریكونه موفق می شود، فضای نوستالژیك و عاشقانه فیلم را تاثیرگذارتر ارائه نماید.
سكانس پایانی فیلم نیز در سینما می گذرد. جایی كه سالواتوره به تماشای تكه های بریده شده از صحنه های عاشقانه ی فیلمهایی كه آلفردو سالها پیش برای او به امانت گذاشته است،نشسته است. فصلی از سینما در چند تكه فیلم چند ثانیه ای،خلاصه شده است:رژه ای عجیب،تاثیرگذار و حسرت بر انگیز. فصلی كه علاوه بر تاكید بر پوچ بودن نقش سانسور در سینما، به نوعی القا كننده این حقیقت است كه سینما خود خود عشق است. جایی است كه می توانی ناب ترین و در عین حال بی ریاترین عشق های عالم را تجربه كنی و در عین حال گدایی عشق نیز پیشه نكنی.
در این هنگام صدای آلفردو همچنان در گوش طنین انداز است:آه! عشق...عشق... چه رازی است این عشق!
* عنوان مطلب: نام نمایشنامه ای از یوهان فردریش فن شیللر، ترجمه ی یوسف اعتصامی
«سالواتوره/توتو» کودکی عاشق فیلم و سینماست. تنها تفریح او رفتن به سینما و بازی با نگاتیوهاست. این موضوع باعث شکل گیری رابطه ای عمیق بین او و آپاراتچی تنهای سینما پارادیزو، «آلفردو» می شود...