مسعود ثابتی : فیلم همیشه یکی از مهمترین و اساسی ترین مولفه های جذابیت را بر بازی درخشان گریگوری پک قرار داده و اگر از بازی خوب پک فاکتور بگیریم ، امروز که...
16 آذر 1395
فیلم همیشه یکی از مهمترین و اساسی ترین مولفه های جذابیت را بر بازی درخشان گریگوری پک قرار داده و اگر از بازی خوب پک فاکتور بگیریم ، امروز که فیلم را می بینیم ، در نهایت می توانیم آن را یک ملودرام دادگاهی احساساتی و یک فیلم معمولی به حساب بیاوریم که تازه آن وجه ملودراماتیک احساساتی اش هم به دلیل اشکال های فیلمنامه ای ، بسیار اغراق شده و غیرمنطقی جلوه می کند. فیلم در ساختار و شیوه روایت نوآوری خاصی ارائه نکرده و از فرمول های همیشگی سینمای کلاسیک امریکا تبعیت کرده است. فیلم در سال 1963ساخته شده ، سالهایی که آثار سینمای امریکا اگر هم در شیوه روایت خود، نوآوری خاصی ندارند، حداقل در تم و مضمون خود متاثر از رخدادهای زمانه خود هستند.
در سالهای تب و تاب مساله کندی ، فیلم به مساله ای می پردازد که اگرچه هنوز حل نشده و حتی تا امروز هم باقی مانده ، اما بشدت و قوت سالهایی که مساله تبعیض نژادی معضل اصلی روز بود، مطرح نیست. فیلم یک روایت خطی را پیش می گیرد که باب طبع تماشاگر همیشگی فیلمهای هالیوودی است. فیلمبرداری فیلم و موسیقی المر برنشتاین هم کاملا در خدمت لحن احساساتی و ملودرام اثر هستند. با کمی دقت بیشتر، براحتی متوجه می شویم که رابرت مولیگان در کشتن مرغ مقلد، غیر از هدر دادن رمان خوب هارپرلی کار دیگری انجام نداده است. آن چیزی که در رمان تنها یک پیرنگ و بهانه و خط و ربط است ، در فیلم پایه و اساس و موضوع اصلی قرار می گیرد.
این البته در فرآیند اقتباس به خودی خود ایراد نیست ، اما مساله اینجاست که هیچ چیزی از کتاب در فیلم باقی نمانده و فقط آن پیرنگها و خطوط فرعی کتاب به فیلم راه پیدا کرده است .هارپرلی در رمان خود، ناحیه جنوب امریکا و بخصوص بعضی از ایالت های آن را نه به عنوان یک جغرافیا و منطقه که به عنوان یک تاریخ و فرهنگ و حال و هوا در نظر گرفته و فضاهای خفه و گرفته و مساله بالا و پایین و طبقه های مختلف اجتماعی و فقر و تبعیض جنسی و نژادی را به عنوان یک مجموعه و یک کل در نظر گرفته و در نهایت یک اثر بزرگ و حتی مرجع درباره جنوب امریکا و مسائل مبتلا به آن در یک مقطع تاریخی خاص آفریده است ، اما رابرت مولیگان در کشتن مرغ مقلد جنوب امریکا را در حد یک فرد سیاهپوست خلاصه کرده و برای عقب نماندن از قافله دست به ساختن فیلم زده است.
به این ترتیب براحتی می توان متوجه شد که مولیگان فقط ژست و ادای نوآوری را در می آورد و در پشت سوژه های بظاهر انسانی و پرطمطراق سنگر می گیرد. این که گفتیم همه چیز و همه مسائل در یک آدم سیاه پوست خلاصه شده ، زیاد بیراه نرفته ایم. ایالات جنوبی امریکا و مسائل آنها، خانواده کوچکی که از یک پدر و دو فرزند و یک دایه سیاه پوست تشکیل شده و همه ساکنان آن شهر کوچک امریکایی ، خط و ربط و ماهیت وجودی شان در ارتباط با آن مرد سیاه پوست شکل می گیرد.
سالن نمایش مدرسه ، رفت و برگشت بچه ها از مدرسه به خانه و برعکس ، اعتراض ساکنان شهر به وکیل و جلسات دادگاه و بازجویی ، همه در تبیین مساله سیاه و سفید و تبعیض نژادی سهم دارند. در این مسیر مولیگان به ابتدایی و سطحی ترین شکل شخصیت پردازی و تیپ سازی از آدمها دست می زند. خوبها بی دلیل خوبند و بدها همین جوری بدند. مردم با متهم سیاه پوست خوب نیستند و همه از او بدشان می آید. تنها دلیلی که می توان برای این مساله آورد این است که سیاه پوست ها چون سیاهند خوب نیستند. می بینید که چطور ابتدایی ترین و سطحی ترین تلقی از مساله تبعیض نژادی تبدیل به مایه اصلی فیلم شده.
آن مردی که در ابتدای فیلم برای ادای قرض خود پیش وکیل می آید، تا انتها هویتش معلوم نمی شود و اصلا معلوم نیست گریگوری پک که یک وکیل دعاوی است چرا بر خلاف سیر عادی جریان در آن شهر، سعی دارد طرف آن سیاه پوست را بگیرد. همه آن مقدمه و موخره طولانی و کسل کننده فیلم ، فقط به این دلیل وجود دارند که نقطه عطف فیلم ، یعنی سکانس دادگاه برگزار شود.گذشته ازاین که این سکانس به هیچ رو از جذابیت های ویژه چنین موقعیت هایی برخوردار نیست ، چهره مرد سیاه پوست و خباثت آشکار سفیدها، از همان ابتدا موضع فیلم را آشکار می کند. ضمن این که معلوم نیست محق بودن مرد سیاه پوست و خباثت سفیدها قرار است مخاطب را به چه تلقی و دریافتی رهنمون شود. فیلم در نهایت به ورطه ای می افتد که آسیب بسیاری از آثار احساساتی از این دست است ، یک نوع تبعیض نژادی معکوس ، این که سیاه ها خوبند و سفیدها بد. گریگوری پک هم بیشتر از آن که نماینده ای از سفیدها باشد، فرشته ای است که به نجات آدمها می آید. به نجات مرد سیاه پوست و نجات سفیدها از بی خبری و جهل و سنگدلی. اما نمی توان در نهایت از بازی خوب گریگوری پک در این فیلم نوشت. بازی او (که یک اسکار هم برایش داشت ) تنها نقطه روشن و قابل توجه فیلم است.
آلاباما، سال 1932. وكيلى به نام » آتيكوس فينچ « ( پك ) با وجود اعتراض مردم شهر، دفاع از مرد سياهپوستى به نام » تام رابينسن « ( پيترز ) را كه متهم به هتك حرمت دخترى سفيدپوست به نام » مايلا يوئل « ( ويلكا كس ) است، قبول مى كند...