مهرزاد دانش : موضوع تبعیض نژادی در آمریکا، یکی از پرشمارترین مضمون ها در سینما بوده است. با این حال در فیلم خدمتکار چنان این موضوع تکراری به کار گرفته می شود که...
18 آذر 1395
موضوع تبعیض نژادی در آمریکا، یکی از پرشمارترین مضمون ها در سینما بوده است. با این حال در فیلم خدمتکار چنان این موضوع تکراری به کار گرفته می شود که جذابیت و طراوت خود را حفظ می کند و مانع از این که فیلم تبدیل به یکی از بهترین های 2011 شود، نمی شود. راز محبوبیت خدمتکار چیست؟
نکته اول آن که فیلم بر اساس یک فضای ساده و متداول روایت خود را در حوزه تبعیض نژادی پیش می برد و متوسل به طرح ایده های مهیب و موحش نمی شود: اجازه نداشتن خدمتکاران سیاهپوست در استفاده از دستشویی و سرویس بهداشتی کارفرمایان سفیدپوست شان. این روند که ارتباط زیادی با موقعیت روزمره هر انسانی دارد، مرکز ثقل گره ها و تعلیق های داستان است و برای همین مخاطب فیلم، در مواجهه نزدیکی با اثر قرار می گیرد و وارد وضعیت های غریب و باورنکردنی نمی شود. در واقع فیلمساز با استفاده درست از قاعده «کوچک، زیبا است»، جو صمیمانه ای را در محور درام درست می کند و شاخه های فرعی دیگر مانند نگهداری از کودکان و فقر مادی و غیره را در حاشیه کار پرورش می دهد.
این نکته در ارتباط با شخصیت های داستان هم صادق است. فیلم از بین کاراکترهای متعددش، چهار شخصیت زن سیاه (ایبیلین، مینی، یول می و کنستانتین که البته این آخری غائب است و در فلاش بک ها دیده می شود) و چهار شخصیت زن سفید (اسکیتر، هیلی، الیزابت و سلیا) دارد که از آن بین دو کاراکتر اصلی کار، اسکیتر سفیدپوست و ایبیلین سیاهپوست محور درام را پیش می برند. این هشت نفر، نوعی رویارویی زوج گونه را در ارتباط با هم در پیش می گیرند که قالبی سیال دارد، بدان معنا که مثلا مینی ابتدا خدمتکار هیلی است، اما بعد از اخراج توسط سلیا استخدام می شود و یول می جایش را می گیرد، در حالی که همچنان بین مینی و هیلی از یک طرف و سلیا و هیلی از طرف دیگر نوعی رقابت و بلکه عداوت وجود دارد و در این میان یول می نیز نقش خاص خود را در کشف جنبه های پنهان تر شخصیت هیلی ایفا می کند. در واقع، ارتباط بین شخصیت ها، در عین سادگی، متأثر از فرایندی شبکه ای نیز هست که در طی آن روابط والد/فرزندی، روابط عاشقانه، حسادت های کهنه و...نیز مطرح می شود. جالب این جا است که معرفی هر شخصیت هم هوشمندانه بر اساس مختصات نقشش در داستان شکل گرفته است. مثلا هیلی را اولین بار موقع علامت گذاشتن روی کاغذ توالت های دستشویی می بینیم که در طول فیلم هم دغدغه اش شامل همین اوضاع است و البته کیکی را هم که از دست مینی نوش جان می کند، بی ارتباط با فضای توالت نیست! الیزابت اولین بار جدا از بچه اش و غرق در اوضاع لباسش ترسیم شده است که نوعی ظاهرگرایی و تبعیت از مد را برای شخصیتش معرفی می کند؛ نکته ای که در تبعیتش از هیلی هم نمود دارد. اسکیتر اولین بار سوار بر اتومبیلش در دشتی بزرگ دیده می شود که تنهایی و سرعت او در این فضای راکد شهرستانی، یک جور فردیت معترض را تداعی می کند و...
نکته دیگر، نوع روایت پردازی فیلم است. سکانس اول با اینسرت از دفتری شروع می شود که عنوان فیلم (و در واقع عنوان کتابی که قرار است بر اساس خاطرات سیاهپوستان نگاشته شود) در بالای صفحه نخستش نوشته شده است و ایبیلین شروع به روایت داستانش می کند و در ضمن ارائه خاطراتش، شخصیت های داستان را هم یک به یک معرفی می کند. در واقع کل داستان خدمتکار، روایت های او است و فیلم هم با نریشنی که روی چهره او و از زبان او گفته می شود به اتمام می رسد. البته منطق خاطره گویی ممکن است در فضاهایی که او عملا و عینا حضور نداشته مخدوش جلوه کند، اما با احتساب این که او این دسته از خاطرات را بر اساس شنیده هایش از دیگران تنظیم کرده، مشکل رفع می شود. این نوع روایت پردازی، کمک زیادی به خلأهای بیناداستانی می کند و در عین حال حس جاری در برخی صحنه های خاص و مهم را هم تبیین می کند.
این روایت پردازی، متکی به روند علی و معلولی هم هست و هر سکانس بر اساس فضای سببیتی حسی و یا کنشی سکانس پیشین شکل گرفته است. مثلا اسکیتر در مهمانی منزل الیزابت، درباره خدمتکار غائب خانگی شان، کنستانتین مورد سوال قرار می گیرد. این موقعیت، سکانس بعد را در خانه اسکیتر شکل می دهد که مشاجره بین او و مادرش را سر این موضوع شامل می شود و به شکل ضمنی، موضوع مجرد و متأهلی اسکیتر را هم مطرح می کند. فلاش بک خاطره انگیز اسکیتر از کنستانتین، حسی را پرورش می دهد که باعث می شود اسکیتر به ایبیلین پیشنهاد مصاحبه دهد که او هم جواب رد می دهد. اما با اخراج مینی از منزل هیلی، ایبیلین پیشنهاد اسکیتر را می پذیرد و...بدین ترتیب در فیلم روایت قالبی کاملا مستدل و منطقی به خود می گیرد و مخاطب بی آن که در میان خرده داستان ها و خرده موقعیت های انتزاعی سرگردان شود، ماجرا را با کشش دنبال می کند.
آخرین نکته، پردازش جزئیاتی است که فیلم را در لایه های کوچک و به ظاهر کم اهمیت هم غنی می سازد؛ مانند تأکید بامزه سردبیر مجله روی بسته نگه داشتن درِ اتاقش. شاید یکی از پرجلوه ترین این موارد، استفاده از المان های مذهبی در موقعیت پردازی آدم های داستان باشد. حضور ایبیلین در کلیسا و شنیدن وعظ کشیش درباره ناتوانی حضرت موسی در سخن گفتن با کفار و دستور خدا به او مبنی بر لزوم شجاع بودنش، در واقع وضعیت سیاهان را در قبال کارفرمایان شان مطرح می کند. از سوی دیگر همین زن، پسر نجاری داشته که در حین کار کشته شده است و اکنون عکسش را زیر تصویر حضرت عیسی در اتاقش نصب کرده است. احتیاج اسکیتر به 12 زن خدمتکار برای مصاحبه، یادآور تعداد حواریون حضرت عیسی است و در نهایت، حتی مجرد بودن اسکیتر هم که ناجی و تریبون سیاهان شده است، تجرد مسیح را به یاد می آورد. مهم ترین ایده در این زمینه، پایان فیلم است که به رغم تلخ بودنش (اخراج ایبیلین از محل کارش)، به دلیل وقوف او به گفتن حقیقت و احساس آرامش از این بابت، ساحتی مذهبی را تداعی می کند: ایمان به حقیقت در میانه تنش های جاری در واقعیت.
بامداد شروع حقوق مدنی، سه بانوی اهل می سی سی پی در شرف برداشتن قدمی اعجاب انگیز در زندگی شان هستند. یکی از این سه بانو «اسکیتر» ۲۲ ساله است که به تازگی از دانشگاه به خانه برگشته و بزرگترین غصه ی مادرش هم اکنون ازدواج اوست. بانوی دیگر خانومی دورگه ی امریکایی افریقای حکیمی به نام «آیبیلین» است، او خدمتکاری است که به تازگی فرزندش را از دست داده. و بانوی سوم «مینی»، بهترین دوست آیبیلین است که به دنبال شغلی محترمانه می گردد. با اینکه این خانم ها تفاوت های بسیاری دارند اما دست سرنوشت آنها را با هم همراه می کند تا نقشه ای محرمانه و حیاتی را پیش ببرند...