جمشید ارجمند : اگر در مغاک تنهایی، بیزبانی و در ظلمات بی کسی و بیگانگی، همزبان صدیقی را بتوانیم پیدا کنیم، این همزبان جز درون و ضمیر ما نخواهد بود. همه بی کس...
15 آذر 1395
اگر در مغاک تنهایی، بیزبانی و در ظلمات بی کسی و بیگانگی، همزبان صدیقی را بتوانیم پیدا کنیم، این همزبان جز درون و ضمیر ما نخواهد بود. همه بی کس و تنهائیم، همه درمانده و ناتوانیم و از ما، آنکه بر این حال وقوف بیشتری داشته باشد، اندوهگین تر است و به مرگ روح نزدیکتر. انسان متفکر، به چه چیز دسترسی دارد؟ به زبان، به فضا، به قلب، به زن، به عیش، به قدرت؟ و اگر همه اینها را داشته باشد، با کدامشان پیوندی عاطفی خواهد داشت؟
من با درون خویش پیوند دارم زیرا که از او نزدیک تر و واحدتر کسی بمن نیست. من با « من » کودکی ام هر چند که سالهای دراز بینمان جدایی انداخته، پیوند مطلق دارم، وجودم پیوسته به وجود اوست، حتی آفرینندگان من، پدر و مادرم نیز که موجودیتم ادامه وجود آنهاست، در فصلی دردناک از من جدا می شوند. اما کودک « من » با من می آید. با من میمیرد.
و در این راه که زندگی اش می نامیم، هرثانیه، هر دم، هر لحظه، یک « من » منفصل از خود بجای می گذاریم و این بی نهایت « من ها » سلول های متشکله ی کلیتی هستند با هویت کسی فرضا فدریکو فلینی 47 ساله، سناریست، کارگردان ….
با اینهمه پیوند باز بی کس و تنهائیم؟ با این همه آشنا باز بیگانه ایم؟ با اعتباری بله … اجتماع با همه ی مناسبات و روابطش با همه قراردادها و آدمهایش، دورمان را گرفته اند. ناگزیر از ارتباط با جامعه هستیم. با زن با فرزند، با مادر و پدر و در سلول بزرگتری با همکار بالادست، با زیردست، با دوست با غریبه. کدامین اینها به وجدان ما نزدیکترند؟ میشود به ترتیبی قراردادی شمرد و پیش رفت، اما کدامشان خود ما هستند ما بخاطر آنها وجود داریم یا آنها برای ما؟
و اعتبار دیگر فرض روشن و شیرینی است. من تنها نیستم، خود را دارم با لحظات پیوسته ای که در هر کدامش وجود آشنایی ثابت ایستاده و چشم بدهان من دوخته. من با خود در زمان زندگی می کنم. با همزادهای بی نهایت خود که هر یک گریزگاه دنیای اول منست، دنیای تحمیلی و غریبه اجتماع.
چه مکالمه ی سبکبار و شیرینی است مکالمه با خویشتن. چه پهنه ی عظیم و میدان بی منازعی است، درون و ضمیر انسان متفکر. « فلینی » اولین متفکری نیست که بگفتگو با درون خویش پرداخته است و آخرین آنها نیز نخواهد بود. اما تشخیصش این است که زبان گشوده و متکلمی دارد. به آسانی و راحتی می تواند سخن بگوید و آنچه را که ما حس می کنیم اما بیانش را نمی توانیم، او بروانی شعر زیبا بیان می کند. اگر لحظه ای، فقط یک لحظه مثل فلینی اندیشیده باشیم، درک هشت و نیم بسی آسان خواهد بود و نیازی به تفاسیر گوناگون سینمایی نخواهیم داشت. هشت و نیم یک فیلم شخصی است. قواعد سینمایی را رعایت نکرده. فصول رویا و واقعیت آن از هم مجزا نیست، سرگذشت کارگردانی است که نمی تواند فیلم خود را بسازد. اما تصور نمی رود یک کارمند فریه، هر چند روشنفکر بتواند لحظات هشت و نیم را تقدیر کند. تا با آن درجه از سلوک درون نرسیم که اعتبار و ارزش آن را دریابیم و به آن جهان دسترسی پیدا کنیم، هشت و نیم را چیزی جز یک هذیان لطیف و شاعرانه نخواهیم یافت.
بین دو دنیای بیرون و درون، تضاد و تقابلی وجود دارد که در انسان متفکر، واکنشی بجانب درون ایجاد می کند، بدون آنکه این درونگرایی ناشی از عقده های روحی باشد. احساس عدم توانایی ایجاد پیوند با دنیای بیرون و عدم امکان هرگونه وابستگی به آن، نخستین یاس غم انگیز در انسان پدید می آورد، ولی به مرور دریچه های گریزگاه درون باز می شوند و او را بخود می خوانند. انسان دست و پا می زند، تقلا می کند، می کوشد بلکه راه آشتی پیدا کند، اما با هر تلاش بدرون خود نزدیکتر می شود و چون خواه ناخواه زندگی خارجی او در دنیای مرسوم دیگران و همراه با سوتفاهمات و اصطکاکات طبیعی آن است، نخست به تخیل آفرینش محیط مطلوب خویش در ذهن می پردازد و اندک اندک در میان برزخ نیز، باز خود را تنها و نامفهوم می یابد و در پایان تماما به پیله خود پناه می برد و از بیرون میگسلد.
بر این تم، فلینی قهرمان خود را که کارگردانی است بنام « گوئیدو » می نمایاند. گوئیدو خسته و واخورده است. روشنفکری است در بحبوحه گریز از دنیای ناهماهنگ بیرون و پناه به توهمات درون ؛ و در این تنگنا ناگزیر مبتلا به عنن فکری در زبان سینما. تماشاچی ناظر گسیختگی های ذهنی اوست، فرار از ازدحام اتوموبیل ها و عروج به آسمان ( که تهیه کننده او را با طنابی به پائین می کشد و باز به دنیا برمی گرداند. ) دیدار با پدر و مادر در گورستان، بازگرداندن پدر به قبر، ظهور کلادیا دختر سفیدپوش و زیبایی که مظهر آرامش خاطر اوست، تجدید یادبود دوران کودکی، خانه پدری بچه های دیگر، دایه مهربان، حمام بازیگوشانه، گریز از مدرسه ی مذهبی، رقصیدن پاساراکینا، زن تنهایی که در کنار دریا منزل دارد و اولین تجسم ا.روت.یک گوئیدو از « جنس » زن است، مجازات شدن در مدرسه به همین علت و بازگشتن دوباره بجانب تصور گناه که در وجود ساراگینا نشان داده می شود، دار زدن نویسنده در سالن سینما، گردآوردن همه زنهای زندگی در خانه دوران کودکی، حکومت بر آنها، شلاق زدن آنها، گریز از دست خبرنگاران، خودکشی و غیره و غیره.
تماشاچی در همه جا علیرغم عدم مرزی سینمایی بین واقعیت و توهم، بین دو زندگی گوئیدو تفکیک قائل می شود، اما برای گوئیدو و بهتر فلینی، این دو زندگی از هم جدا نیست. او از لحظات شیرین آن، همچون واقعیت لذت می برد و در سخت ترین دقائق هستی، با یک خودکشی فرضی، لااقل برای لحظه ای آزاد می شود، و گاه با دختر معصوم و زیبای توهم خویش خلوت می کند، از دست های نوازشگر او محبت می گیرد و در میدان خالی، با او شام میخورد.
گوئیدو، در وجود خود به اختیار و در دنیای خارج به جبر زندگی می کند و سرگردانی بین جبر و اختیار و اتخاذ روشی در برابر این دو، مساله یا درد اصلی اوست. ناچار از تحمل دیگران است، اما اعتراض خود را علیه آنها نشان می دهد در برابر تهیه کننده فیلم همچون بنده ای خاضع سجده می کند، نویسنده پرمدعا را بدار می کشد، ابروان معشوقه سبکسر خود را بشکل شیطان درمی آورد ؛ اما به تصویری که عشق می ورزد، یکی کودکی خویش است، زیرا که کودکی، سن عدم تمییز است و ذهنیت و عینیت در آن یکی است، رویا و واقعیت در هم آمیخته اند و تازه غلبه با رویا و درون است. و دیگری دختری مهربان و رویایی، یک فرشته سبکبال که به رفتار فرشتگان راه می رود و بهرحال فقط در توهم پدید می آید، موجودیتی برتر از یک انسان دارد. بالاتر از آن است که به جمع سایر زنان بپیوندد و به آنان آلوده شود. گوئیدو، « کلادیا » را فقط برای لحظات تنهایی خود می خواهد ؛ به او اجازه نمی دهد که به سالن سینما وارد شود یا با سایر زنان زندگی اش در خانه دوران کودکی خدمت او را بعهده بگیرد، طغیان کند و شلاق بخورد. این تصویر، دست نیافتنی ترین رویای گوئیدوست. تصویر محبوب دیگر او که کودکی او باشد، زمانی با او زیسته، اما کلادیا برتر از همه چیز و همه کس است و هرگز جز در رویا کنار او نبوده.
به جای گوئیدوی کارگردان هر هنرمند و هر متفکر دیگر را می توانیم قرار دهیم، از این نظر نباید معانی خاص و استثنایی برای پاره ای صحنه های فیلم قائل شد. دنیای خارجی کارگردان، دنیای سینما، تهیه کننده، سناریست، هنرپیشه ها و غیره است، تماس و اصطکاک و مسائل زندگی او نیز با همین هاست. اگر گوئیدو نویسنده یا کارخانه داری می بود، فضای اطرافش نیز رنگ خود او را می گرفت.
به گمان ما هشت و نیم، زیباترین بیان مضمونی تصویری است که فلینی در دل داشته و گفته، از استادانه ترین امکانات استتیک سینما، از بهترین فیلمبرداری (جانی دی ونانسو ی فقید) از بهترین زمینه های هماهنگ با مضمون ( مثل باغ، چشمه آب معدنی با پیرمردها و پیرزن های علیل و لوس در صفوف طولانی ملال آور. این عقده بخصوص در پایان فیلم باز می شود. گوئیدو الهام خود را برای حمام بخار، صومعه، دریا، پایگاه فضایی … استفاده کرده و عقده خویش را گشوده است. شروع فیلم می گیرد. همه را همه تصاویر حیاتش را جمع می کند و در دایره ای بزرگ به رقص وامی دارد. پروژکتورها روشن می شوند. « کودک » درون او همان مرز آمیخته و رویا واقعیت، عینیت و ذهنیت، به آهنگ خود جمع را برقصی ابدی، بدور تسلسل وامی دارد و خود نیز باین دایره ملحق می شود. اما « کودک »، تنها فرد خارج از دایره است. همه در ظلمت محو می شوند، اما او تا پایان روشن و آشکار می نماید.
نکته بسیار جالب و امیدبخشی که مشاهده کردیم و کمتر انتظارش را داشتیم، سکوت کامل تماشاگران و تحمل منطقی فیلم بود. با سابقه ای که از نمایش فیلم سنگینی مثل « کسوف » را داشتیم، این انتظار می رفت که هشت و نیم که دوبله هم نیست، نمایشش هم طولانی است و تسلسل داستانی هم ندارد، خشم عده ای را برانگیزد. دیدیم که اینطور نشد. چنین پیداست که نسل فهمیده و روشنفکری تکوین یافته از فن تماشای فیلم سنگین به خوبی آگاه است. پس از پایان فیلم در قلب، از همه تماشاگران که غالبا از نسل جوان و محصل بودند تشکر کردیم.
فیلم سرگذشت یک کارگردان موفق سینماست که هشت فیلم درخشان در کارنامه دارد اما برای ساختن فیلم نهم علی رغم داشتن همه امکانات قادر نیست طرح کلی فیلم جدید خود را بسازد و در این روند درگیر ضعف ها و عقده های دوران گذشته زندگی خود می شود.