رضا حاج محمدی : وقتی فیلم را «ناقصالخلقه» توصیف میکنم، نمیدانید چقدر افسوس وجودم را در برمیگیرد. نمیخواهم دروغ بگویم. اولین نکتهای که دربارهی «بتمن علیه سوپرمن» آدم را ناراحت میکند، این است که...
14 آذر 1395
وقتی فیلم را «ناقصالخلقه» توصیف میکنم، نمیدانید چقدر افسوس وجودم را در برمیگیرد. نمیخواهم دروغ بگویم. اولین نکتهای که دربارهی «بتمن علیه سوپرمن» آدم را ناراحت میکند، این است که با فیلمی که از ریشه خراب باشد طرف نیستیم. اتفاقا در طول فیلم مشخص است که سازندگان برای کاراکترهای اصلی و طراحی خط داستانی فیلم نقشهی بسیار جذاب و تاملبرانگیزی در ذهن داشتهاند. یعنی با فیلم پتانسیلداری طرف هستیم. اما افسوس از اینکه فیلم در خلالِ نیمهی دوم کارش که پرورش و اجرای آن ایدههای زیبا است بهطرز مرگباری سکته میکند و باعث میشود با فیلم ناقصالخلقهای روبهرو شویم که به خاطر اشتباه و نگاه پیشپاافتادهی سازندگانش به این روز دچار شده و از همین سو، فیلم به خاطر نابود کردن پتانسیل خوبی که برای تبدیل شدن به یکی از جدیترین فیلمهای ابرقهرمانی تاریخ داشته، همدردیپذیر هم نمیشود. بله، چیزی که دربارهی «بتمن علیه سوپرمن» عصبانیام میکند، این حقیقت این است که سازندگان میتوانستند از سالها فعالیت مارول درس بگیرند. نکات قوت آنها را اجرا کنند و از نکات ضعفشان فرار کنند. سوالی که سعی میکنم در ادامه جوابی برای آن پیدا کنم، این است که چرا «بتمن علیه سوپرمن» میتوانست به یکی از جذابترین و عمیقترین آثار ابرقهرمانی تبدیل شود، اما این اتفاق به وقوع نپیوست و در عوض با یکی از بدترین فیلمهای این حوزه طرف شدیم که فقط ادای استثناییبودن و تاریکبودن را درمیآورد.
در توصیف درجهی ناامیدکنندگی این فیلم همین و بس که فیلم موفق نمیشود به اولین قولی که داده بود وفا کند. قولی که در اسم فیلم هم دیده میشود و مهمترین چیزی است که ما را برای دیدن فیلم هیجانزده میکند: رویارویی پسر کریپتون و خفاش گاتهام. قبل از اکران فیلم، بحث و سوالات زیادی در این رابطه ایجاد شده بود که یک انسان عادی چه شانسی در برابر بیگانهای که دیوار صوتی را میشکند دارد؟ اصلا چه چیزی باعث میشود کلارک کنت و بروس وین، این دو مردِ نجیب که خودشان را قهرمان مردم مینامند، یکدیگر را به عنوان چنان تهدید خطرناکی پیدا کنند که برای کشتن هم دست به کار شوند؟ خب، متاسفانه نویسندگی سوالبرانگیز و انگیزههای گلآلودِ کاراکترها که بهطرز قابلدرک و توجیهکنندهای توضیح داده نمیشوند، باعث شده تا درگیری بتمن و سوپرمن هیچ منطقی نداشته باشد. بله، قبول دارم به جان هم انداختن دو ابرقهرمان کار بسیار سختی است. اما خب، «بتمن علیه سوپرمن» در اجرای این کار سخت شکست خورده است.
در عوض انگار سازندگان فقط برای ایجاد هایپ غولپیکر و کرکنندهای برای فیلمشان تصمیم گرفتند تا این دو کاراکتر پرطرفدار را به جان هم بیاندازند و تمام. از همین رو، نبرد این دو فقط به هیجان توخالی مشتزنی دو ابرقهرمان خلاصه شده است و هیچ عمق و پیشزمینهی متقاعدکنندهای ندارد. دیدن نبرد بتمن و سوپرمن دقیقا مثل تماشای بازی کردن یک بچهی خردسال با اکشن فیگورهای این دو شخصیت میماند. نکتهی جالب ماجرا این است که حتی وقتی نبرد این دو از راه میرسد، نه تنها اکثر صحنههای نبرد آنها را در تریلرها دیدهایم، بلکه همهچیز سریعتر و قابلپیشبینیتر از آنچه که پیشبینی میکردیم تمام میشود. ناسلامتی اسم فیلم «بتمن علیه سوپرمن» است، اما حقیقت این است که فیلم کمترین توجه را به این بخش از فیلم میکند.
نبرد ایدئولوژیها و شکستهشدن باورها میتواند از نبردهای فیزیکی دو نفر هم هیجانآورتر و اضطراببرانگیزتر شود. اگر قبول ندارید، به سهگانهی بتمن نولان نگاه کنید. شاید بگویید این فیلمها با همدیگر قابلمقایسه نیستند، اما اتفاقا من از کسانی هستم که فکر میکنم مقایسهی «صحیح» نولان و اسنایدر درست است. اگر استایل فیلمسازی واقعگرایانهی نولان را کنار بگذاریم، اسنایدر همانطور که خودش هم به زبان آورده، دنبالهروی میراثی است که نولان برجای گذاشت. میراث نولان هم چیزی نبود جز تمرکز روی فلسفه و روانشناسی کاراکترها به جای نبردهای فیزیکی و خلق دنیایی که از لحاظ جامعهشناسی و سیاست خیلی به دنیای خودمان نزدیک بود. مثلا به نبرد افسانهای بتمن و جوکر نگاه کنید. مسالهای که رویارویی این دو را شگفتانگیز میکند، این است که ما در طول فیلم ایدئولوژی هر دو را کاملا باور میکنیم. به خاطر همین است که این روزها جوکر به اندازهی بتمن طرفدار دارد. به خاطر همین است که دیالوگهایی که در فیلم بین بتمن و جوکر ردوبدل میشود از صدها مشت و لگد هم تنشزاتر میشود. به خاطر اینکه فیلم به ایدهآلترین شکل ممکن «حرف حساب» هر دو کاراکتر را توضیح میدهد.
نبرد ایدئولوژیها و شکستهشدن باورها میتواند از نبردهای فیزیکی دو نفر هم هیجانآورتر و اضطراببرانگیزتر شود در «بتمن علیه سوپرمن» اما به دلایل بسیاری اسنایدر نمیتواند این کار را با موفقیت انجام دهد. چرا؟ خب، دلایل بسیار زیادی وجود دارد. مثلا یک دلیلش این است که برخلاف سهگانهی «شوالیه تاریکی» که یک مجموعهی حسابشده بود و هر قسمتش از مسیر ویژهای پیروی میکرد، «بتمن علیه سوپرمن» به داستان نبرد بتمن و سوپرمن خلاصه نمیشود. همین باعث شده تا سازندگان به جای تمرکز روی یک داستان مشخص، وقتشان را سر پیریزی آینده و صحنههای بیخاصیت تلف کنند. دلیل مهم بعدی این است که اسنایدر میخواهد با یک دست، هم عناصر واقعگرایانه و تاریک نولانوار را بردارد و هم عناصر بلاکباسترهای بیکله را در فیلمش داشته باشد، اما خب، او نتوانسته به تعادلی بین این دو برسد یا حداقل یکی را برای دیگری فدا کند و همین به فیلم پرازدحام و آشوبزدهای منجر شده که در آن واحد میخواهد هزارتا چیز مختلف باشد، اما هیچچیز نمیشود. لپ کلام این است که من در طول فیلم هیچوقت احساس نکردم که درحال دیدن فیلمی دربارهی رویارویی بتمن و سوپرمن هستم. اگر اسنایدر کارگردان ثابتنشدهای بود ناراحت نمیشدم، اما اگر خبر ندارید، بهتر است بدانید این بشر اقتباس سینمایی کامیکبوک «واچمن» را ساخته است. فیلمی که اگرچه توسط نویسندهی کامیکها رد شده، اما کماکان از آن به عنوان انقلابیترین فیلم کامیکبوکی یاد میکنند. یکی از دلسردیهای کسانی که آن فیلم را بد متوجه شده بودند، این بود که چرا در آن خبری از اکشنهای انفجاری نیست. در حالی که اتفاقا این یکی از تصمیمات درست اسنایدر بود. به خاطر همین است که در پایان آن فیلم ما چهار-پنجتا کاراکتر پیچیده داریم. کاراکترهایی که طوری فلسفه و طرز فکرشان در طول فیلم توضیح داده میشود که در پایان تماشاگر خودش را در مقابل یک چند راهی هیجانانگیز پیدا میکند. حق با چه کسی است؟ من نمیگویم کاش اسنایدر از نولان یاد میگرفت، بلکه کاش اسنایدر از خودش یاد میگرفت.
اگر «بتمن علیه سوپرمن» یک تم یا موضوع مرکزی داشته باشد، آن رابطه، درک و انتظار بشر از خداست. همانطور که در «مرد پولادین» هم دیدیم، سوپرمنِ اسنایدر نقش مسیح را برعهده دارد. کسی که قرار است خصوصیاتِ شخصیتی عیسی مسیح را نمایندگی کند. این تم در «بتمن علیه سوپرمن» هم ادامه پیدا کرده و از طریق لکس لوثر حالت پیچیدهتری به خود گرفته. مثلا ببینید لکس لوثر چگونه برای توصیف ماهیت سوپرمن به تابلوی برعکس فرشتگاه و شیاطین اشاره میکند. یا در سکانس دیگری، زنی در تلویزیون از این شکایت میکند که چرا سوپرمن بعضیها را نجات میدهد و بعضیها را نه. در جایی دیگر از فیلم ما متوجه میشویم که طرز فکر لوثر به خاطر عدم اطمینان و عدم داشتن خاطرهی خوبی از پدرش، نسبت به بزرگترین پدرها یعنی خدا تغییر کرده است و از آنجایی که مردم سوپرمن را به عنوان نجاتدهنده و محافظشان قبول دارند، او چنین حس حسودی و عدم اطمینانی را نسبت به سوپرمن هم دارد. اگر هدف درونی لوثر را در طول فیلم متوجه نشدید، تقصیر شما نیست. چون فیلم در توضیح درست آن لنگ میزند.
درست مثل جوکر در «شوالیهی تاریکی» که میخواست از طریق بتمن ثابت کند خوبی و نظم رویایی بیش نیست و کافی است انسانها در شرایط درست قرار بگیرند تا همنوعانشان در کشتی کناری را منفجر کنند و سفید، سیاهشدنی است، در «بتمن علیه سوپرمن» هم هدفِ لوثر این است تا از طریق پایین کشیدن سوپرمن، ثابت کند، نیروی متافیزیکالی برای محافظت از انسانها وجود ندارد و سوپرمن میتواند گرگی در لباس بره باشد. و اگر هم وجود دارد، برخلاف چیزی که مردم باور دارند بهترینِ بهترینها نیست و قابلشکستن و اشتباه کردن است و هیچ فرقی با ما ندارد که قابلستایش باشد. که سوپرمن (این موجود فرابشری پاک و آسمانی) هم توسط انسانی زمینی (لوثر) سقوطکردنی است. که سوپرمن هم اگر در شرایط درست قرار بگیرد، دست به گناه کردن (کشتن بتمن) خواهد زد.
خب، طبیعتا این ایدهی خوبی برای طراحی آنتاگونیستتان براساس آن است. همانطور که فکر کردن به پیروزی جوکر در اثبات تئوری آشوبش ترسناک است، فکر کردن به اینکه لوثر موفق به اثبات اینکه سوپرمن نجاتدهندهی کاملی که مردم تصور میکنند نیست، میتواند به نقطهی اوج هولناکی منجر شود. خب، سوال این است که چرا «شوالیهی تاریکی» در نمایش نقشهی جوکر اینقدر پیچیده و تاملبرانگیز میشود، اما هدف بزرگِ لوثر اینقدر سطحی از آب درمیآید؟ خب، جواب خیلی ساده است: اگرچه پرداختن به مسئلهای بزرگتر از طریق یک فیلم ابرقهرمانی ایدهی خوبی است، اما مشکل این است که «بتمن علیه سوپرمن» این ایده را هدر میدهد. لکس لوثر فقط چند جملهی فلسفی بلغور میکند و نویسندگان به اندازهی کافی روی فلسفهی او زوم نمیکنند تا ما همچون بهترین آنتاگونیستها، در فضای ذهنیاش قرار بگیریم. مشکل هم این است که اعتقادات لوثر، چندان روشن نیست. آیا او به سوپرمن حسودی میکند، یا قضیه عمیقتر از این حرفهاست؟ فیلم چیزی را روشن نمیکند.
لوثر برای اینکه ناکاملبودن و عدم لیاقت سوپرمن برای دریافت عشق مردم را ثابت کند، در جایی از فیلم به تناقضی باستانی اشاره میکند: «اگر خدا مطلقا خوب است، پس او قادر مطلق نیست و اگر خدا قادر مطلق است، او مطلقا خوب نیست». این اشارهای است به مسئلهای که در توصیف کمال خدا استفاده میشود. عدهای از فلاسفه به این نتیجه رسیده بودند که اگر خداوند «بدون نقص» است، پس باید این ۵ ویژگی را داشته باشد: (۱) دانای مطلق، (۲) قادر مطلق (۳) نیکی مطلق (۴) همزمان در همهی مکانها و (۵) همهی زمانها حضور داشتن. اما اینجا سروکلهی «مسئلهی شر» به عنوان یک ضد-برهان قدیمی و جدی پیدا میشود. مسئلهی شر به این موضوع میپردازد که چرا خدایی که قادر و خوب مطلق است، اجازه میدهد این همه اتفاقات بد و سیاه در دنیا بیافتد؟
یکی از ضد-استدلالهایی که به این مسئله میشود، این است که اگر شر وجود نداشت، خوبی هم وجود نداشت. اینکه خدا دنیا را از وجود شر پاک نکرده، به معنای ناتوانیاش نیست، بلکه به این دلیل است که وقتی بدی وجود نداشته باشد، ما نمیتوانیم از طعم خوبی لذت ببریم و هدفی برای مبارزه کردن داشته باشیم. مسئله این است که عدهای از مردم گاتام و متروپلیس بعد از توطئهی لوثر به اشتباه سوپرمن را دلیل همهی بدبختیهایشان میدانند و او را به خاطر نجات پیدا نکردن تمام کسانی که در خطر هستند سرزنش میکنند، اما پیدا شدن سروکلهی دومزدی به عنوان شیطان لازمی است که مقدمات لازم برای نشان دادن ماهیت واقعی سوپرمن را به دنیا ایجاد میکند. سوپرمن شاید ابرانسان تمامعیاری نباشد، اما با فدا کردن جانش ثابت میکند که مهم نیست کامل هستیم یا نه. مهم این است که با وجود ضعفهایمان به دل تاریکی بزنیم. اگر شری (دومزدی) وجود نداشت، شاید سوپرمن برای همیشه طرد میشد و مردم هرگز به اشتباهشان پی نمیبردند، اما با پیدا شدن هیولایی مثل دومزدی است که مردم موفق میشوند ستاره (سوپرمن) را در آسمان تاریک شب تشخیص بدهند. اگر شبی وجود نداشت، ستارهای هم وجود نداشت. مردم متوجه میشوند که نباید همهچیز را از سوپرمن بخواهند، بلکه خودشان باید برای گسترش خوبی در دنیا دست به کار شوند. چون حتی سوپرمن بودن هم بدون کمبود نیست، اما میتوان در اوج ضعف، از مبارزه دست نکشید.
حتما مثل من قبول دارید که اسنایدر با تزریقِ چنین بحثهای عمیق فلسفی و باستانی به درون فیلمش، برنامهی جذابی کشیده بوده تا تماشاگرانش را در کنار نبردهای کامیکبوکی به فکر هم وا دارد. اما چرا اکثر منتقدان «بتمن علیه سوپرمن» را فیلم سطحی و یکلایهای مینامند. آیا آنها موفق نشدهاند متوجهی تمام «ارجاعات» فیلم شوند؟ اتفاقا متوجه شدهاند. تقصیر خودِ فیلم است که در دوختن فلسفهاش در تار و پود داستانش شکست خورده است. نباید فراموش کنیم که یک فیلم با اضافه کردن چهارتا جملهی خوشگل از کتابهای فلسفه، عمیق نمیشود. این دقیقا اتفاقی است که در «بتمن علیه سوپرمن» افتاده است. تمام چیزهایی که توضیح دادم فقط ارجاع هستند و بس. برای مثال در «واچمن» موضوع و تم فیلم از طریق داستان و پردازش کاراکترهایش روایت میشود، اما در «بتمن علیه سوپرمن» فیلم هر از گاهی به شبکههای تلویزیونی مراجعه میکند و ما مجریها و کارشناسهایی را میبینیم که دربارهی این بحث میکنند که آیا سوپرمن مسیح است؟ مشکل «بتمن علیه سوپرمن» این است که به جای کندو کاو در تمهایش یا اشارهی نامحسوس به آنها، کارشناسان دنیای واقعی را جلوی ما مینشاند و از آنها میخواهد تا چیزی که ما باید در آن لحظه از فیلم در موردش فکر کنیم را توضیح دهند.
عنصر دیگری که باعث شده بخش عرفانی/فلسفی «بتمن علیه سوپرمن» کار نکند، هیچ ربطی به محتوای دینی/مذهبی فیلم ندارد و تقصیر دیگر بخشهای فیلم است. بعضیوقتها با فیلمهایی روبهرو میشویم که اگرچه در مرکزشان پیام و بحث جذاب و مهمی وجود دارد، اما از آنجایی که خود داستان و کاراکترها و دیگر عناصر فیلم مشکل دارند، آن پیام مرکزی هم قدرت تاثیرگذاریاش را از دست میدهد. مثلا فیلمی را در نظر بگیرید که بهطرز شعارگونهای از اهمیت توجه به محیط زیست میگوید. مهم نیست توجه به محیط زیست چه موضوع مهمی است، وقتی عناصرِ اطراف این موضوع به درستی پرداخت نشده باشند، آن پیام هم تاثیرگذاریاش را از دست میدهد. اما در مقابل فیلمی مثل «مکس دیوانه: جادهی خشم» یا انیمیشن «وال-ایی» را داریم که بهطرز هوشمندانهای از اهمیت محیط زیست میگویند و این وسط، چه از لحاظ شخصیتپردازی و چه از لحاظ طراحی صحنههای اکشن و عاشقانه هم فوقالعاده هستند. بنابراین، پیامهای مرکزیشان هم به دل مینشیند و ما را بعد از فیلم مجبور به یکعالمه بحثهای فرعی میکنند.
شاید بزرگترین بخش «بتمن علیه سوپرمن» که من را بیشتر از هرچیزی اذیت میکند، این است که این فیلم تا لبهی تبدیل کردن سوپرمن به کاراکتری جذاب پیش میرود، اما نهایتا شکست میخورد. بهشخصه همیشه در ارتباط برقرار کردن با سوپرمن مشکل داشتم. اما «بتمن علیه سوپرمن» سعی میکند این ابرقهرمان کامل را در موقعیت شکنندهای قرار دهد. بهطوری که بینندههایی مثل من دردهای یک بیگانهی خداگونه را حس کنند. متاسفانه اگرچه مشخص است که فیلم طرح خوبی برای سوپرمن داشته، اما داستان در نهایت در نمادپردازی سوپرمن در قالب مسیح با سکته مواجه میشود. مشکل هم این است که یا خودِ فیلم در کندو کاو در افکار و دردهای سوپرمن کمکاری میکند، یا دیگر بخشهای فیلم آنقدر بد هستند که روی بخش خوبش هم تاثیر منفی گذاشتهاند و این یکی از گناهان نابخشودنی «بتمن علیه سوپرمن» است.
برای اینکه نبرد بتمن و سوپرمن همانقدر که فیلم ادعا میکند پرتنش احساس شود، افکار و شرایط ذهنی هر دو طرف جنگ باید مورد بررسی قرار بگیرد. قبل از اکران فیلم خیلی به بتمن اسنایدر و بن افلک خوشبین بودم، اما فیلم ناامیدم کرد. چرا، بن افلک بازی خوبی دارد. لباس بتمن طراحی خفنی دارد و بتموبیل هم هوش از سر آدم میبرد، اما متاسفانه آنقدر که خرج طراحی نسخهی جدید تجهیزات بتمن شده، خرج پر کردن کالبد او نشده است. حداقل در رابطه با سوپرمن، یک فلسفهی نصفهونیمه وجود دارد، اما در رابطه با بروس وین خبری از همان هم نیست. باز هم تکرار میکنم: چیزی که بتمنِ نولان را به کاراکتر عمیق و چندلایهای تبدیل کرده بود، واقعگرایی فیلم نبود، بلکه شخصیتپردازی اصولی او بود. ما میدانستیم پشت هرکدام از اخمها، ناراحتیها، عصبانیتها و سکوتهای بتمن چه درد و رنجی خوابیده است. اما اسنایدر هیچ تلاشی برای خلق جلوهی تازهای از بتمن نمیکند. دوباره با همان داستان تکراری کشته شدن والدین او و افتادن در چاه و رویارویی با خفاشهای ترسناک طرفیم. بله، شاید دلیل بیاورید که این ریشهی ثابتشدهی بتمن است و قابلتغییر نیست و من هم دلیل میآورم که این ریشه به «تنهایی» دیگر تاثیرش را از دست داده است. چرا بتمن اینقدر تلخ و عصبی و بدبین است و چرا بزرگترین کاراگاه دنیا اینقدر شتابزده تصمیمگیری میکند؟ آره، بروس برای چند ثانیه جلوی لباسِ تاد صبر میکند. شاید تجربههای بد گذشته او را به این نقطه کشانده باشد، اما فیلم هیچ توضیحی نمیدهد. در عوض بهطرز نصفهونیمهای قول میدهد که در فیلمهای بعدی بیشتر دربارهی او خواهیم فهمید. ولی دیگر به چه دردی میخورد. ما باید در «بتمن علیه سوپرمن» با طرز فکر او ارتباط برقرار میکردیم که نکردیم.
مثلا برای دیدن یکی از بزرگترین مشکلات فیلم و شخصیت بتمن به پایان نبرد او و سوپرمن نگاه کنید. بتمن قصد فرو کردن نیزهی کریپتوناتیاش در سینهی سوپرمن را دارد که او ادعا میکند که باید کسی به اسم «مارتا» را نجات دهد. در این لحظه سوپرمن در حال اشاره به مادرش است، اما بتمن هم از شنیدن این اسم شوکه میشود. چون مارتا اسم مادر بروس وین هم است و همین کافی است که بتمن دوباره به عملش فکر کرده و نیزه را کنار بیاندازد. مشکل این است که مردم اصولا مادرشان را به اسم صدا نمیکنند، اما نویسندگان برای آشتی دادنِ بتمن و سوپرمن در لحظهی آخر، این اصول ساده را نادیده میگیرند. این اتفاق شاید آنطور که همه باور دارند اتفاق افتضاحی نباشد، اما چیزی که در ادامهی این صحنه میآید، چرا. مسئله این است که بتمن به خاطر شنیدن تصادفی اسم مادرش بیخیال قتلِ سوپرمن نمیشود، بلکه به این دلیل دست نگه میدارد که او متوجه میشود سوپرمن هم مثل خودش یک انسان است. که او بیگانهی بیاحساسی که فکر میکرد نیست. او هم انسانی است که در زندگی و تصمیماتش اشتباه کرده و عذاب وجدان دارد و مثل او مادری دارد که دوستش دارد. بنابراین او لیاقت احترام و زنده ماندن را دارد.
متاسفانه آنقدر که خرج طراحی نسخهی جدید تجهیزات بتمن شده، خرج پر کردن کالبد او نشده است این صحنه فارغ از ماجرای نام بردن اسم «مارتا» به جای «مادر»، میتوانست به لحظهی رستگاری فیلم تبدیل شود و با ضربهی عاطفی خوبی تماشاگران را بدرقه کند، اما مشکل این است که درست بعد از اینکه بتمن انسانیتِ سوپرمن را درک میکند و متوجه قداست زندگی میشود، یک سری خلافکار را میکشد. چون بتمن برخلاف کُد اخلاقی همیشگیاش به این نتیجه رسیده که این خلافکارها لیاقت زندگی کردن را ندارند. بهشخصه هیچ مشکلی با بتمنی که آدمکشی میکند، ندارم. اتفاقا خیلی دوست دارم نویسندهها سراغ نسخههای دیدهنشدهای از شخصیتهای شناختهشدهای مثل بتمن بروند. اگر آدمکشی بتمن در این فیلم بهطرز قابلدرکی توجیه میشد از آن استقبال میکردم، اما اینجا میبینیم که درست بعد از اینکه بتمن به اهمیت و قداست زندگی پی برده، خلافکارها را با چاقو خطخطی میکند و با مسلسل به رگبار میبندد و به این ترتیب، قوس شخصیتی بتمن هم درست چند دقیقه بعد از تکامل، با تناقص روبهرو میشود و تمام احساس فیلم را خراب میکند.
مشکل کشته شدن خلافکارها به دست بتمن، این است که فیلم آن را سوالبرانگیز به تصویر نمیکشد. بلکه کشتار بتمن در راستای دست و جیغ و هورای طرفداران طراحی شده است. مثلا شما را به پایانبندی «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» و فصل دوم سریال «دردویل» ارجاع میدهم. در پایان سهگانه نولان، بین در آستانهی کشتنِ بتمن است که سلینا کایل با شلیک به او، بتمن را نجات میدهد. یعنی بتمن اگرچه برای زیرپا نگذاشتنِ کُد اخلاقیاش تلاش میکند، اما نهایتا همین کشتن است که او را از مرگ نجات میدهد. هر سه فیلم مجموعه پر از چنین لحظات خاکستریای است. در فصل دوم «دردویل» هم کشتارِ پانیشر با تمام دلایل خوبی که دارد، ترسناک و خونین به تصویر کشیده میشود. بهطوری که داستان سعی نمیکند خشونتِ پانیشر را لذتبخش به تصویر بکشد. در عوض داستان مدام متودهای او را زیر سوال میبرد. بله، پانیشر شاید جنایتکاران و قاتلان را به جهنم میفرستد، اما او با این کار دارد روح خودش را را هم ذرهذره از بین میبرد. خب، «بتمن علیه سوپرمن» در زمینهی به تصویر کشیدنِ قتلعامهای بتمن چنین عمقی را کم دارد. فیلم اینطور نشان میدهد که آره، کاملا حق با بتمن است و فقط از حرکات خفن او در کشتن دشمنانش لذت ببرید و به چیز دیگری فکر نکنید.
در فیلمی که عناصر مطمئنش مشکلدار از آب درآمده، دیگر شکی در کار نکردن عناصری که قبل از اکران فیلم با جنجال و عدم اطمینان همراه بود، وجود ندارد. بهشخصه یکی از کسانی بودم که مشکلی با انتخاب جسی آیزنبرگ به عنوان لکس لوثر نداشتم. بالاخره میتوانستم حس کنم سازندگان برای شخصیتپردازی لوثرِ اسنایدر، میخواهند او را به نسخهی منفی و شرورِ مارک زاکربرگِ «شبکهی اجتماعی» تبدیل کنند. اما هدف گرفتن به سمتِ مارک زاکربرگِ هیولاوار کجا و زدن به نسخهی روانی و سبکتری از جوکر «شوالیهی تاریکی» کجا. اگر لکس لوثر آنتاگونیست پیشپاافتاده و بیهویتی در کامیکبوکها بود و سازندگان میخواستند خصوصیات کاراکتر مشهورتری را در او بدمند، این اتفاق قابلدرک بود، اما ناسلامتی لوثر اصلیترین نمسیس سوپرمن است که ویژگیهای منحصربهفرد خودش را دارد.
لوثر «بتمن علیه سوپرمن» اما مثل جوکر با ادا و اطوار و دلقکوار حرف میزند و با چالشهای نهیلیستیاش قصد اثبات فلسفهاش را دارد. اما چرا جوکر در عین ترسناکبودن، دوستداشتنی و میخکوبکننده میشود، اما لوثر حوصلهمان را سر میبرد؟ چون او تمرکز و حسِ تهدید جوکر را کم دارد. بهطوری که او با وجود آن کتانیها و موهای درهمریخته و صدای جیغدارش، حتی در وسط تهدیدهایش هم قابلجدی گرفتن نیست. شخصیت او طرح کلاسیک خوبی دارد. لوثر قرار است با الهام از جوکر و آزیمندیاس، آنتاگونیستِ «واچمن»، تبدیل به فرد باهوشی شود که با گول زدن بقیه، طرز فکرش را به کرسی مینشاند. اما از آنجایی که انگیزه و شخصیت او به اندازهی این دوتا مورد کندو کاو قرار نگرفته، ما تا آخر فیلم دقیقا نمیدانیم آیا با آدمی که فقط تشنهی قدرت است طرفیم یا آنارشیستی هدفدار. آیا او خودخواه است یا دلش برای بشریت میسوزد. آیا او از بیگانهها هراس دارد یا به قدرت سوپرمن حسودی میکند. وقتی کاراکتری کالبد و روح مشخصی نداشته باشد، تنها چیزی که میماند خوشمزهبازیهای آیزنبرگ است.
یکی از مهمترین ضداستدلالهایی که به کسانی که «بتمن علیه سوپرمن» را بررسی میکنند میشود، این است که ما در برخورد با این فیلم با یک بلاکباستر پاپکورنی مطلق طرفیم و نه چیز بیشتری. پس، جدی گرفتنِ آن اشتباه است. نه، این من نیستم که فیلم را جدی گرفتهام. این فیلم است که خودش را خیلی خیلی جدی گرفته است. این فیلم است که هر چند دقیقه یک بار کلمهی «خدا» را تکرار میکند و با ارجاعاتِ سیاست بینالمللی، فلسفهی دین و یکعالمه قتل و خونریزی لبریز شده است. وقتی یک فیلم به این مسائل میپردازد و وارد محدودهی موضوعات جدی میشود، منتقد هم مجبور میشود که آن را با جدیت بررسی کند تا ببیند آیا فیلم واقعا جدی است، یا ادای جدیبودن را درمیآورد. «نگهبانان کهکشان» یک بلاکباستر پاپکورنی است. «اونجرز» و «انتمن» و «سریع و خشمگین»ها و «ماموریت غیرممکن»ها بلاکباسترهای پاپکورنی مطلق هستند و حقیقت این است که بلاکباستر پاپکورنیبودن خیلی بهتر از پرمدعابودن و الکی جدی و تاریکبودن است. فیلمهایی که نام بردم شاید فراموششدنی باشند، اما اولین و آخرین ماموریتشان را به خوبی انجام میدهند: ارائهی سرگرمی. «بتمن علیه سوپرمن» در ابتداییترین کار یک فیلم کامیکبوکی هم شکست میخورد.
مشکلات «بتمن علیه سوپرمن» اگر همینجا به پایان میرسید، ناراحت نمیشدم. نکتهی اعصابخردکن ماجرا این است که فیلم به جز یک سری مشکلات منطقی، مرتکب یک سری اشتباه فاحش در دنیاسازی و زمینهچینی آیندهی دنیای سینمایی دیسی هم میشود. مثلا آیا قبول دارید فضاپیماهای کریپتیونی احمقترین هوش مصنوعی تاریخ سینما را دارند؟ لکس لوثر خیلی راحت با استفاده از اثر انگشت زاد وارد آنجا میشود و بعد هم فضاپیما جنازهی زاد را برای برنامهی لوثر تایید میکند. نباید چنین فضاپیمای پیشرفتهای با یک دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه برسد که کسی بدون اجازه وارد اینجا شده و نباید به دستوراتش عمل کند؟ خلاصه اگر دقت کنید هوش مصنوعی فضاپیما آنقدر سادهلوح بود که خودِ لوثر هم از تایید شدن دستوراتش یک لحظه شوکه میشود.
اما شاید لحظهای که از شدت ناباوری آه کشیدم، صحنهی رونمایی از آکوآمن، سایبورگ و فلش بود. یکی از عناصر غیرقابلانکار فیلمهایی که در یک دنیای مشترک قرار میگیرند، زمینهچینی اتفاقات آینده است. این موضوع نباید به روند داستان یک فیلم صدمهای بزند. به همین دلیل مارول صحنههای زمینهچینی مهمش را پس از پایان فیلم قرار میدهد. خب، این نکتهی پیشپاافتادهای است که دیگر همه باید آن را بدانند. اما اسنایدر میآید و این صحنه را در وسط فیلمش قرار میدهد و به همین راحتی جریان روان فیلم را میشکند. در این صحنه ما متوجه میشویم نه تنها فردی آکوآمن، سایبورگ و فلش را شناسایی کرده، بلکه اسمشان را هم انتخاب کرده و حتی برایشان لوگو هم طراحی کرده است. آکوآمن با آن موهای بلندش از زیر تخت سنگی بیرون میآید و پس از سیخونک زدن به دوربین مثل خرگوشی وحشتزده پا به فرار میگذارد. کیفیتِ کلیپی که از سایبورگ میبینیم، مثل سریالی از شبکهی سی.دبلیو میماند. خلاصه به محض اینکه فلش در رویای دیگر بتمن حاضر میشود و به او هشدار میدهد، فیلم رسما به جاده خاکی میزند.
شاید لحظهای که از شدت ناباوری آه کشیدم، صحنهی رونمایی از آکوآمن، سایبورگ و فلش بود دربارهی طراحی اکشن نهایی فیلم همین و بس که اسنایدر هنوز از خرابکاریهایی که در پایان «مرد پولادین» راه انداخت درس نگرفته است و این به سکانس طولانی و الکی پرهرجومرجی در «بتمن علیه سوپرمن» منجر میشود که یادآور نبرد نهایی «مرد پولادین» است. دومزدی بر بالای آسمانخراشها میایستد و فریاد میزند. هلیکوپترها او را موشکباران میکنند. سوپرمن بعد از کتکی که از بتمن خورده، انرژیاش را پس میگیرد و دومزدی را به فضا شلیک میکند. در همین حین، رییس جمهور و ژنرالهای ارتش سر استفاده از بمب اتم بحث میکنند. سوپرمن جانش را برای اطمینان از برخورد بمب به دومزدی فدا میکند. سوپرمن بر اثر تشعشعات اتمی به زامبی تبدیل میشود و چند دقیقه بعد به حالت عادیاش برمیگردد. دومزدی هم خوشبختانه در یک جزیرهی متروک سقوط میکند تا کارگردان بدون نگرانی از خسارت جانبی به شهر و مردم، فیتیلهی اکشن پرجنبوخروشش را تا ته بالا بکشد.
مشکل این نبرد پرسروصدای آشوبزده همین است: پرسروصدا و آشوبزده بدون اینکه ما برای هیچکدام از اجزای آن اهمیتی قائل باشیم. باور کنید اگر فیلم بعد از شکست لوثر به پایان میرسید و سازندگان دومزدی را به فیلم بعدی منتقل میکردند، نظر منتقدان خیلی بهتر میشد. در عوض سازندگان فقط با هدف چپاندنِ زورکی یک آتشبازی تمامعیار، او را سی دقیقه مانده به پایان فیلم معرفی میکنند تا نبرد CGIمحور نهایی فیلم هم جور شود. نبردی که آنقدر از کنترل خارج شده و به قول خارجیها Over the Top است که بتمن رسما هیچ نقشی در آن ندارد. این وسط، واندروومن را داریم که تا نبرد نهایی هیچ کاری برای انجام دادن ندارد. بهشخصه خودم یکی از کسانی هستم که گال گدوت را در این نقش دوست دارم، اما کافی است فکر کنید او چندتا دیالوگ درست و حسابی داشت. انگار برنامهی اصلی این فیلم به جان هم انداختن بتمن و سوپرمن بوده، اما وسط کار سران کمپانی به فکر استارت یک دنیای سینمایی میافتند و تصمیم میگیرند برای بالا بردن هرچه بیشتر هایپ فیلمشان، واندروومن و دومزدی را هم به زور در قصه جای بدهند و به همین دلیل است که این دو کاراکتر اینقدر اضافی احساس میشوند. هرچند راستش را بخواهید شاید در اکشن آخر تنها چیزی که من را میخکوب اتفاقات فیلم نگه داشته بود، چشمغرههای گدوت و شمشیربازی او با دومزدی بود! اصلا هیجانم برای فیلم تکی واندروومن به سقف چسبید!
واقعا چرا حتی مخالفان فیلم هم از حضور کوتاه واندروومن به نیکی یاد میکنند؟ به خاطر اینکه او دقیقا نمایندهی همان چیزی است که ما از یک فیلم کامیکبوکی انتظار داریم: خفنبودن و دیگر هیچ. برخلاف دیگر شخصیتهای فیلم که همه یک سری آدمهای مشکلدار و عصبی هستند، واندروومن دارای کمی راز و رمز و وقار است و این اجازه به او داده شده تا به قهرمانِ بلامنازع فیلم تبدیل شود و بدون اینکه لیاقت داشتن یا نداشتن نجات انسانها را به زیر سوال ببرد، خیلی راحت شمشیر و سپرش را برمیدارد و به دل دشمن میزند. در فیلمی که درگیری اصلی کاراکترها از خشم و نادانی سرچشمه میگیرد، واندروومن آگاهی و بصیرتی را نشان میدهد که شخصیتهای دیگر کم دارند. «بتمن علیه سوپرمن» به جای گرفتار کردنِ خودش در میان مطرح کردن سوالاتی دربارهی معنای قهرمانبودن، میتوانست کمی از واندروومن درس بگیرد. ما به این دلیل واندروومن را در این فیلم دوست داریم، چون در آن لحظات، فیلم بالاخره از پوستهی الکی جدیاش بیرون میآید و همان بلاکباستر پاپکورنی دیوانهای میشود که انتظارش را داشتیم. حالا فکرش را کنید اگر کل فیلم از این روند پیروی میکرد، نتیجهی نهایی چقدر لذتبخشتر میشد!
«بتمن علیه سوپرمن» وعدهی سنگینی میدهد. وعدهای که عاشقان این شخصیتها و کامیکبوکها را ذوقمرگ میکند. اما محصول نهایی به خاطر بیبرنامگی با کله زمین خورده است. همهچیز هم گردنِ مُد جدید این سالهای هالیوود است: خلق دنیای مشترک و درک غلط و حریصانهای که کمپانیها از آن دارند. اگر فیلم فقط روی داستان رویارویی بتمن و سوپرمن تمرکز میکرد، شاید با محصول منسجمتری طرف میشدیم که نویسندگان با تمرکز و خلاقیت بهتری روی آن کار میکردند. اما هماکنون فیلم از شدت ازدحام عناصر بیربط در حال انفجار است. بماند که حتی خطهای داستانی هم روی هوا معلق میشوند. چرا؟ چون کارگردان و نویسندگان نمیتوانستند در آش شعلهقلمکاری که درست کردهاند به نتیجهگیری برسند. مشکل سوپرمن با متود عدالتخواهی خاص بتمن هرگز حل نمیشود. این اصلیترین ناراحتی سوپرمن نسبت به بتمن است، اما در پایان این دو با هم خوب میشوند تا مخاطبان بدون دردسر از تفنگبازی بتمن لذت ببرند. فیلمها میتوانند در عین سرگرمکنندهبودن، عمیق و بحثبرانگیز هم شوند. اما فیلمهایی در رسیدن به این هدف موفق میشوند که بتوانند تعادل خودشان را روی لبهی باریک بلندپروازی و پرمدعایی حفظ کنند. اگر «بتمن علیه سوپرمن» یکی از دهها بلاکباستر شکستخوردهی معمول هالیوود بود ناراحت نمیشدم، اما این فیلم نه تنها ایدهی خوبش را به هدر میدهد، بلکه با یک سری اشتباهات پیشپاافتاده و آشکار، جلوی تجدید دیدار ما با ابرقهرمانان محبوبمان را هم میگیرد. نوشتن چنین نقدی لذتبخش نیست. گریه دارد.
راستی، کل فیلم یک طرف، قطعهی حماسی Is She With You هانس زیمر هم یک طرف! از تنبلی مزمن رنج میبرید؟ از زندگی سیر شدهاید؟ کافیه روزتون رو با یک بار گوش دادن بهش شروع کنین، تا خود شب شارژ میمونین!
بتمن که از عملکرد ابرقهرمانانه سوپرمن در هراس است تبدیل به ناجی شهر گاتهام می شود. زمانی که مردم بدنبال یافتن قهرمان مورد نیاز خود هستند و بتمن و سوپرمن در جنگ با یکدیگر به سر میبرند، تهدیدی تازه نسل بشر را در خطر بزرگتری از آنچه با آن رو به رو بودند قرار می دهد…