رضا حاج محمدی : «گیج و منگ»، دومین فیلم بلند ریچارد لینکلیتر یکی از موردعلاقهترین فیلمهای تمام زندگیام است. اگرچه بعضی از دیگر کارهای لینکلیتر را بیشتر از آن دوست دارم، اما «گیج و...
14 آذر 1395
«گیج و منگ»، دومین فیلم بلند ریچارد لینکلیتر یکی از موردعلاقهترین فیلمهای تمام زندگیام است. اگرچه بعضی از دیگر کارهای لینکلیتر را بیشتر از آن دوست دارم، اما «گیج و منگ» تجربهی عجیب وغریبی است که به جرات میتوان گفت در بین فیلمهای دوران بلوغ نمونه ندارد. بهطوری که از آن به عنوان پادشاه این زیرسبک یاد میکنند. بالاخره داریم دربارهی یکی از فیلمهای موردعلاقهی کوئنتین تارانتینو حرف میزنیم. دیگر خودتان تصور کنید لینکلیتر در این فیلم به چه درجهای از بیپروایی و جنونِ افسارگسیخته دست یافته که آقای دیوانهی سینما را به تحسین وا داشته است. اینها را به خاطر این گفتم که لینکلیتر بعد از جادویش با «پسرانگی» تصمیم گرفت به گذشتههای دور سفر کند و در قالب (هر کسی چیزی میخواهد) دنبالهای معنوی برای این فیلم کالتش بسازد. بنابراین این خبر کافی بود تا (هر کسی چیزی میخواهد) از مدتها قبل به موردانتظارترین فیلم من در سال ۲۰۱۶ تبدیل شود.
چون نه تنها با دنبالهای بر یکی از خاصترین آثار سینما طرفیم، بلکه خودِ لینکلیتر هم دیگر به چنان درجهای از پختگی و غافلگیری و تکامل و جذابیت رسیده که هرچه از او رسد، نیکوست! تازه، او به نوع و جنسی از فیلمسازی دست پیدا کرده که درحال حاضر هیچکس بهتر از او نمیتواند آن را اجرا کند. درست همانطور که برای پیدا کردن یک تریلرِ پرشخصیتِ دیالوگمحورِ تنشزای خونبار کسی بهتر از کیو.تی پیدا نمیشود، در زمینهی فیلمهایی که زندگی روزمرهی کاراکترهایشان را به بیقیدوبندترین و آزادترین شکل ممکن روایت میکنند هم لینکلیتر استاد کار است و همانطور که فیلمهای تارانتینو را میتوان به کابوسهای جهنمی تشبیه کرد، کارهای لینکلیتر در متضادترین نقطهی ممکن قرار میگیرند: گشتوگذاری روشن و آزاد در تالار زندگی و زمان که همچون یک مهمانی پرهیجان، روح آدم را جلا میدهد و انسان خسته و ناامید را برای یک روز دیگر امیدوار میکند. واقعا در دنیایی که با آدمهای بدبین و ناراحت (مثل خود من!) پر شده است، خلق تجربهای که تماشاگر را بدون شعار و سطحینگری با جلوهی لذتبخش و زیبایی از زندگی روبهرو کند سخت است. اما لینکلیتر بارها این کار را تکرار کرده است و(هر کسی چیزی میخواهد) هم دقیقا این مسیر را به بهترین شکل ممکن ادامه میدهد. در واقع اگرچه فیلم به عنوان دنبالهی معنوی «گیج و منگ» معرفی شده است، اما میتوان از آن به عنوان دنبالهی زندگی دانشگاهی میسون پس از پایان «پسرانگی» و دیدگاههای فلسفی و عاشقانهی لینکلیتر از سهگانهی «پیش از...»اش هم نام برد. بنابراین در توصیفِ شگفتی این فیلم همین کافی است که با یک کارت به سه مهمانی دعوت میشوید.
یکی از بزرگترین ویژگیهای نویسندگی و کارگردانی لینکلیتر و آنچه که کارهای او را از بقیه جدا میکند، رها و بیقاعدهبودن آنهاست. چنین کاری از هرکسی برنمیآید. بعضیوقتها حرکت فیلم بیرون از قاعدههای داستانگویی، به اثر خستهکننده، تکراری و نافُرمی ختم میشود که موفق نمیشود تقلای درونی کاراکترها را از راه دیگری به جذابیت برساند. اما بیقاعدگی لینکلیتر به شکل دیگری کار میکند. بزرگترین مسالهای که برای او اهمیت دارد رابطهی بین آدمهاست. نحوهی چفتشدن یا نشدنشان با یکدیگر. رابطههایی که به رشد و باز شدن افقهای جدیدی برای کاراکترها منجر میشود. لینکلیتر عاشق لحظههای فراموششده، ظاهرا بیاهمیت و تصادفی است. این خودِ زندگی است. انسانها به ندرت در زندگیشان لحظههای کارگردانیشدهی دراماتیک دارند و حتما نباید اتفاق بزرگی برای آنها بیافتد یا سفر عجیبوغریبی را پشت سر بگذارند تا به درک پیچیدهای از زندگی برسند. به خاطر همین است که بعضیوقتها همین عدم مو زدن فیلمهایش با واقعیت است که به شگفتانگیزترین و شاعرانهترین لحظات میانجامد. و موردی هم که آن را شگفتانگیز میکند، این است که ما فکر میکنیم شگفتی و شاعرانگی برای قصههاست، اما وقتی به تماشای زندگی خودمان در فیلمهای لینکلیتر مینشینیم، میبینیم چقدر زندگی و روابط و تجربههای ما شگفتانگیز هست یا میتواند باشد، اما ما اکثر اوقات آنها را دستکم میگیریم. این سبک داستانگویی لینکلیتر است و وقتی این سبک کار میکند، احساساتی در وجودتان به جنبش میافتد که جای دیگری نمیتوانید شبیهاش را حس کنید. (هر کسی چیزی میخواهد) یکی از همان جاهایی است که این سبک بهطرز بینقصی کار میکند.
از همان نماهای ابتدایی با دیدن ماشین شخصیت اصلی، آهنگ راک دههی هشتادی که از رادیو پخش میشود، جعبهی دیسکهای موسیقیاش در صندلی عقب و لباسها و مُدل موهای باحالِ دانشجوهای دختر و پسر ولو در محیط دانشگاه، حتی قبل از اینکه فیلم زمان وقوع داستان را زیرنویس کند، میدانیم در کجا و چه زمانی هستیم. ما در ۲۵ آگوست ۱۹۸۰ با گروهی از بازیکنان تیم بیسبال یک دانشگاه، سه روز و چند ساعت قبل از آغاز سال تحصیلی جدید همراه میشویم. دوباره مثل «گیج و منگ» با یک سری شخصیتهای از خود راضیِ عجیبوغریب و کنجکاویبرانگیز طرفیم که در محیط دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ول میچرخند و از هر دری با هم صحبت میکنند و اگرچه بعضیوقتها این گفتگوها به بحثهای فلسفی میکشد، اما روتین اصلی زندگی این روزهایشان به مهمانی رفتن و رقابت با یکدیگر در حد مرگ و رقصیدن و خوشبودن و رومانسهای گذرا خلاصه شده است. طبق معمول «روایت واقعی زندگی از چشمانداز لینکلیتر» یعنی خبری از هیچ آدم بد و شروری نیست. شاید در برخورد اول شخصیت اصلی فیلم و همخانهایهایش، در آن دسته از موجوداتی قرار بگیرند که آدم در حضورشان احساس ناراحتی و حقارت میکند، اما کمی که با آنها وقت میگذرانیم و در یکی-دو مهمانی همراهشان میشویم، میبینیم حتی آنها هم میتوانند همراهان خوب و جالبی باشند.
یک سری شخصیت از خود راضی در محیط دانشگاه و خیابانهای اطراف خانه ول میچرخند و از هر دری با هم صحبت میکنند دریچهی ما به درون دنیای این شخصیتها، جیک است. عضو ترم اولی گروه که در پست پرتابکنندهی بیسبال بازی میکند و این دو ویژگی کافی است تا همه با حس خصومتآمیزی با او رفتار کنند. اما خب، قدیمیترها غرض خاصی ندارند. جدی نگرفتن ترم اولیها و پرتابکنندهها یکی از نرمالترین عناصر زندگی خصوصی این بچهها است، اما آخرینشان نیست. یکی از اولین مواردی که «همه مقداری میخواهند!!» را به عنوان دنبالهی معنوی «گیج و منگ» تایید میکند، شخصیتها هستند. تقریبا همهی شخصیتها کموبیش همان جوکگوهای متکبر و رنگارنگ فیلم اول هستند که شاید در ابتدا شبیه به هم به نظر برسند، اما به مرور زمان شخصیت منحصربهفردشان را رو میکنند و با تکهکلامها و نظرات خندهدار یا تاملبرانگیزشان ریتم روان و غنی و بامزهای به فیلم میبخشند.
تمام حس همذاتپنداری قدرتمندی هم که با فیلم برقرار میکنیم به خاطر طیف وسیع کاراکترهای متفاوت آن است که باعث میشود خودمان را در قالب یکی از آنها پیدا میکنیم یا حداقل در فضای آشنای فیلم غرق شویم و به این ترتیب با دیدن این تصاویر یاد خاطرات موازی خودمان و روزهایی بیافتیم که یک دقیقه مثل برادر و خواهر با رفقایمان دوست بودیم، اما به محض اینکه برای گلکوچیک یارگیری میکردیم، به دشمنان خونی همدیگر تبدیل میشدیم و با تکبر دیوانهواری در نبرد برای پیروزی هرکار ناجوری که از دستمان برمیآمد میکردیم. زمانی که در اوج آرزوهای کودکانه زندگی میکردیم. اینجا هم جیک و همتیمیهایش فقط سه روز با ورود به مرحلهی تازهای از زندگیشان فاصله دارند. اما هیچ از تغییری که قرار است از راه برسد و سقفی که دیر یا زود روی سرشان خراب خواهد شد، نمیدانند. طوری در آینه نگاه میکنند که انگار الگوی موفقیت دنیا هستند. همین که در مقایسه با دیگر هم سن و سالهایشان در تیم بیسبال دانشگاه هستند، آنها را از بقیه جدا میکند. اگرچه از کل زمان فیلم، فقط ۱۵ دقیقه را تمرین میکنند و بقیه را به ولگردی و خوشگذرانی میگذرانند و اگرچه فقط یکی از آنها آیندهی درخشانی را در بیسبال حرفهای در پیش دارد، اما همین کافی است تا به خودشان قوت قلب بدهند که مثل دیگر علافهای همسن و سالشان نیستند.
ما در ۲۵ آگوست ۱۹۸۰ با گروهی از بازیکنان تیم بیسبال یک دانشگاه، سه روز و چند ساعت قبل از آغاز سال تحصیلی جدید همراه میشویم کسی که این دوران را مزهمزه کرده باشد، بهتر از هرکسی طرز فکر این بچهها را درک میکند و میداند دانشگاه هم مثل این سه روز فقط فرصتی است تا چند سال دیگر را هم به رویاپردازی و انجام دادن هرکاری که عشقشان میکشد بگذارنند تا بالاخره موج خروشانِ اجتنابناپذیر «زندگی واقعی» آنها را در بربگیرد. این تراژدی و مالیخولیایی است که در زیر تمام شادیها و خندهها و بیخیالیهای آنها جولان میدهد. آغاز دورانی که باید خودت را برای رقابت با مسائل بزرگتر و واقعیتر آماده کنی. در فیلم همهچیز به رقابتی تمامنشدنی بین این بچهها خلاصه شده است. مسابقهی پینگ پونگی دوستانه، ناگهان در عرض چند ثانیه در حد المپیک جدی میشود. چالش تلنگرزنی به خونریزی ختم میشود. بچهها سعی میکنند تا توپ بیسبال را با تبر به دو نیم تقسیم کنند و چه کسی طولانیترین دم قلیان را میکشد و این ماجرا دربارهی تکتک کارهای روزمرهی آنها صدق میکند. لینکلیتر با چنان حس رها و بامزهای تمام اینها را به تصویر میکشد که به روابط بسیار پویایی بین اعضای گروه میانجامد. در پشت تمام اینها اما این موضوع را نمیتوان فراموش کرد که این بچهها چند سال دیگر طوری با جدیت زندگی واقعی تصادف میکنند و طوری نوع رقابتها و چالشهایشان تغییر شکل میدهد که دلشان برای یک پینگ پونگ معمولی لک خواهد زد. اما خب، شاید همین حس رقابت جوانی بتواند آنها را در برابر مسابقههای ناخواندهی آینده کمی آمادهتر کند.
این حرفها اصلا به معنی نیست که با فیلم غمانگیزی طرفیم. اتفاقا «همه مقداری میخواهند!!» در اوج شبیهبودن به دیگر کارهای جدیترِ لینکلیتر، آنقدر شاداب و سرزنده است که آدم دوست دارد وقتی بیحوصله شد، آن را جای موسیقی پخش کند. بچهها از هر فرصتی برای مسخرهبازی استفاده میکنند. دعواهای جدیشان (جروبحث در زمین بیسبال را ببینید) به خاطر بازی طبیعی هنرپیشهها میخکوبکننده میشود. سروتهشان را که میزنی در مهمانی به سر میبرند و قطعات راک هم که باند صوتی فیلم را اشغال کردهاند. این در حالی است که طراحی لباسها و صحنه هم بدون اینکه توی ذوق بزنند، آنقدر پرزرقوبرق است که کیفمان را کوک میکند. البته این رها بودن باعث نشده تا از واقعگرایی لینکلیتری کاسته شود. یکی از عناصر تعریفکنندهی فیلمهای او، گفتگوی فوق-طبیعی کاراکترهاست. لینکلیتر طوری این لحظاتِ گفتگوی دور میز شامی را کارگردانی میکند و چنان دیالوگهای سرشار از شوخی و طعنهای مینویسد که انگار در حال تماشای مخفیانهی انسانهای واقعی هستیم. (هر کسی چیزی میخواهد) با وجود دیوانگی کاراکترهایش، سکانس به سکانس شامل این لحظات میشود.
و من با چه زبانی میتوانم تعادلی که کارگردان در لحن به آن دست پیدا کرده است را تحسین کنم. با فیلمی مواجهایم که در کنار صحنهی مبارزهی دانشجوها در گل و لای، دارای یک صحنهی عاشقانه/فلسفی در گرگ و میش صبح هم است. اما لینکلیتر به طریقی موفق میشود کاری کند تا هیچکدام از این دو تعادل فیلم را خراب نکنند. شاید بزرگترین دلسردی طرفداران این است که «همه مقداری میخواهند!!» روی دست جنون عنانگسیختهی «گیج و منگ» بلند نمیشود، اما این یک نکتهی منفی نیست. اتفاقا احساس میکنم لینکلیتر به درستی (هر کسی چیزی میخواهد) را به مراتب آرامتر نگه داشته است. چون اینجا به جای چندتا بچهی دبیرستانی، با دانشجوهایی طرفیم که کمی بزرگتر و عاقلتر شدهاند و یکی از ویژگیهای لذتبخشِ (هر کسی چیزی میخواهد) برای طرفداران قدیمی لینکلیتر این است که با این فیلم به تماشای قرار گرفتن تکهی دیگری از پازل وقایعنگاری «زمان» مینشینند. حالا لینکلیتر کمکم دارد «مجموعه» بزرگش را به تکامل میرساند؛ مجموعهای که روایت گذر عمر انسان است. از دوران کودکی در «پسرانگی»، دوران دبیرستان در «گیج و منگ»، دوران دانشگاه و آغاز جوانی در (هر کسی چیزی میخواهد) ، معجزهی عشق در «پیش از طلوع» و «پیش از غروب»، برخورد با بحران ترسناک زناشویی در «پیش از نیمهشب» و بالاخره دوران میانسالی و تفکر به مسیری که پشتسرگذاشتهایم در پایانبندی «پسرانگی». عجب ادیسهی محسورکنندهای!