به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
ماجرای نیمروز وسترن ممتاز فرد زینه مان جزء گنجینه های تاریخ سینما است که نشان از مهارت و چیره دستی کارگردانش بر مدیوم سینما دارد. ژانر وسترن جولانگاه قهرمانان است و قهرمان نمی تواند عافیت طلب باشد. فیلم جز انگشت شمار فیلم های برتر ژانر وسترن است. قصه مردمانی بزدل که حاضر نمی شوند برای امنیت خود حتی گامی به پیش نهند و اقدامی بکنند و کلانتر شهر را یاری دهند. و این طرف آدمی که احساس مسئولیت می کند و نمی تواند بی تفاوت باشد. با ورود اشرار به شهر برای انتقام گرفتن نظم شهر به هم می ریزد. مارشال ویل کین کلانتر شهر که بعد از عمری خدمت و برقراری آرامش و ارمغان آوردن امنیت برای مردم که بزرگترین هدیه به آنها است تصمیم به ازدواج و سامان گرفتن و کمی هم آرامش برای خود می گیرد، که ناگهان بحرانی بزرگ فرا می رسد. او در حالی که ستاره اش را پس داده و دیگر مسئولیتی ندارد و دینش را هم نسبت به مردم و شهرش بیشتر از توان و سهمش ادا کرده، دستاورد چندین ساله اش را به خاطر فساد و بند و بستی که در بین مقامات هست و موجب آزاد کردن جنایتکارانی خطرناک می شود، رو به نابودی می بیند. هیچ کس از کلانتر نه تنها تشکر نمی کند بلکه حمایتی هم در کار نیست، انگار او وظیفه دارد جانش را برای امنیت مردم بدهد بدون اینکه حتی ذره ای قدرشناسی در کار باشد. توصیه های مختلف از افراد مختلف به گوش کلانتر می رسد. مردم برای اینکه سرپوشی بر ترس و ضعف خود بگذارند سعی دارند قضیه را یک مسئله شخصی بین کلانتر و جانیان جلوه دهند و بدین ترتیب از بار گناه و عذاب وجدان خویش بکاهند. شانه خالی کردن از مسئولیت و خودخواهی اصلی مشترک است که ارتباط دهنده آنها به هم شده است.
اعلام آمادگی یک مرد کور، یک کودک چهارده ساله و یک زن (تازه عروس کلانتر) برای همراهی و حمایت از او در برابر اشرار، اوج تنهایی کلانتر را نشان می دهد. شخصیت ویل کین برای تماشاگر دوست داشتنی است، اما چرا؟ آیا فقط به خاطر ازخودگذشتگی اوست و یا به خاطر تنهایی اش؟ اینها هست اما وجه دیگر شخصیت ویل کین با بازی عالی گری کوپر در الزام او به قانون و رعایت آن در سخت ترین شرایط است. کلانتر می توانست قبل از اینکه که سردسته تبهکاران یعنی فرانک میچل که قرار است با قطار ساعت دوازده بیاید، خیلی راحت و مخفیانه سه همراهش را بکشد و کار خود را آسوده کند ولی او حاضر نیست قصاص قبل از جنایت کند و در جایی عنوان می کند که: «منتظر قطار ماندن جرم نیست.»
کلانتر بعد از ناامیدی از همه به کلیسا می رود تا طلب کمک کند. صحنه برخورد مردم و کشیش با او حاوی نکات زیادی است. در پایان وقتی توانمندی کلانتر را در رویارویی یک تنه اش با تبهکاران می بینیم این پرسش به وجود می آید که اصلاً چرا ویل کین که توان مقابله با آنها را دارد خود را کوچک می کند و از مردمی که می داند کمکش نمی کنند تقاضای یاری می کند. به نظر می رسد این تقاضا بیشتر نوعی امتحان باشد که در این شرایط بحرانی مردم را بهتر بشناسد، مردمی که به راحتی به او پشت می کنند، لایق ماندن او نیستند و مسلماً توانایی حفظ امنیتی را که او برایشان فراهم کرده نخواهند داشت و تماشاگر می تواند وضعیت شهر را بعد از رفتن کلانتر حدس بزند و دیگر نگران این مردمان قدرناشناس نباشد. یکی از دلایل عدم یاری جمعیت حاضر در کلیسا به کلانتر نیامدن او به کلیسا است و در حالی که ویل کین دلیل آن را پیروی همسرش از مکتبی دیگر می داند، جمعیت قانع نمی شوند. این مسئله دو حالت دارد. یکی اینکه از نظر مردم افراد در انتخاب دینشان آزاد نیستند و دیگر اینکه اصلاً این مورد بهانه ای است که جان خود را به خطر نیندازند و در هر دو حالت این بهانه نشانگر ناشایستگی مردمی است که تا به حال ویل کین این همه برایشان فداکاری کرده است. کشیش خود را صلح طلب جا می زند و از ده فرمان موسی آیه می آورد که نباید آدم کشت در حالی که به خوبی می داند اشرار بعد از کلانتر به سراغ آنها خواهند آمد و امنیتی برایشان باقی نخواهند گذارد. فیلم قصه جامعه ای است که به خود دروغ می گوید، در حالی که واقعیت برایشان روشن است. آنها می دانند که در نبود امنیت شهرشان پیشرفت نخواهد کرد اما با این حال ترجیح می دهند به سوراخ موش های خود پناه ببرند.
برآیند نظر جمعیت در سکانس کلیسا دور شدن کلانتر از شهر است، ویل کین هم در پایان بعد از کشتن تبهکاران این کار را می کند تا آنها بمانند و با سرنوشت خودخواسته کنار بیایند. ویل در پایان با کسی شهر را ترک می کند که تنهایش نگذاشت و همانند یک مرد به یاری اش شتافت در شهری که حتی یک مرد در آن پیدا نمی شد.
استیصال و تردید در تمام طول فیلم در چهره مردم شهر و امید در چهره جنایتکاران به خوبی دیده می شود. این قرینه از آنجا ناشی می شود که تبهکاران با دانستن اینکه این مردمان کسانی نیستند که از کلانترشان حمایت کنند، پا به شهر گذاشته اند. راس ساعت دوازده بوق قطار بانگ رسوایی مردم را به صدا درمی آورد و این ویل کین تنهاست که می داند باید اسلحه به کمر ببندد و تنها برای امنیت شهر اقدام کند. حرکت رو به عقب دوربین باعث می شود در لانگ شات کلانتر را در شهری که سکوتی قبرستانی در آن حاکم است، در حالی نشان ببینیم که انگار همه مردم شهر مرده اند و او یاری دهنده ای ندارد. کلانتر حتی در آغاز دوئل خطرناکش حاضر نمی شود جانیان را از پشت بزند و با فریادی آنها را متوجه حضور خود می کند. در سکانس اصطبل شاهدیم که کلانتر اسب ها را از آتش نجات می دهد و اسب ها هم او را از گزند اشرار دور می کنند، این همیاری دوطرفه با حیوان در حالی صورت می گیرد که هیچ انسانی به یاری اش نمی شتابد. در پایان ویل کین را می بینیم که ستاره را که نماد خدمت به مردمی بی لیاقت است بر زمین می افکند و با همسرش تنها کسی که یاری اش داد از آن شهر نفرین شده دور می شود.