مهدی ملک : سینما پارادیزو فیلمی است که عاشقان نگاتیو و آپارات و سالن تاریک را به گریه می اندازد.شاید در میان تمامی فیلم های سینمایی هیچ فیلمی این چنین در ادای دین...
24 آذر 1395
سینما پارادیزو فیلمی است که عاشقان نگاتیو و آپارات و سالن تاریک را به گریه می اندازد.شاید در میان تمامی فیلم های سینمایی هیچ فیلمی این چنین در ادای دین به هنر هفتم موفق نباشد. در این فیلم ما با روایت همزمان عشق و نوستالژی در روند کودکی تا بلوغ «سالواتوره» مواجه می شویم. زمان فیلم زمان ایتالیای پس از سقوط فاشیسم و جنگ جهانی دوم است. ملتی تحقیر شده و شکست خورده که هنوز گرد و خاک خاطرات جنگ را بر چهره دارد. سینمایی کوچک در دهکده ای که می تواند تمام دنیا باشد. « جوزپه تورناتوره» کارگردان فیلم پاسخ مناسبی بر روایت غم انگیز فیلسوفی بزرگ می دهد. «تئودور آدورنو» می نویسد « پس از آشویتس تمامی هنرها را می بایست به سطل آشغال ریخت». اما «تورناتوره» عاشقانه روایت می کند که در روزگار ناکامی و به یغمارفتن مقام انسان ٬ هنر یا سینما یگانه راهی است که با آن می توان ویرانه ها را ساخت. در سینما پارادیزو ٬ سینمای کوچک بسیار بیشتر از کلیسا مکانی است که در آن می توان اشک ها و لبخندها را دید و از پس پرده تصاویر زیستن و نفس زندگی را به نظاره نشست.
تصاویر دنیای خیالی که در آن هر کس خود را و زندگی و گذشته خود را به تماشا می نشیند.سينما پاراديزو فيلمى است كه عشق را روايت مى كند! منتقدانى به مضمون تنهايى آدم ها در سينما پاراديزو اشاره كرده اند، تنهايى آلفردو، تنهايى مادر و خواهر سالواتوره، تنهايى سالواتوره پس از گم كردن معشوقش و... اما آنتى تز اين تنهايى نيز در فيلم مطرح مى شود: عشق! به گمانم مضمون اصلى اين فيلم در درجه نخست و در درجه دوم و در درجه سوم عشق است؛ اما عشقى در چهره هايى گوناگون؛ عشق كودكى به سينما، عشق كودكى به يك پيرمرد، عشق پيرمردى به يك كودك، عشق جوانى به معشوق خويش، عشق آدم ها به نوستالژى هاى خود و سرانجام عشق انسان ها به يكديگر و سینما زنجیر تمامی این حلقه هاست. کسی به آرامی اشک ها را از صورت خود پاک می کند. کسی قهقهه می زند.دیگری خود را ارضای جنسی می کند و..این همه در یک مکان است. سینما پارادیزو کجاست؟ تجلی هنری است که در جزء جزء زندگی مردم حضور می یابد. این موضوع در سکانسی که دیگر جای خالی در صندلی ها پیدا نمی شود و « آلفردوی آپاراتچی» تصاویر را بر روی دیوار خانه ای بیرون سینما می اندازد. اشک و لبخندها و زندگی سینما خود زندگی می شود. حتی اگر کشیش پیر دهکده همیشه در پی حذف آن باشد. تنها اوست که هیچ گونه احساسی از هنر نمی تواند داشته باشد جز سانسور. سالواتوره (سرخورده از حقارت های زندگی پس از جنگ) خود را به جای تمامی عشاق فیلم ها می گذارد و به جای تمامی آن ها می خندد و گریه می کند. «آلفردو» مراد «سالواتوره » است و وقتی که نابینا می شود دیگر سکان را به دست «سالواتوره» نوجوان می سپارد اما نوع رابطه آن ها هم بسیار جالب است. آلفردويي كه توتوي مزاحم را هر بار از آپارات خانه اش بيرون مي اندازد تا وقتي كه سر جلسه امتحان مشترك رياضي با توتو، سؤالات سخت امتحان وادارش مي كند تا از توتو جواب بخواهد و توتو هم شرط مي كنه كه به جايش بايد آلفردو اجازه بدهد تا او در آپارات خانه كار كند. آلفردو موافقت مي كند و تقلب رد و بدل مي شود و چهره آلفردو را مي بينم كه لبخندي از سر خوشي مي زند و تصوير قطع مي شود به آلفردو و توتو كه با نواي موسيقي استاد موريكونه آپارات خانه را سر و سامان مي دهند!
آشنایی « سالواتوره » با «النا» هم از طریق همین دوربین ۸ میلیمتری شکل می گیرد و باز هم بر خلاف پند «آلفردو» که به «سالواتوره» تاکید می کند ٬ زندگی مثل فیلم نیست ٬ این بار هم زندگی سالواتوره مثل فیلم سینمایی می شود. برای «سالواتوره» سینما زندگی است و به همین خاطر «آلفردو» با ترفندی او را از «النا» جدا می کند تا او به رم برود و به هدفش که کارگردان معروفی شدن است٬ برسد. یک بار دیگر زندگی «سالواتوره» مثل فیلم و سینما می شود. او که در بچگی به تماشای فیلم هایی نشسته است که تمام صحنه های عاشقانه آنها توسط کشیش کلیسا سانسور شده است ٬ در زندگی واقعی اش نیز «با عشقی ناکام و سانسور شده » روبرو می شود. میراث «آلفردو » برای او فیلمی از تمام سکانس های عاشقانه سانسور شده است که در پایان او صحنه های فیلمبرداری از «النا» با دوربین ۸ میلیمتری را نیز باید به آنها اضافه کند. گره اصلی فیلم که بیننده را پس از پایان فیلم در دوراهی قرار می دهد این است. آیا «سالواتوره» که به آرزویش که جزئی از سینما شدن بود٬ رسیده است خوشبخت است و آیا سانسور عشق از زندگی او سایه ای بر این خوشبختی نیست؟! در سينما پاراديزو پايانى در كار نيست، همه چيز به زيباترين شكل خود در گردشى جادويى، دگرباره تكرار مى شود به بيانى ديگر اين اثر به نوعى بيان زيباشناختى نظريه «بازگشت جاودان» (Ewige Wiederkehr) است که به همراه اراده معطوف به قدرت بنیاد اندیشه «نیچه » را تشکیل می دهند. اين بازگشت جاودانى در گونه عاشقانه خود رخ مى دهد: سينمايى مى سوزد و سينمايى ديگر جايش را مى گيرد؛ پيرمردى بينايى خود را از كف مى دهد و كودكى جاى او را مى گيرد، معشوقى كه عاشق خود را ترك مى گويد بار دگر باز مى گردد، جوانى كه زادگاهش را به قصد «هميشه» ترك مى كند، بار ديگر گذشته اش را در زادگاهش باز مى يابد. آلفردو به سالواتوره مى گويد: «هرگز بازنگرد» و خود مى داند كه «توتو» بازخواهد گشت، اين عشق است كه او را باز مى گرداند. اما اين بازگشت به گذشته نيست، اين سنت پرستى و «واپس-گرايى» نيست، كه گونه اى «باز- گرديدن»، «دگر- باره- گشتن» است. همه چيز پيش مى رود، همه چيز نو مى شود، چرخ زمان مى گردد و آدم ها و مكان ها دگرگون مى شوند، اما اين حركت خطى نيست كه پايانى داشته باشد، اين حركت آغاز و انجامى ندارد بلكه در عين پيش رفتن، دايره وار است و زمانى اساطيرى، زمانى بى زمان، زمانى عاشقانه و زمانى جادويى را مى گذراند در اين دواير دوار، آدم ها از عشق مى آغازند و بار ديگر عشق را تازه مى گردانند! و اين همان هوشمندى ظريف و زيركانه تورناتوره، آفريننده اين اثر است كه ستايش مرا برمى انگيزد: باز نماندن در گذشته، بسنده نكردن به سوگ سرايى گذشته ها و فراخوانى مخاطب خود به جوهره اى جاودان و بى زمان!سينما پاراديزو- چنان كه از نامش پيدا است- بهشت گمشده بشر است. آدمى از عشق رانده مى شود تا عشق ورزيدن را بياموزد، رنج كشد، بالغ شود و بار ديگر عشق را بازيابد. آلفردو كه اجازه نمى دهد «توتو» صحنه هاى عاشقانه فيلم ها را ببيند، هنگام مرگش، همان صحنه هاى زمانى ممنوعه و عاشقانه را براى سالواتوره به ارث مى گذارد، زيرا اكنون «توتو»ى ديروز و سالواتوره امروز براى درك عشق بالغ شده است. سالواتوره در پايان شاهد صحنه هايى است از روزگارى سپرى شده، عشق آدم هايى كه ديگر مرده اند، فيلم هايى سياه و سفيد به نشانه روزگارى كه گذشته است و بازيگرانى كه ديگر بدل به مشتى خاك شده اند، اما او و ما در پايان چيزى را مى يابيم كه برايمان باز تازه و نو است: عشق. انيوموريكونه آهنگساز سينما پاراديزو به درستى اشاره مى كند كه بزرگترين خطر براى اين فيلم ممكن بود تسليم در برابر فولكلور و بخشيدن وجهه اى سيسيلى به داستان باشد؛ حال آنكه فيلم درونمايه اى جهانى را در خود داشت. سينما پاراديزو فرو مى ريزد، آلفردو می میرد ٬ دیگر سانسور قرون وسطایی کلیسای کاتولیک هم در کار نیست .اما صحنه هاى عاشقانه اش كه به دست تعصب قيچى شده بود، باقى مى ماند. و هيچ قيچى اى نمى تواند بوسيدن آدم ها را قطع كند. هيچ قيچى نمى تواند دوست داشتن را از ميان بردارد.و تنها نوستالژيايى كه باقى مى ماند، عشق است که با آن می توان در ویرانه های جنگ ها و کشتار و تحقیر انسان ها جهانی دیگر ساخت. جهانی با اومانیسم ٬ هنر و عشق.
«سالواتوره/توتو» کودکی عاشق فیلم و سینماست. تنها تفریح او رفتن به سینما و بازی با نگاتیوهاست. این موضوع باعث شکل گیری رابطه ای عمیق بین او و آپاراتچی تنهای سینما پارادیزو، «آلفردو» می شود...