بهرام شاکرین : کلینت ایستوود (بلاندی-خوب)، الای والاچ (توکو-بد) و لی ون کلیفت (زشت) هر سه لمپن هستند. اما هر کدام در کار خود پایبند به اصولی هستند. بلاندی از آن تیپ افرادی...
14 آذر 1395
کلینت ایستوود (بلاندی-خوب)، الای والاچ (توکو-بد) و لی ون کلیفت (زشت) هر سه لمپن هستند. اما هر کدام در کار خود پایبند به اصولی هستند. بلاندی از آن تیپ افرادی است که به روی افراد بدون سلاح و یا از پشت، اسلحه نمی کشد. اگر در مسیر راه زنی ببیند، هرگز بدون اینکه دستهای خود را بشوید و یا صورت خود را اصلاح کند و حمام رفته باشد، سراغ زن نمی رود. توکو در ۱۴ ایالت مجرمی تبهکار است. ۱۰ جرم دارد و محکوم به اعدام است و دقیقا همان کارهایی را انجام می دهد، که خارج از اصول کاری بلاندی است. توکو یک طعمه است برای جایزه بگیر ها.
"زمانی که زندگی ارزش خود را از دست دهد، مرگ بهای آن را می پردازد. اینگونه است که جایزه بگیرها به وجود آمدند"
اما در این میان زشت، سرگذشت عجیبی دارد. او می تواند در چارچوب بلاندی زندگی کند و در عین حال هم می تواند در چارچوب فکری توکو، زندگی کند. او همیشه از دور نظاره گر است. باید در هر فرصتی واکنشی نشان دهد که بهترین واکنش است. به بیان دیگر چارچوب فکری و رفتاری او کاملا باز است و می تواند در هر قالبی شکل گیرد. کار زشتی همواره آن است، که در دیالکتیک ما بین خوب و بد، سر به زنگها سر رسد و ماحصل این جدل را بی هیچ زحمتی و حتی قانون شکنی از آن خود دارد. زشت یک فرصت طلب است. اینگونه افراد همیشه در بیرون دایره قضاوت ها قرار دارند، فقط احساس عدم زیبایی شناختی در انسان ایجاد می کنند، که نام آن همان زشتی است.
تاد جکسون، عضو سوار نظام سوم، تمام طلاهای ارتش، به ارزش ۲۰۰ هزار دلار، را دزدیده و در قبرستان "ساوت هیل"در یک قبر به نام "گمنام" پنهان کرده است و منتطر فرصتی است تا آب ها از آسیاب افتد و طلاها را تماما از آن خود دارد. نام خود را تغییر داده است به بیل کارسون. از این جاست که "زشت" کنجکاو می شود و مترصد فرصتی است تا فقط بفهمد چرا، جکسون نام خود را تغییر داده است و مدتی است دیگر با معشوقه خود نیست.
در این کشاکش، دیالکتیک ما بین "خوب و بد"، بی خبر از هر کجا در حال انجام است. بد، یک فراری تحت تعقیب است و خوب، یک جایزه بگیر است.
خوب، بد را تحویل قانون می دهد. درست در زمان اجرای فرمان قانون، طناب دار را با اسلحه پاره می کند و با این کار باعث می شود ارزش بد، هر دفعه چندصد دلار بالاتر رود.
"۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من و ۵ تا ۱۰۰ دلاری مال تو"
بد:"ببین ریفیق، تو دنیا دو جور آدم هست، آدمایی که طناب دور گردنشون هست و آدمایی که طناب را با اسلحه نشانه می گیرند. چون طناب دور گردن من است، سهم من باید از نصف بیشتر باشه"
خوب:"درسته که طناب دور گردن تو است، این تو هستی که ریسک می کنی، اما اونی که طناب رو می زنه منم. میدونی اگه یه ذره دیرتر شلیک کنم چی می شه؟"
بد:"بله، اون وقت ما از دیدن قیافه شما محروم می مونیم. اما یادت باشه اگر طناب دیرتر ژاره بشه تا پایان عمر باید در حال فرار باشی. "
بدین ترتیب بدون خبر از زشت، این دیالکتیک (شرکت سهامی) ادامه دارد. تا آنکه دیگر ارزش بد، بالاتر نمی رود و زمان آن است که دیالکتیک ما بین خوب و بد، به یک گسست رسد.
خوب:"۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من، ۵ تا مال تو. می دونی من فکر نمی کنم دیگر ارزش تو از ۳۰۰۰ تا بالاتر بره. واسه همین بهتره برم سراغ یک آدم بدتر"
بد:"هی بلاندی، تو نمی تونی این کار رو با من بکنی"
خوب، بد را از اسب در وسط بیابان به پایین می اندازد و رها می کند و به سمت شرکت دیگری حرکت می کند. اما بد همواره به سراغ خوب است.
بد، از پنجره وارد می شود و از پشت اسلحه می کشد.
"تو دنیا ۲ جور حشره داریم. اونایی که از در می یاند تو و اونایی که از پنجره تو می یاند"
این بار بد خوب را در یک بیابان رها می سازد، اما نمی رود، بلکه دوست دارد نابود شدن خوب را از نزدیک ببیند. و این جایی است که بحث امروز من آغاز می شود.
در این آشفته بازار، ناگهان بد با جنازه نیمه جان بیل کارسون مواجه می شود.
ب. ک:"آب، اگه می خوای پولدار شی، آب. اسم من بیل کاکا. است. ۲۰۰ هزار دلار طلا رو در قبرستان ساوت هیل تو یک قبر پنهان کردم"
بد:"اسم اون قبر چیه؟زر بزن مرتیکه الاغ-احمق؟طلا، شیرفهم شد. تو یه قبر. اونم شیر فهم شد. اما اسم قبر چیه؟اونچا هزار تا قبر هست. الاغ احمق"
ب. ک:"آ. آ. آن ناو. آب"
بد به دنبال آب می رود. در این زمان بلاندی سراغ کارسون می رود با پیکری نیمه جان، مانند او و کارلسون قبل از مردن نام قبر "آن ناون"را به او میگوید.
حال به این دو دیالوگ دقت کنید. دیالوگ ما بین خوب-بد در قبل از ایجاد رشته مشترک و بعد از ایجاد رشته مشترک که همانا نام قبری است که طلاها، آنجاست، قبری به نام "آن ناون":
قبل از اینکه بلاندی اسم قبر را بداند:
بد:"هی بلاندی. می خوام ازت خداحافظی کنم. می خوام مثل یک سگ بمیری"
بعد از از اینکه بلاندی اسم قبر را دانست:
بد:"هی بلاندی. من دوست تو ام. کوچیکتم بلاندی. هی هی. مثل یک خوک نمیری بلاندی. من دوست دارم بلاندی. . الان واست آب می یارم. نمیر تا برگردم بلاندی، مثل یک خوک کثیف نمیری. . "
و داستان ادامه دارد تا قبرستان.
اما این چرا این همه آسمان و ریسمان به هم بافتم تا به آن دیالوگ رسم؟جامعه ای که اساس گفتمان در آن، در یک بازه زمانی مانند دیالوگ فوق است، در اوج انحطاط اخلاقی قرار دارد. جامعه ای است بی هویت، با افرادی مشمئز کننده، افرادی که فقط نیازهایشان به طور عریان آنها را به هم پیوند می دهد. جامعه ای که افراد حتی از روی سیاست هم که شده، حاضر نیستند ظاهر روابط را نگه دارند. جامعه ای که عناصر تشکیل دهنده آن، همانند انگل ها در هم می لولند و هر کس فقط مایل است تا دیرتر غرق شود و حاضر است بدان بهانه از هر خط و چارچوبی عدول کند. درست در این جامعه که دیالکتیک ما بین خوب و بد در قالب فوق، در حال جریان است، زشت هم از دور نظر کننده اوضاع و احوال است، همانند کرکس هایی که همواره بر فراز بیابان ها در حال پرواز هستند. به راستی روزی چند بار این جملات را از انسان هایی که به شما نیاز دارند می شنوید؟
"دوستت دارم، مخلصم، چاکرم، دلمون تنگ شده، کم پیدایی، من تو رو به خاطر خودت می خوام، تو بی نظیری، مثل تو دیگه دوستی ندارم، آقا ببینیمت"
راستش دیگر این دیالوگ ها برایم شده مانند دیالوگ بیابان ما بین خوب و بد. گاهی دوست دارم آدم ها بدون تشریفات خودشان به سراغ اصل مطلب روند و کمتر مداحی کنند و حاشیه روند. به راستی جامعه ای که کنش های آن بر پایه چاپلوسی، مداحی و ثنا، دروغ و تنها نیازهای مقطعی زودگذر تعریف شده باشد، جامعه ای از نظر اخلاقی سقوط کرده و ویران است. زشتی، سرنوشت محتوم و دردناک این جامعه است.
*عبارت های ما بین " "، همه از دیالوگ های فیلم خوب، بد و زشت، اثر سرجیو لیونه، برداشت شده اند.
در دوران جنگ هاي داخلي امريکا، سه مرد در پي يافتن جعبه اي هستند که حاوي دويست هزار دلار پول مسروقه است: »استنزا« (وان کليف)، »جو« (ايست وود) و »توکو« (والاک)...