تحلیلی بر فیلم چشم اندازی در مه: نور، تاریکی و تو...
علیرضا توانا : اروستس:پشت مه،آن دورترها،پشت تـپه، یـک تـکدرخت است. وولا:کجاست؟ اروستس:من هم نمیبینم،...
گفتگوی فوق،در صحنهای از فیلم چشماندازی در مه انجام میگیرد.اروستس (بـازیگر جوان گروه نمایشی دورهگر)چند فریم از فیلمی را که در آنجا...
15 آذر 1395
اروستس:پشت مه،آن دورترها،پشت تـپه، یـک تـکدرخت است. وولا:کجاست؟ اروستس:من هم نمیبینم،...
گفتگوی فوق،در صحنهای از فیلم چشماندازی در مه انجام میگیرد.اروستس (بـازیگر جوان گروه نمایشی دورهگر)چند فریم از فیلمی را که در آنجا هیچ چیز دیده نـمیشود به «وولا»و«الکساندر»خواهر و بـرادر کـوچک و سرگردانی که به دنبال پدر خیالشان هستند، نشان میدهد.او نشانی تکدرختی که در انتهای که خود آن را نمیبیند.تکدرختی که در انتهای فیلم دیده و معنا میشود،و دختر و پسر خردسال به آن میپیوندند.
با این صحنه مـیتوان باب تحلیل فیلم را گشود.تکدرختی مقدّس که به وسیلهء آن میتوان وارد دنیای مذهبی و شاعرانهء یک هنرمند فیلمساز شد.هدف نگارنده شناسایی ابعاد مذهبی استفاده از نماد درخت در این اثر سینمایی است.
بـا ایـن نیت اگر بخواهیم معنای این درخت را در کتاب آسمانی و آیات الهی جستجو کنیم، در مییابیم،که در سه صورت عمده،خداوند از درخت نام برده است:(1)درخت نهی شده. (2)درخت زمینی.(3)درخت بهشتی.
ایـن نـوشته بر آن است که با روشن کردن معنا و کاربرد درخت در قرآن پلی به اندیشههای هنری و مذهبی یک فیلمساز مسیحی بزند.
(1)درخت نهی شده: «...و گفتیم که ای آدم تو با جفت خود در بهشت رایـگان و بـیزحمت جایگزین و بخورید از اطعمهء بهشت،از هرچه میخواهید و نزدیک نشوید به این درخت،که اگر نزدیک این درخت شوید از جملهء ستمکاران خواهید بود...» (سورهء بقره،آیه 53) دربارهء نوع این درخت اخـتلاف عـقیده وجـود دارد،آن را درخت تاک،سنبلهء گـندم،انـجیر هـنگامی که از حضرت رضا(ع)نوع درخت را پرسیدند،امام (ع)این درخت را همهء اینها دانسته و گفتهاند:«یک درخت بهشتی بر خلاف درخت زمینی هـمهگونه مـیوهای دارد و هـرچه اراده کنند،حاضر میکند.و آن درختی که آدم نهی از خـوردن شـده بود،درخت گندم بود که انگور هم میآورد...»تعبیر متفاوت این درخت در تورات است.در سفر تکوین تورات آمده اسـت کـه:«خـداوند درخت معرفت خیر و شر را در بهشت رویاند و آدم را از آن منع کرد.»ایـن نظر در نزد بعضی با توجه به این کلام خداوند «و عَلّمَ آدَمَ الاَسم?اءَ کُلَّه» افسانه دانسته شده است،بـه ایـن دلیـل که خدا آدم را از علم و معرفت نهی نمیکند.
در قرآن روشن نمیشود که آن درخـت چـه بوده است.ولی اثر آن به این صورت گفته شده که؛ضمن سرپیچی و نافرمانی از دستور خداوند:«بـه زحـمت مـیافتند و وضعشان تغییر میکند و بر اثر ریختن لباسهایشان،عورتشان بر خودشان آشکار مـیگردد.»ایـن حـالت در تورات نیز وصف شده،«همین که همسرش از آن برگرفت و خورد و به آدم داد،چشمشان باز شد و دانستند که عریاناند.»در تفسیری دیگر با توجه به اینکه منشأ لغـزش و خـروج و هبوط و همچنین سبب آشکار شدن عورات گشته است،آن را درخت ممتازی دانستهاند کـه «از زمـین نـروییده ولی در برابر چشم آدم خود را مینموده است،و بن شاخههای آن از تنهء عقل و تشخیص و شناسایی خیر و شر و اراده و اخـتیار سـر بر میزند.»
به هر حال در اینکه آدم به زحمت افتاد و وضعش تغییر کرد،ظـاهرا شـکی نـیست،«میوهء درخت معرفت نیک و بد را چشیدند و دستخوش مرض و مرگ شدند که آخرش معراج و منزلگاهشان اسـت و اسـیر مشقت تلاش و ترقی گردیدند،میل به ارتقاء از گناه نخستین سرچشمه میگیرد.»
امـام رضـا(ع)نـهی آدم را از درخت،نهی تهذیبی و تنزیهی تفسیر کردهاند نه از نوع تحریمی؛و سرپیچی آدم را گناهی ندانستهاند که مستحق آتـش دوزخـ شـود،«بلکه از گناهان قابل عفو و بخشش بوده است.»پس شاید درست به نظر رسـد کـه«منظور از درخت،دنیا بود.که آدم را خواستند به اختیار در بهشت جا دهند یا در دنیا.که او دنیا را اخـتیار کـرد...»یا در جایی دیگر که باز تأکیدی بر این مسئله است، «حواّ بـه سـوی درخت نهی شده رفت.چون خواست تـناول کـند،مـلائکه مانع شدند،خطاب شد او را واگذارید،که او دارای قـدرت و اراده و تـمیز تأثیر فعل و ترک آن است.او مختار است...»
عیان نشد که چرا آمدم،کجا بـودم دریـغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
در ابـتدای ایـن نوشته از درخـت نـهی شـده نام بردم و آن را درخت بهشتی ندانستم.زیـرا در ایـنکه مکان اولیه و منزل نخستین آدم،بهشت موعود بوده است نیز اختلاف نـظر مـیباشد. «آیا واقعا آدم برای زمین آفریده شـده،پس چرا در بهشت او را جـای دادنـد.یا برای بهشت بود.چـرا مـوجبات اغوای او فراهم شد و از گندم خورد تا به زمینش فرستادند...»یک گروه معتقدند،هـر دو بـهشت یکی است.با توجه بـه مـعنای ظـاهری آیات و یا مـثلا ایـن نقل قول از ابوهریره کـه:«در قـیامت،مردم مؤمن جمع میشوند و میگویند،ای پدر ما،در بهشت را به سوی ما بگشا،خطاب میشود،مـگر نـه پدر شما را به سبب لغزشی که نـمود از بـهشت بیرون کـردند...»گـروه دیـگر با توجه به ایـن استدلالات که در بهشت،آدم و حوا مکلف بودند و همچنین شیطان در آن مکان میتوانست به وسوسه بپردازد نتیجه گـرفتهاند،«بـهشت نخستین بر روی زمین قرار داشـته اسـت»و حـتی مـکان آن را نـیز تعیین کردهاند.
در تـورات بـهشت،مسکن آدم،کنار دجله و فرات ذکر شده است. گروه سوم بهشت آدم را نه در آسمان میدانند و نه در زمین.عـلامهء مـجلسی مـحل آن را در قارهای به نام«مو»که فـعلا بـشری در آنـ سـکونت نـدارد ذکـر کرده است.در کتاب تاریخ انبیا با مقایسهء نظرات گوناگون نتیجه میگیرد، «یقینا بهشتی که ارواح بشری است غیر از بهشت مسکن آدم خاکی بوده است.»و نظر کاملتر اینکه:«بهشت نـخستین آدم چون بر اساس عقل اکتسابی و اراده و اختیار و کوشش شخصی نبود دوام و ثباتی نداشته است.» پس بهشت را به بها میدهند و آدم نخستین نمیتوانست بدون طی نمودن راه کمال از روی اراده و اختیار در بهشت بیزحمت استوار بماند.«و چون از بـهرهها و لذاتـ بیرنج رانده شد در رنجها و مصایب بهره و لذت میطلبید...»آدم از بهشت رانده شده و به زمین هبوط کرد.«قرارگاه زمین بیقرار، بهرهاش اندک و ناپایدار و هنگامش نامعلوم است.»آدم اینک از جداییها شکایت مـیکند. بـه یاد موطن اصلی میگرید و قصد میکند به طرف منزلگاه اولینش باز گردد،به حقیقتی سرشار.ولی این بار با طی کردن مسیری پر از رنج،کـه:«تـولد رنج است،پیروزی رنج اسـت، مـرگ رنج است.» «آنگاه آدم و حوا را،شیطان به وسوسه فریب داد تا زشتیهای پوشیدهء آنان پدیدار شود.و به دروغ گفت:خدا شما را از این درخت نهی نکرد جر بـرای ایـنکه مبادا دو پادشاه شوید یـا عـمر جاویدان یابید...» (سورهء اعراف.آیه 91و02)
ابلیس از عطش سیری ناپذیر انسان به جاودانگی و مالکیت سود جست و درخت ممنوعه را وسیلهء رسیدن به آن معرفی کرد.
تجربهء تلخ فریب،انسان را به زمین آورد.ولی مـیل بـه جاودانگی هیچگاه در او زایل نگشت: «بودن،همیشه بودن،بیپایان بودن،عطش بودن،عطش بیشتر بودن،اشتیاق خدا شدن، عطش عشق ادبی و ابدیت بودن،خدا بودن!» همواره در او بوده و خواهد ماند. «...و بر خـداست بـیان عدل و راسـتی، بعضی راهها راه جور و ناراستی است و اگر خدا میخواست به جبر شما را همگی،به راه هدایت و جنت مـیکشید...»(سوره نحل،آیه 8) درخت نهی شـده هـرچه بـود،یا مکان نخستین آدم هرجا بود،ولی یک چیز نفی نشدنی است. که آن درخت وسیلهای بود برای لطف و مـرحمت الهـی،تا انسان به تنهایی و با راهبری پیامبران، مسیر کمال را با اراده و اختیار بپیماید،آن درخـت بـه انـسان نیروی آگاهی و میل به حقیقت را ارزانی داشت و خدا،کلمهء پاکیزهای،که به آدم بعد از خـوردن از درخت آموخت،در جهت بازگشت او به سوی خود بود.
هبوط و من رها شده در دشـتهای نور به سوی جـاودانگی در حـرکتم در مسیرم شعلههایی از آتش که روشن میکند راهم را و گرما میدهد وجودم را از سرمای بینهایت سنگها حقیت جلوهء ذاتش را در کنارم گسترده است، و موعود آغوش گشوده در انتظار من است. راهم را یافتهام درخت ایمان در انتهای مـه تنها منتظر است... و گویی صدایی هنوز بلند و آرامش دهنده میخواند مرا بازگرد...
2-درخت زمینی: «چون موسی به آن آتش نزدیک شد،به او از جانب وادی ایمن در آن بارگاه مبارک،از آن درخت مقدس ندایی رسید،کـه ایـ موسی هوشدار که منم خدای یکتا،پروردگار جهانیان» (سورهء قصص،آیه 03) در آیات قرآن،بعضا از درختهایی یاد شده است که در طول حیات زمینی خود با آنها مواجه میشویم.«اوست خدایی کـه آب را از آسـمان فرو فرستاد که از آن بیاشامید و درختان پرورش دهید.»(سورهء نحل،آیه 01)
از درختانی که خداوند به آنها اشاره کرده است میتوان از زیتون، خرما،انگور کدو نام برد.که غیر از معنای مـعنویشان دارای سـویهء فیزیکی و مادی نیز هستند. یکبار درخت زیتون،خرما و انگور در کنار هم، (سورهء نحل،آیه 01)و جای دیگر خرما و انگور،که از آنها نوشابههای شیرین و رزق حلال به وجود میآید.(سورهء نحل،آیـه 86).و درخـت کـدو که نشانهء به آرامش رسـاندن یـونس پس از تـحمل رنجهاست.«پس از چندی یونس را از بطن ماهی به صحرای خشک افکندیم،در حالی که بیمار و ناتوان بود و در آن صحرا بر او درخت کدو رویاندیم.»(سورهء صـافات،آیـه 641) مـعنای دیگر درخت زمینی بسیار گسترده است.این درخـت را خـدا تمثیلی از قدرت بیپایان خود قرار داده است.اینجا نیز تمامی درختان مقدس هستند و مهمترین آنها درختی است که خدا بـه وسـیلهء آن بـا موسی(ع)سخن گفت.به تعبیری هیچ موجودی،پاکیزگی درخت را نـداشت که خداوند نور خود را در آن متجلی سازد.در جای دیگر،خداوند درخت زیتون را به والاترین امکان متصور میرساند.نور وجـود بـخش خـود را اینگونه مانند کرده است: «ستارهای است درخشان و روشن«از درخت مبارک زیـتون»کـه با آنکه شرقی و غربی نیست، شرق و غرب جهان بدان فروزان است»(سورهء نور، آیه 53) خدا،خـود پرتـو روشـنیبخش آن را،نور حقیقت میداند.در جایی از قرآن ماهیت فیزیکی درخت به عنوان وسیلهای کـه بـرای انـسان سودمند است.«آن خدایی که از درخت سبز برای شما آتش قرار داده تا وقتی که خـواهید بـرفروزید»(سـورهء یس،آیه 08)و در جایی دیگر ماهیت الهی آن:«و گیاه و درختان هم بسجده او سر بر خاک اطـاعت نـهادهاند».(سورهء رحمن،آیهء6) آمده است.همهء اینها به انضمام مثال روشنی که خـداوند در آن«کـلمهء پاکـیزه را به درخت زیبایی مثل زده که اصل ساقهء آن برقرار باشد و شاخهء آن به آسـمان رفـعت و سعادت بر شود.»(سورهء ابراهیم،آیه 42)نشان دهندهء این نکته است که، درخـت زمـینی نـیز نشانهای از خدا و حقیقت است و در بالاترین درجات معنوی و الهی قرار دارد.هر چند«اگر هر درخت روزیـ زمـین قلم شود و آب دریا به اضافه هفت دریای دیگر مرکب گردد،بـاز نـگارش کـلمات خدا ناتمام بماند،که همانا خدا را اقتدار و حکمت است.»(سورهء لقمان،آیه 13»
3-درخت بهشتی: «هـر کـه خـدا و رسول او را فرمان برد،او را به باغهای بهشتی داخل کند،که زیر درختانش نـهر جـاری است...»(سورهء فتح،آیه 71). سخن از بازگشت است،«همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم».انسان جویای حـقیقت در انـتها،بدون ذرهای تردید به وحدت میرسد.وحدتی با حدا،خدا گونه شـدن.ایـن بار به بهشتی پا میگذارد که مکلف بـه انـجام نـدادن هیچ عملی نیست.درخت ممنوعهای وجود ندارد.او یک بار تجربهء تلخ از خود بیگانگی را چشیده است و ایـنبار در یـگانگی پاداشش را میگیرد.او به انتخاب و عـمل دسـت زده است،و از بـین راهـهای بـینهایت ممکن، راه رسیدن به مقصد الهی را پیـموده اسـت.در مبدأ که منزل نخستین آدم بود،میوهء درختی را خورد که از آن نهی شده بـود«حـیات،غفلت، رنگین یک دقیقهء حواست.»و حـیات یافت و حرکت کرد در هـبوط،در زمـینی که گروهی با گروه دیـگر دشـمن هستند و حسد و کینه،قلبهای انسانها را تیره کرده است و ابلیس یک لحظه دست از وسـوسهاش بـرنمیدارد. از میان رنج،اشک،شعر و درد جـاودانگی در مـسیری کـه درختان مقدسی بـا آتـش حقیقت لایزال الهی،پرتـو روشـنیبخش خود را بر جانش و راهش تابانده بودند،به راه افتاد. منزل آخرین،روشن است.بهشت،کـوچکترین پاداش بـرای جانشین خداست.او در افق دید خود درخـتی را آرزو مـیکند که مـیتواند در سـایهء آن بـیارامد،درختی که بعد از گـذشتن از تردیدها و شکها در میان ترس و لرز تنهایی، خاطرهء تلخ آفتاب سوزان هجران را از یاد او ببرد.درخت خدا،درخـت حـقیقت،درخت یگانگی. حضرت محمد(ص)در جواب ایـنکه بـهشت چـگونه اسـت،فـرمود:«خداوند بهشت را از نـور آفـرید...»و اینگونه است که آدم سرگردان در تاریکی زمین،در انتظار نور نشسته است و تکدرختی.که آرامش بر قلب آشـفتهاش بـاشد و غـبار خستگی را عاشقانه از شانههای لرزانش بگیرد...
...باید امـشب بـروم. بـاید امـشب چـمدانی را کـه به اندازهء پیراهن تنهایی من جا دارد،بردارم و به سمتی بروم،که درختان حماسی پیداست...
الکساندر:نترس،آن داستان را برایت تعریف میکنم...اول خلقت تاریکی بود،اول سیاهی بود،بعد روشـنایی آمد...
1-ترس: سیاهی بر شهر حکفرماست.خواهر(وولا) دست برادرش،الکساندر را در دست دارد.و از او میپرسد:«میترسی؟»الکساندر میگوید:«نه،نمیترسم...»به طرف ایستگاه راهآهن میروند،قطاری میآید و میگذرد.این چندمینبار است که آنها قـصد دارنـد،سوار قطار شوند و نتوانستهاند.ریل راهآهن به کجا منتهی میشود و قطار آنها را به کجا خواهد برد؟الکساندر نمیترسد.از چه باید بترسد؟از تاریکی،از سیاهی یا از مکانی که آنها را از به وجود آورنده،سرپرست و پدرشـان جـدا کرده است؟در طول فیلم چندبار این سؤال تکرار میشود.در جایی دیگر،وولا و الکساندر از دست پلیس میگریزند،اروستس (بازیگر جوان نمایش)را میبینید.او آنها را با موتورش فـراری مـیدهد.در عبور از حاشیهء کنار دریا(کـه نـمادی از پاکی و آرامش در آثار آنجلوپولوس است)اروستس از وولا میپرسد:«میترسی؟»ووولا میگوید: «نه،نمیخواهم هیچوقت تمام بشه!»موتور تنها تکیهگاه و دلبستگی اروستس و تنها وسیلهای است که دو کودک بـا آن احـساس امنیت میکنند،بنابراین وقـتی اروسـتس میپرسد: «چی؟»وولا معصومانه پاسخ میدهد: «موتورسواری...» در صحنهای دیگر،در تاریکی مطلق،دو مسافر کوچک فیلم به مرز رسیدهاند،بر قایقی مینشینند.وولا بار دیگر سؤال ابتدای فیلم را از الکساندر تکرار میکند: -«میترسی؟» -«نه،نمیترسم...» در حالی کـه صـدای گلولهای سکوت فضا را میشکند،دو کودک از مرز میگذرند.سیاهی و تاریکی مطلق به نور خیرهکنندهای تبدیل میشود.دو کودک از جمع جدا شدهاند،از کثرت گذشتهاند و پس از گذشتن از مرز تاریکی به نوری رسیدهاند که جلوهای از بـهشت مـوعود است.جـلوهای از وحدت و یگانگی است.این بار وولا میگوید:«میترسم!»الکساندر که در چهرهاش یقین موج میزند،او را به آرامش ابدی و بـه روشنایی ممتد تا بینهایت نوید میدهد.او داستان خلقت را برای وولا میگوید.کـه بـدون شـک خود آنها خلقتی دوباره یافتهاند.
الکساندر در مونولوگی میگوید،چیزهای زیادی هست که بین راه آنها را میترساند، «ولی آنها خـوشحال هـستند چون راه افتادند». نفس حرکت،ارزش این اعتقاد که آنها راهشان را انتخاب کردهاند و برای رسـیدن بـه هـدفشان تلاش میکنند،آنها را در برابر ترس از خطرات مقاوم میکند.جالب توجه است،تنها جایی که وولا دچـار تردید،میشود.همسفرش لکساندر بر او شوریده است.طوری که وولا را به تحسین و تماشاگران را بـه شگفتی وا میدارد.وولا میگوید:«الکـساندر خـیلی بزرگ شده،امروز مثل آدمهای بزرگ عصبانی شد...»
2-هجرت چشماندازی در مه یک فیلم جادهای است و محور اصلی آن سفر است.وولا و الکساندر میخواهند از یونان به آلمان بروند،تا پدر گمشدهشان را بیابند.در بطن این حـرکت،یک هجرت نهفته است.هجرت از مکانی سرشار از حسرت و سیاهی به طرف مکانی دیگر از مملو از نور و ایمان است.در اینجا نام کشورها اصلا مهم نیست.این سفر میتوانست از آلمان به یونان باشد.آن چـیزی کـه در این هجرت قابل بررسی است،جستجوست.جستجو برای یافتن مسبب گمشدهء هستی.این هجرت از حضیض است به اوج،برای یافتن بعدی دیگر از وجود که نزد خداست.وولا و الکساندر از وجود که نزد خـداست.وولا و الکـساندر از تاریکی به سمت نور میروند،از واقعیت دردناک زندگی به طرف حقیقت ازلی.از مرگ تدریجی به سمت زیستن ابدی.همان تعبیری که حضرت محمد(ص)از بهشت کرده است: «خداوند بهشت را از نور آفـرید...»پس آن نـور خیره کنندهء انتهای فیلم همان بهشت الهی است.بهشتی که از نور آفریده شده است. الکساندر و وولا مسیر عروج را طی میکنند،از زمین به سمت جنّت،از واقعیت به سمت حقیقت.از بیپدری و بـیامیدی بـه سـوی درختی که نشانهء خدا و آرامـش مـطلق اسـت.
3-شعر: وجود تونینوگوئرا در کنار هر فیلمساز،کالبد فیلم را سرشار از روحی شاعرانه میکند، آنجلوپولوس و چشماندازی در مه نـیز از ایـن قـاعده مستثنی نیستند.نگاهی گذرا به فیلنامههایی که بـا مـشارکت گوئرا نوشته شده، گواه این مدعاست.
نکته مشترکی که در تمامی فیلنامههایی که گوئرا نوشته است وجود دارد،ماحصل این انـدیشهء اوسـت:«ایـن غم غربت،جهان بسامان نیست...جهان فرضی که در آن همه کـس با خویشتن با دیگران همراهاند.بل غم آن زندگی است که هرگز نتوانستیم بدان دست یابیم.در نهایت درد زیستن.»و در جـایی دیـگر نـوستالگیا را «غم ناداشتهها»میداند.چشماندازی در مه نیز غم ناداشتههاست.آنجلوپولوس همچون تـارکوفسکی مـعتقد است که:«زندگی جز یک آغاز نیست...و ما نامیرا هستیم!»تارکوفسکی فیلمهایش را ابزاری برای یافتن پاسـخی درسـت بـه این پرسش میداند:«خواهم مرد یا نه؟»با توجه به نوع نگاه گـوئرا بـه زنـدگی و ویژگیهای مشترکی که بین آنجلوپولوس و تارکوفسکی وجود دارد.(مانند نماد درخت به عنوان حقیقت) چـشماندازی در مـه،نـیز تبدیل به یک بیانیهء فلسفی میشود،در پاسخ به عطش سیری ناپذیر انسان برای یـافتن عـلت و مفهوم زندگی.بهترین طریق برای نشان دادن این معنی،شعر است.فیلمسازانی مانند آنـجلوپولوس فـیلمهایشان را بـا شعر و شعور میسازند.نگاهی به صحنههای شعرگونه، نوستالگیا،صحرای سرخ و...سفر به سیترا،نـشان مـیدهد که همگی در جهت یافتن زبانی است،که بتوان درد زیستن و راز جاودانگی را به بهترین شـکل مـمکن انـتقال داد. نمونه برای اثبات در چشماندازی در مه فراوان است.از همان ابتدای فیلم،حرکت قطار در ایستگاه تا پدیـدار شـدن درخت در انتهای آن،و تمام صحنههایی که دختر و پسر از پدرشان و برای پدرشان میگویند،و یـا آن صـحنهء درخـشان جدایی اروستس از وولا و الکساندر.
آنجلوپولوس از ابزار سینمایی نیز به بهترین شکل برای القای اندیشهء شعرگونهاش اسـتفاده کـرده اسـت.سود جستن از پلان سکانسهای زیبا،تدوین نرم و احساسی،و موسیقی تأثیرگذار از آن جملهاند.فراموش نـکنیم صـحنهء زیبایی را که دختر در کنار دریا اشک میریزد یا صحنهای که با حرکت آهسته فیلمبرداری شده اسـت و در آن وولا و الکـساندر از میان جمعیتی که بهت زده به ریزش برف چشم دوختهاند میگریزند. ایـن صـحنهها،به همراه دیالوگهای حساب شده،در کلیت فـیلم ریـتم شـعر گونهای را به وجود آوردهاند،که با فـیلمبرداری زیـبا،مجموعهای را تشکیل میدهند،که ساختار زیبایی شناسی فیلم را میسازد.
4-هنر: غیر از وولا و الکساندر،شـخصیت دیـگری نیز وجود دارد که در قسمتی از سـفرشان بـا آنها هـمراه مـیشود،و در قـسمتی دیگر از آن دو جدا میگردد.هنگامی که وولا و الکـساندر در مـسیری پر پیچوخم،از سر بالایی یک جاده بالا میروند،با اروستس مواجه میشوند.او آنـها را بـه وسیلهء ماشین گروه نمایش به شـهر میرساند.اروستس تنها کـسی اسـت که، بچهها درک میکنند،میتوان بـه او اعـتماد کرد.او بازیگر تئاتر است،و جوانترین عضو گروه نمایش دورهگرد،که از شهری به شـهر دیـگر میروند و از این راه امرار معاش مـیکنند. گـروه نـمایش محلی را برای اجـرا نـمییابند. صحبت از بیماری پدربزرگ مـیشود.پدر بـزرگ نمادی از هنرمندان گذشته و هنر اصیل است،در حالی که هیچگاه او را در طول فیلم نمیبینیم،با او احـساس سـمپاتی و همدردی میکنیم.از نگاه آنجلوپولوس سرنوشت ایـن گـروه در مناسبات اجـتماعی نـوین کـه مملو از بیعدالتی است،فـنا شدن و از هم پاشیدن است.در جایی دیگر صاحب یک رستوران در صورتی حاضر میشود به الکساندر گـرسنه، سـاندویجی بدهد،که او تمامی میزهای رستورانش را تـمیز کـند.پیـرمردی درایـن صـحنه ویولن مینوازد.عـامل مـشترک پیرمرد و الکساندر که هر دو گرسنه هستند،پاکی و سرگردانی آنهاست.فروشنده،پیرمرد را از مغازهاش بیرون میکند،پیرمرد گـرسنه مـیماند بـیرون میکند،پیرمرد گرسنه میماند و تنها کسی کـه او را مـشتاقانه تـشویق مـیکند،الکـساندر اسـت.نوازنده دورهگرد با پایینآوردن سر از الکساندر تشکر میکند و میرود،ولی هنر او در جامعهء کنونی به اندازهء یک ساندویچ ارزش ندارد.پدربزرگ تئاتر و پدر بزرگ موسیقی هر دو محکوم به نیستیاند.در صحنهای دیـگر تئاتر سمبلی از تاریخ و واقعیت میگردد،بازیگران سیار هر کدام گوشهای از تاریخ کشورشان را بیان میکنند.تنها تماشاگران آنها الکساندر و وولا هستند،و صحنه و دکورشان،زمین و دریاست.
قبل از اینکه نمایششان آغاز گردد،مردی بـه طـرفشان میدود و میگوید:«سالن نمایش را در برابر پول زیادی اجازه میدهند...»این آخرین نمایش گروه،شروع نشده،پایان میگیرد،و در انتها شاهد حراج لباسهای تئاتر هستیم.اروستس به دیدار پدربزرگ میرود.
دیگر امـیدی بـه درمان او نیست.در واقع پدر بزرگ از آن هنگام که گروه،محلی را برای نمایش پیدا نکردهاند،مرده است.اروستس میگوید:«تشییع جنازه را دوست ندارم...» و از آنها برای هـمیشه جـدا میشود. وولا در صحنهای که دست جـدا شـدهای را از دریا بیرون میکشند به اروستس میگوید: «چرا سر دوستات داد زدی؟»اروستس پاسخی میدهد که سوگنامهای است بر هنر پاک و واقعی.او میگوید:«مجبور بودم،غیر از فـرشتهها،کـی صدام را میشنید،آنها بـدون تـئاتر همشون میمیزند.»قبل از فصلی که در آن مردی خبر نیافتن سالن نمایش را به گروه میدهد،در صحنهای اروستس چند فریم فیلم پیدا میکند و به وولای و الکساندر نشان میدهد که در پشت تپهای آن دورترها قرار دارد.وولا مـیپرسد:«کجاست؟»اروسـتس میگوید:«کم هم نمیبینم.شوخی کردم.» ولی الکساندر گویی باور کرده است.از اروستس میخواهد،آن چند فریم را به او بدهد،و در انتهای فیلم اوست که وولا را بیدار میکند و نوید میدهد که روز شده است،و الکساندر اسـت کـه داستان آفـرینش را برای وولا میگوید و نمیترسد و در نهایت تکدرخت آن فریمها،از نیستی به هستی تبدل میشود.مـانند حقیقتی که دیده نمیشود ولی وجود دارد،نیستی او عین هستی اوست.
در نهایت مـیتوان ایـنگونه تـعبیر کرد که؛ آن پیرمرد ویولنزن،آهنگ سفر را مینواخت. تئاتر نمادی از واقعیت تلخ موجود است و سینما نشانهای از حقیقت را درخـور دارد.در کـل هنر وسیلهای است که میتوان با آن به حقیقت دست یافت،هرچند در این زمـان نـتوان بـه وسیلهء آن سیر شد یا از مرگ نجات یافت و یا نشانی موعود را به وضوح در آن دید.
5-شخصیت در فـیلم سه شخصیت بارز داریم:وولا، الکساندر و اروستس.
1)وولا دختر نوجوانی است که سرپرستی برادرش،در طـول سفر با اوست.او در طـول فـیلم همچون مادری دلسوز از الکساندر حمایت میکند.از ابتدای فیلم که به او قوت قلب میدهد،تا انتهای فیلم که در همه حال دستان او را در دست دارد.شخصیت او به درستی پروانده شده است.وولا مجموعهای از حسرت،دلتنگی،احـساس مادرانه،عشق و امید است.اوست که انگیزهء سفر را در الکساندر به وجود آورده است و بیشترین جا را برای رسیدن به هدفش میدهد.در طول فیلم چندین بار،به دلایل مختلف مجبورند،از قطار پیاده شوند،از دسـت پلیـس بگریزند و یا همسفر با کسی شوند که ناجوانمردانه است.وولا در تمام شرایط بیشترین لطمه را میبیند.بخصوص در صحنهای که برای گریز از باران،به کامیونی پناه میبرند و او مورد تعدّی قرار میگیرد،یا در جـایی دیـگر، هنگامی که داییشان(در فضایی صنعتی،که تهی از هرگونه احساس بشری است)وجود پدرشان را انکار میکند و مصرانه میگوید؛درگیر ماجرا نمیشود.وولاست که جلوی او میایستد و فریاد میزند:«شما دروغ مـیگویید.»و فـقط این را تکرار میکند:«پدر ما در آلمان است...» وولا به تنها کسی که یاریشان کرد،دلبسته میشود.ولی این دلشدگی نیز نمیتواند او را از رفتن باز دارد.در لحظهء جدایی،اروستس به وولا که در آغوشش سخت میگرید، میگوید:«گریه کـن،شـاید کـسی صدات را بشنود،کسی که دنبالش میگردی...» سرانجام کسی که اروستس،نمیشناخت، صدای گریهء وولا را شنید و او را به سوی خد فراخواند.
در ایستگاه آخر،وولا تـن پاکـش را فـدای رسیدن به فضایی پاکتر میکند.همانند الکساندر قـهرمان فـیلم ایثار تارکوفسکی از همه چیزش میگذردتا به حقیقت برسد؛و در انتها میرسد.
2)الکساندر الکساندر:«من میرم آلمان...» مرغ دریایی:«هر روز مـیری آلمان؟...آلمـان چهجوریه؟» مـرغ دریایی،نام مردی است که پشت حصاری فلزی با دسـتانش بال میزند،تا به پرواز در آید و از حصار عبور کند.او در آرزوی مکانی بهتر میسوزد.الکساندر به او مقصدش را میگوید،ولی سؤال دیـگرش را بـیپاسخ مـیگذارد.تفاوت الکساندر به مرغ دریایی این است که او در حال سکون،خـیال پرواز دارد،ولی الکـساندر در حرکت به پرواز در میآید.او پسر بچهای است که به وضوح در طول فیلم مرد میشود.او که در ابتدای فـیلم بـاید پاسـخ سؤال،«نمیترسی؟»وولا را بدهد؟ در انتهای فیلم به ایمانی دست مییابد،که به وولا میگوید:«نترس...».او بـه تـدریج از حـالت مطیع بودن خارج میشود و خود تبدیل به موجودی مستقل و مختار میگردد.در مونولوگی وولا میگوید:«پدر جـون تـو چـقدر دوری...الکساندر میگه تو خوابش تو خیلی نزدیک بودی،اینقدر که اگر دستش را جلو مـیآورد تـرا لمس میکرد...»و در جایی دیگر در برابر تردید وولا از ادامهء سفر میایستد. برای بدست آوردن غذا کـار مـیکند و در صـحنهای بسیار زیبا و شاعرانه برای جان دادن اسبی از کار افتاد اشک میریزد.اشکی که بـیشتر بـرای ارزشهای از دست رفتهء انسانی است. (در فاصلهء مرگ اسب،دختری را به اجبار به مـراسم ازدواجـش بـاز میگردانند.)الکساندر در نهایت برای خواهرش،داستان خلقت را میگوید،که نشانهای از تکامل روحی و معنوی است.
3)اروسـتس: -«مـن حلزونی هستم،که توی پوچی میخزه...» این توصیفی است که اروستس از خـود مـیکند.او کـه تنها امیدش زنده نگهداشتن پدر بزرگ بود،با مرگ او دیگر هیچ هدفی را دنبال نمیکند.جالب اسـت کـه او قـصد دارد به سربازی برود.نظر آنجلوپولوس دربارهء نظامیان، در فیلم بسیار روشن است.پیـلسها بـا وجود عدم امنیت و مشکلات فراوان روحی و اقتصادی که آدمهای فیلم با آن مواجهاند،از دیدن برف چنان ذوقـزده مـیشوند که بیحرکت میمانند:از زنی که در کلانتری مرتب تکرار میکند: «طناب را پیچید دور گـردنش!»بـرای نمایش تناقضی آشکار در روابط آدمها و قانون،اسـتفادهء بـجایی شـده است.تنها خطر جدی وولا و الکساندر در طول سـفرشان،پلیـس است.بعد از آنکه الکساندر با کار و رنج موفق به گرفتن یک ساندویج شـده اسـت،میبینیم که نظامیان در حال ادای احـترام بـه پرچمی هـستند کـه پایـین کشیده میشود.الکساندر،در حالی که هـمهء رهـگذران ثابت ایستادهاند،به این مسئله بیتوجه است و از جلوی نظامیان عبور میکند.بـه نـظر میرسد،نظامیان به جای حرمت نـهادن به حقوق انسانها بـه پارچـهای بسنده کردهاند.نحوهء گرفتن پول بـلیت از یـک سرباز هم،اینچنین است.وولا میداند،که یک سرباز فقط در برابر جسم او حاضر اسـت پولی، هـرچند اندک،به او بدهد. با زاویـهء دیـدی کـه آنجلوپولوس نسبت بـه نـظامیان دارد،پایان ماجرای اروستس کـه مـیخواهد به ارتش برود،بسیار تلخ است. آنجلوپولوس اعتقاد دارد،جامعهء صنعتی کنونی،همانند آن سنگشکن فـیلم اسـت که میگوید:«از سر راه برید کنار.از ایـنجا دور شـید،...شما را نـمیبینم.»
اروسـتس نـشانهای از انسان سرگشتهء این قـرن است،که تک افتاده و غریب در غربت زمین گرفتارند.با ترک گروه تئاتر،فروش موتور و جـدایی از وولا و الکـساندر،دلبستگی دیگری برای او باقی نمیماند.در آخـرین نـمایی کـه از اروسـتس در فـیلم داریم،در حالی کـه او تـنها و غریبانه دور شدن بچهها را مینگرد و در قاب تصویر کوچک و کوچکتر میشود...
6-پردهء آخر -«کاری که من کردم تـو تـئاتر بـهش میگویند پردهء آخر...» این جمله از اروستس اسـت.او فـروش مـوتورش را پردهـء آخـر زنـدگیش میداند،و هنگامی که با موتور به دنبال وولا و الکساندر است،در اتوبان،به آنها میگوید:«موتور را نفروختم که شما را برسونم...»وولا میگرید و دوربین با حرکت چرخشی کامل به دور وولا که در آغـوش اروستس قرار گرفته است، میگردد،و این چرخش و این مدار بستهء حزن تا ابدیت جاری میگردد.براستی نمیدانم در طول یک عمر،شاهد چند صحنه به این زیبایی میتوان بود.نمیدانم آنـ صـحنهای که وولا، الکساندر و اروستس ایستادهاند و دستی قطع شده از عمق دریا بالا میآید و در آسمانها اوج میگیرد،در سینما تکرار شدنی است؟تنها نکتهای که به یقین میدانم این است که، بعضی صحنهها فقط یـکبار و بـه وسیلهء یک فیلمساز به صورت شاهکار و بینظیر ساخته میشوند.و صحنهء پایانی چشم اندازی در مه از آن جمله است.هنگامی که تکدرخت(نشانهء حقیقت و خـدا بـه طور عام و ولایت در اسلام یـا پدر مـقدس و مسیح در مسیحیت به طور خاص)از مه جدا میگردد،وولا و الکساندر ابتدا آرام به طرف آن میروند و سپس به طرفش میدوند. در آغوشش میگیرند.با آن یکی مـیشوند و آرامـش مییابند.یان درخت نـشانی از پدر حـقیقتشان دارد.همانطور که وولا گفته بود: «نور،تاریکی و تو...»آنها از تاریکی گذشتند،به نور رسیدند و به آن«تو»که درختی پاک و مقدس است،پیوستند.درختی که نشانهء تلاش جاودانهء بشر برای رسیدن بـه جـاودانگی است.رسیدن انسان از خاک به افلاک... ...آهسته همچون تنهایی قطره در دریا افتاده همچون اولین قاصدک پرپر گشتهام. ای جنون بزرگ مرا به آهستگیم بخوان دستانم را بگیر، من از نمایش درو کردن خواب آمدهام. حـروف دلتـنگی را به خـط رؤیا میباید نگاشت: «نگارگر بزرگ خود در دام نگاری اسیر است...» مکالمهء آب و آتش که خود حدیث دیگری است: -«مـدتها گذشت تا آدم دانست، هر برگی که از درخت میافتد...» -«اشکی است کـه از چـشمان خـدا جدا شده است...» -«من در بیمار درد جاودانگیم مرگ داوری من نیست...»
منابع: پرتوی از قرآن،سید محمود طالقانی تاریخ انـبیاء، عـمادالدین حسین اصفهانی قصص قرآن،عمادالدین حسین اصفهانی قاموس قرآن،سید علی اکبر قـرشی تـفسیر نـوین،محمد تقی شریعتی درد جاودانگی،میگل داونامونو،ترجمهءبهاءالدین خرم شاهی قاموس قرآن(وجوه و لغات مشترک در قـرآن)،کریم عزیزی نقش تارکوفسکی،بابت احمدی
فیلم داستان دو کودک است که به دنبال پدر خود که قرار بود در آلمان زندگی کند می گردند. علاقه شدید آن دو به این پدر آنها را به مرزهای بین کودکی و نوجوانی می برد...