کامل حسینی : نگاهي به فيلم سرگيجه با وجود گذشت چندين دهه از سخن بسيار معروف هيچكاك درباره يكي از فيلم هايش که گفته است «اين فقط يك فيلم است»اما فيلم هاي او بر...
18 آذر 1395
نگاهي به فيلم سرگيجه با وجود گذشت چندين دهه از سخن بسيار معروف هيچكاك درباره يكي از فيلم هايش که گفته است «اين فقط يك فيلم است»اما فيلم هاي او بر اساس تئوري هرمنوتيكي «مولف مرده است» هنوز مورد تفسير و تحليل روان شناختي ناقدان سينمايي و حتي متفكران و فيلسوفان از جمله اسلاوي ژيژك و سايرين قرار مي گيرد. در ميان تحليل ها به جرات مي توان گفت اكثر كاراكترهاي آفريده هيچكاك با عینک ذره بين روانشناسانه تفسير و بازبيني شده اند اما از بين كاراكترها آنچه ضرورت واكاوي بسياري مي طلبد توجه به روانكاوي و زواياي پنهان ذهن زنان است. هيچكاك با خلق جهان و واقعيت هاي رفتار زنان خواسته يا ناخواسته ما را در يافتن و كشف زوايايي از دنياي زنان ياري مي دهد كه منجر به شناخت هايي مي شود كه به دنبال خود به چرخش پديدارشناسانه جنبه هايي روحي از جمله مقوله «عشق» مي انجامد. شايد بتوان گفت كه دنياي عشق آنقدر پيچيده است كه حتي زنان هم گاهي از زواياي پنهان و ابعاد پر پيچ و خم آن سر درنمي آورند يا سردرگم مي شوند و تنها با تسلط و آگاهي از پديدار شناسي عشق است كه مي توانند در رسيدن به عشق تلاش كنند. نوعي ناتواني و شكست يا به سستي گراييدن عشق و محبت در زندگي در فيلم«سرگيجه» كاراكترها را با مكانيزمي روانشناختي به نام تشابه روبه رو مي سازد. در دنياي زنان به حكم اينكه نوعي رقابت و برتري در ظاهر و آراستگي تا حدودي بيشتر است و از جذابيت و شانس عشق بيشتري برخوردارتر است كه در واقع تنها با ظهور نوعي پديداري در عالم عشق است كه مي توان گفت چنين امري يك حدس بيشتر نيست و در مواقعي عكس اين مساله اتفاق مي افتد و اين شايد يكي از رازهاي مهمي در روان انسان هاست كه گاه گاهي هيچكاك آنها را باز آفريني كرده است وسپس با ترفند هميشگي اش كه همان "دلهره و سپس محو آن در یک بزنگاه" است نوعي پديدارشناسي عشق محض در لفافه كنش و واكنش شخصيت هايش بروز مي كند. كاراكتر اصلي فيلم سرگیجه دچار همين گونه خطاهااست و در واقع از نوعي كمبود معرفتي پديدارشناسانه عشق رنج مي برد اما در عالم تصاوير هيچكاكي گاهي قضيه به شيوه ديگر رقم مي خورد. همه كساني كه فيلم «سرگيجه» را ديده اند با سايه يي مهم كه در هتل و روي ديوار برما خود را مي نمايند، آشنا هستند.سايه يي كه از سكانس هاي ماندگار و معنادار در فيلم سرگيجه است و بارها مورد تفسير فرماليستي و نشانه شناسي قرار گرفته است. وقتي از اين سايه ،راز زدايي مي شود كاراكترها با نوعي غافلگيري و دگرگوني خاصي روبه رو مي شوند. البته خود مادلين هم به نوعي مي خواهد همچنان در سايه بماند تاحقيقتش فاش نشود. هيچكاك در گفت وگويي كه با فرانسوا تروفو دارد (ترجمه پرويز دوايي) در مورد فيلم «سرگيجه» مي گويد: يادتان هست كه جودي از اينكه به مادلين شباهت پيداكند اكراه داشت و با اين كار مخالفت مي كرد... در فيلم،دليل دختر براي مخالفت با تغيير شكل آن است كه مي ترسد عاقبت پرده از رازش برداشته شود.
البته اگر با تز هرمنوتيكي «مولف مرده است» به قضيه نگاهي بيفكنيم اين تمام ماجرا و زواياي حقيقت نيست كه هيچكاك بيان مي دارد. اين صحنه كه در آن اسكاتي، جودي را در هتل مي بيند و با نفوذ سايه جودي بر قلب اسكاتي داغ عشق از دست رفته اش تازه مي شود حقايق روانشناختي و در واقع گوشه يي ديگر از پديده عشق به مثابه مطلق وجودش بر ذهن و دل بيننده و حتي خود اسكاتي پرتو مي افكند. در همين زمان است كه اسكاتي دوست دارد جودي به شباهت با مادلين دربيايد و هنگامي كه از عشق سابقش مي گويد زن مي گويد: مي دونم كه چرا منو دوست داري چون من رو به ياد اون مي اندازه: نميشه يه كمي منو به خاطر خودم و همين طوري كه هستم دوست داشته باشي؟ تو گويي اين زن به طور واقعي خود را در كالبد واقعي شخصي ديگر گذاشته است و در مقام قضاوت، عدم خلوص و آميختگي اش به نوعي ويژگي شباهت زن به عشق سابقش، عشق اين مرد را زير سوال مي برد. آيا از لحاظ روانشناختي اين طرز فكر بيانگر نگاهي به عشق تحت عنوان يك «پديدار خالص» حايز توجه و تامل نيست؟ البته خصلت ديگر عشق همان ناآگاهانه وارد شدن به دل انسان ها و تاحدودي ناخواسته سر راه سبز شدن عشق است كه البته به ظاهر اين خصلت عشق كليشه يي و تكراري به نظر مي رسد اما به طرز زيبايي در چندين جا در «سرگيجه» نشان داده شده است. شوهر زن در واقع اسكاتي را به عنوان يك كارآگاه به استخدام در مي آورد تا از حقايق و مسائلي سر دربياورد كه به آن نيازمند است اما پس از مدت ها جست وجو و پاييدن و نجات دادن زن از مرگ در زير پل به تدريج يك رابطه عاطفي و ناخواسته بين اسكاتي و زن شكل مي گيرد كه بعدها با خودكشي دروغين مادلين در ارتفاع كليسا مي ميرد و سپس زنده شدنش را در سايه يي مي بينيم روي ديواري در هتل كه باز نقشه يي شوم شوهر زن، سايه را هم به سوي محو شدن مي برد.زندگي و مرگ زن و سپس زنده شدنش نقطه ثقل ماجراي فيلم است و داستان تحولات روحي اسكاتي و حتي دلهره تماشاگر به نوعي از اين رويداد تاثير مي گيرد. هيچكاك براي اهميت جلوه دادن اين مساله، داستان فيلم را به دو بخش تقسيم كرده است. بخش قبل از مرگ دروغين زن و بخش بعد از مرگ و اين دو بخش را با يك حركت زيباي دوربين اجرا كرده و آن هم نمايش صحنه شهر زيباي سانفرانسيسكو است به آرامي. نوعي تقسيم داستان است به قبل و بعد از مرگ يكي از قهرمان ها و همچنين شايد به نوعي مي گويد كه در كنار ماجراهاي مهم، زندگي روزمره و عادي مردم همچنان ادامه دارد. مرگ زن بعدها فاش مي شود كه اسكاتي را در هاله يي از تعجب فرو مي برد. زن بعدها هم اعتراف مي كند به عشق خود آنجايي كه نامه يي را به اسكاتي مي نويسد و از نقشه يي اسم مي برد كه در آن خود اسكاتي قرباني نقشه يي بوده و زن هم وسيله يي بوده است براي عملي شدن يك نقشه. زن مي گويد كه همه اتفاقات و ماجراها بخشي از نقشه بوده است اما عشق بخشي از نقشه نبود! مادلين براي هميشه اسكاتي را ترك مي گويد ولي اسكاتي باوجود موانع و مشكلات و لو رفتن حقايق باز همچنان مي خواهد اين عشق را ادامه دهد كه موفق نمي شود. لابه لاي ماجراهاي اصلي وقتي زندگي جزيي تر شخصيت ها از جمله زندگي مادلين كالبد شكافي مي شوند سياهي ها و تيره بختي هاي خود را مي نمايانند. خود مادلين روزي روزگاري دختري بوده كه با مردي ثروتمند ازدواج كرده است اما يك زماني جدا مي شود و بر اثر آزادي هايي كه آن زمان مردها داشتند اما زنان از آن محروم بودند مرد موفق مي شود كه بچه را نزد خود نگه دارد و بعدها مادر مادلين دچار شكست هاي روحي و رواني در همين ازدواج و مجبور به خودكشي مي شود. یکی از مهمترین هسته ی اصلی فیلم سرگیجه اشاره به همان خصلت عجیب دنیای عشق است که ناخواسته و تا حدودی بدون برنامه ریزی بر اثریک جرقه آتشی را بر پا میکند و سپس سر راه خود مواردی دیگری را هم با خود درگیر می نماید تيره بختي هايي كه مثل صفات وراثتي به فرزندان ممكن است منتقل شود و پرورش در همين فضاي گل آلود است كه حتي مرد را به نوعي با نگراني روبه رو كرده است براي خودكشي زن. بعد از ماجراي دروغين كه در آن به جاي زن يك آدمك پرت مي شود به پايين، اسكاتي دچار بحران روحي و با نوعي تعارض روحي دچار مي شود كه اغلب ما دچار آن مي شويم در اتفاقات و نمي دانيم تا چه اندازه در رخ دادن ماجرا مقصر هستيم اما مانند اسكاتي كه خود را مسوول مرگ زن مي داند ما هم در رخدادها خود را مقصر مي شماريم. اسكاتي هنگامي كه ماجراي زنده بودن مادلين را مي داند او را به ارتفاع كليسا به مثابه ارتفاع واقعيت مي برد تا زن واقعيت را بيان كند كه ماجراي آن روز خودكشي دروغين چه بوده است اما اتفاقا اين بار زن به طور واقعي از ارتفاع واقعي سقوط مي كند و مرگ واقعي اش رقم مي خورد. چنين است گاهي پرده از رخ واقعيتي كاذب برداشته مي شود كه ديگري براي مان خلق كرده است و افراد را به طرز مبهمي به سخره مي گيرد و فهم جهان واقعي حقيقي را دچار ترديد و خللي مي سازد كه حاصل آن سرگيجه يي است كه آلفرد هيچكاك در فيلمش ما را از آنها آگاه مي سازد. فيلم «سرگيجه» ما را با گوشه هاي پرپيچ و خم واقعيت هاي راستين زندگي آشنا مي كند كه در صورت غفلت از حقيقت آنها هنگام صعود بر ارتفاع شان سرگيجه و احتمال سقوطي در انتظار ما نشسته است: سرگيجه يي كه موازي با افزايش ارتفاعات واقعيت ها همچنان بيشتر مي شود و خطر سقوطي دوچندان را در اين ميان به بار مي آورد.
این مطلب پیش از این با تغییراتی در روزنامه اعتماد منتشر شده است.
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود.