راجر ایبرت : مدت زمان فیلم “بعد از ظهر سگی” کمی بیشتر از یک فیلم سینمایی معمولی است و ممکن است این فکر را بکنید که سازندگان فیلم می توانستند صحنه های آغازین...
29 آذر 1395
مدت زمان فیلم “بعد از ظهر سگی” کمی بیشتر از یک فیلم سینمایی معمولی است و ممکن است این فکر را بکنید که سازندگان فیلم می توانستند صحنه های آغازین فیلم که مونتاژی از زندگی در نیویورک است را، حذف کنند. این برداشت های ابتدایی از واقعیت گرفته شده و به عنوان بنیان فیلم استفاده شده است. سیدنی لومت این تصاویر را ناتورالیستی می خواند. فکر کنم منظور او این است که حس و حال زندگی همه مردم در این صحنه ها جاریست. هنگامی که شما با داستان مردی روبه رو هستید که به خاطر در آوردن هزینه جراحی تغییر جنسیت دوستش دست به سرقت از بانک زده و با موقعیتی روبه رو هستید که صد ها پلیس در اطرافتان جمع شده اند و میلیون ها بیننده از طریق تلویزیون شاهد ماجرا هستند، امکان دارد بعضی ها موضوعی فرعی را در فیلم بگنجانند که از درون مایه اصلی دور بشود. اما “بعد از ظهر سگی” هرگز دچار این اشتباه نمی شود. تمام کاراکترها قابل باور هستند، با آنها احساس همدردی می کنیم، متقاعد کننده هستند و به وضعیت شان اهمیت می دهیم. درست است که فیلم دزد و پلیس مابانه است اما هیچ آدم بدی وجود ندارد. تنها مردمی کسانی هستند که سعی در پشت سر گذاشتن بعد از ظهر غریبی دارند که مثل روزهای قبل نیست.
بعد از ظهر سگی، فیلمی بازیگر محور است. لومت و ادیتورش دِد آلن، با اهدای وقت به بازیگران، این اجازه را به آنها داده اند که درون کاراکترها زندگی کنند، تا جایی که فراموش می کنیم مشغول تماشای فیلم هستیم. هرچند که فیلم با حالتی تراژیک ادامه می یابد و به تراژدی بزرگتری ختم می شود و البته به طور ترسناکی هم خنده دار است.
اما فیلمنامه ای که فیلم نامه نویس برنده اسکار آن را به رشته تحریر در آورده است، هیچ وقت به خاطر خنداندن تماشگر، وضعیت اصلی خود را از دست نمی دهد. خندیدن به طور لحظه ای و به خاطر حضور بازیگران و موقعیت ها در طول فیلم به وقوع می پیوندد. حتی با وجود گروگانهایی که گرفتار شده اند و آتش نشانهایی که اطراف بانک را احاطه کرده اند، پلیس هایی که منتظر دستگیری سارقان هستند، هم می توانتید عناصری از کمدی را در فیلم مشاهده کنید.
یکی از لحظات خنده دار فیلم در ابتدای فیلم است. هنگامی که سارقان وارد بانک می شوند، اما یکی از آنها برخود میلرزد و می گوید که نمی تواند این کار را انجام بدهد. “سانی” به شریکش “استیو” می گوید که “ماشینو نبر” استیو در جواب با غر زدن می گوید: “پس من چطوری به خونه برسم؟” آیا این واقعیت دارد؟ بله، به این خاطر که شما باور می کنید که استیو خودش را به خانه می رساند و اینکه سانی (آل پاچینو) نگران این نیست که او را دستگیر کنند.
پاچینو گفته است خاطره انگیز ترین لحظه در فیلم، لحظه ای است که آن پسر پیتزا رسان (لیونل پینا) که پیتزا ها را به سارقان و گروگانها می دهد و می فهمد که تصویرش از تلویزیون سراسری پخش می شود و میلیون ها نفر در حال تماشای او هستند و هنگامی که جمعیت او را تشویق می کنند به هوا می پرد و فریاد می زند که “مشهور شدم!” تلویزیون در آن لحظه کاملا روی این اتفاق جدید متمرکز می شود و او را نشان می دهد. سانی این کار را بسط می دهد، خودش را به بیرون بانک می رساند و به طور عجیب و غریبی خودش را بی حفاظ مقابل ده ها پلیس قرار می دهد. از دیگر رو شریکش سال (جان کازال) فردی است که در درون خودش تنیده است. او نمی تواند این را باور کند که سارق بانک است. نمی تواند حرفهای سانی را مبنی بر اینکه گروگانها را می کشد، باور کند. او از از این رنج می برد که در تلویزیون، طور دیگری به مردم معرفی می شود که اصلا حقیقت ندارد. نمی تواند باور کند که به راحتی و در امنیت همراه با دیگران سوار جت شود و از آنجا بگریزند. و هرگز قبلا پرواز هم نکرده است. سانی از او می پرسد که به چه کشوری فرار کنند او می گوید: “Wyoming” این دیالوگ را خود کازال بر زبان آورد. (Wyoming نام یکی از ایالت های امریکا است.)
تقریبا تمام فیلم در داخل بانک و آرایشگاهی که آن طرف خیابان است به وقوع می پیوندد. آرایشگاهی که تبدیل می شود به ایستگاه فرماندهی پلیس و FBI. دوربین از مکان اصلی دور می شود. از نمایی راه فرار سانی و دوستش را میبینیم که فوری توسط جمعیت بسته می شود و راه فراری باقی نمی ماند. این راه و جمعیت، خود به کاراکتری تبدیل می شوند. در یک مهم، از جمعیت تهدیدهایی شنیده می شود. بعد از اینکه پاچینو در پیاده رو فریاد میزند: “آتیکا، آتیکا” و قصدش از این حرف اشاره ای است به کشتار دسته جمعی مفتضحانه ای که در یکی از ایالت های شمالی آمریکا اتفاق افتاده است؛ جمعیت هم ناخودآگاه همزمان با او فریاد می زنند “آتیکا، آتیکا. ” آنها هیچ وقت سالِ رنگ پریده، لرزان، عرق کرده و ترسیده را نمی بینند. آنها به سانی اول به عنوان یک قهرمان و بعد به خاطر ریشخند واکنش نشان می دهند.
سانی پسری است که مادرش با بیرحمی از او انتقاد می کند. سانی از همسرش می پرسد که وقتی از او خواسته است که به بانک بیاید، چرا نیامد؟ او در جواب می گوید که “نتونستم پرستار بچه پیدا کنم.” او و همسرش به یک لهجه مشابه نیویورکی حرف میزنند. همسرش توضیح می دهد که احتمال دارد بانکی را زده باشد….”او توانایی این کار را دارد، قدرت این کار را دارد، اما او… او خودش این کار را نکرده است. سانی به درون بانک قدم میزند، اسلحه اش را نشان می دهد می گوید که “من یک کاتولیک هستم و نمی خوام به کسی آسیب برسونم، می فهمید؟” او به حرفای کسی که می خواهد به توالت برود و نگران بیماری آسم پاسبان بانک است، گوش می دهد. او اغلب می گوید که: “اینجا دارم میمیرم.” ودلیلش هم این است که مشکلات گروگانها به مشکلات او تبدیل می شود.
سخنگوی گروگان ها، سیلویا (پنه لوپه آلن) است که به اصطلاح نگران “دختران” است. او به بیرون بانک می رود و می تواند به راحتی فرار کند اما به داخل بر می گردد. به این خاطر که از قرار گرفتن در مرکز توجه دیگران، لذت می برد. او درباره سانی به همکارانش می گوید که “نقشه ای در سر ندارد، همه ش خیاله.” ممکن است درست بگوید. مطمئنا “سال” هیچ فکری درباره اینکه سانی قادر به چه کارهایی است ندارد. در مصاحبه ای که در DVD فیلم در قسمت اضافه ها آمده بود فهمیدم که سانی سال را در میکده ای در گرینویچ ملاقات می کند و سال حتی او را به درستی نمی شناسد. می فهمیم که “سال” هنگامی شروع به لرزیدن می کند که میشنود میخواهند با هواپیما کشور را ترک کنند. او از روی اعتراض می گوید “تو گفتی اگه کارا بد پیش بره، خودمون رو می کشیم!” زیرا”سال” ترجیح می دهد که بمیرد ولی سوار هواپیما نشود!
بعد از گذشت نیمه های فیلم، کاراکترهای کلیدی دیگری در فیلم پدیدار می شوند. لیون (کریس ساراندون) که عاشق سانی است. او شخصیت تزلزل ناپذیری دارد. مطمئنا هرگز به سانی نگفته است که بخاطر جراحی تغییر جنسیت او دست به بانک زنی بزند. وی را به داخل آرایشگاه می برند و گوشی را دستش می دهند که با سانی صحبت کند. او غیر مستقیم احساس درونی خودش را آشکار می کند. لیون در یک نهاد (موسسه) درمانی ذهنی بوده است. او و سانی از هم دور می شوند زیرا تحمل احتیاجات بیش از حد سانی را ندارد. او در آرایشگاه می نشیند و با سانی از طریق تلفن صحبت می کند. این مکالمه در دو مونولوگ نوشته شده بود. پیرسون می گوید که این مونولوگ ها ناخودآگاه به طول انجامید که در آخر ساراندون را به نامزدی اسکار رساند. در سراسر فیلم هیچ کسی اسمی از انحرافات اخلاقی نمی برد. لیون آسیب پذیر است و به سادگی روحش جریحه دار می شود، اما مرکز اصلی داستان ما نیست. پاچینو مرکز قضیه است. در صحنه ای که او آخرین حرفش را به مدیر بانک (سالی بویر) میزند، می گوید که عاشق لیون است “بیشتر از هر مردی توی این دنیا” و این را به عنوان جوهر حقیقت اعلام میدارد.
پلیس ها و ماموران FBI در فیلم کاربرد ابزاری دارند و کمتر از مردم درون بانک، شناسانده می شوند. چارلز درنینگ نقش پلیس سازمان پلیس نیویورک (NYPD) را بازی می کند و جیمز برودریک هم نقش مامور FBI. هیچ کدام از این دو نفر نقشی که معمولا در فیلم های گروگانی ایفا می کنند، از خود بروز نمی دهند. توسط داستان محدود شده اند و فقط به وظیفه شان عمل می کنند. آنها از این می ترسند که حمام خونی به راه بیافتد و به پلیس ها با تندی هشدار می دهند که سلاح هایشان را کنار بگذارند. البته هر دو در ماجرا اهمیت دارند.
سیدنی لومت فیلم ساز برجسته ای است. کتاب او که درباره کارگردانی است همراه با کتابی از دیوید مامت، هردو با شفافیتی راسخ موضوع را بیان کرده اند. لومت کارش را اول در تلویزیون شروع کرد. اولین فیلمش را با نام “دوازده مرد خشمگین” که اقتباسی بود از محصولات تلویزیونی ساخت. موضوعات او به طور گسترده ای در دید همگان بوده اند. او کاملا بیشتر از همه نگران داستان است و به صورت تخصصی به ژانر یا تم نمی پردازد. اگر او را برای فقط یک وجه از حرفه اش بشناسیم، باید به فیلم هاییش درباره نیویورک اشاره کنیم. مثل “بنگاه” (The Pawnbroker) ، “خداحافظ براورمن”، “سرپیکو” (با بازی آل پاچینو) ، “سوال و پاسخ” (Q&A)، ” شبکه” و اثر برجسته او “قبل از اینکه شیطان بداند مرده ای”. او فیلم های درخشانی ساخته است که توسط کاراکترها به آنها عمق داده شده است. ممکن است فیلم هایش تقلید شده و بازگو شده باشند اما همیشه انسانی و واقعی هستند.
«سانی» (آل پاچینو) و «سل» (جان کازال) به بانکی دستبرد میزنند اما پای پلیس به ماجرا کشیده میشود و آنها کارمندان بانک را گروگان می گیرند. سانی که برای فراهم کردن خرج عمل معشوقش دست به این دزدی زده قصد دارد بدون کشتن گروگان ها این ماجرا به اتمام برسد. از طرفی گروهبان «مورتی» (چارلز دورنینگ) نیز سعی دارد او را متقاعد به تسلیم شدن کند. همزمان داستان عجیب زندگی سانی توسط رسانه ها پخش می شود و ...