الکساندر آوانسیان : «شما براي پول آدم مي كشيد، اما من مي كشم چون جلوي خودم را نمي توانم بگيرم. مي كشم چون مجبورم بكشم.» اين يكي از ديالوگ هاي فيلم «ام» قاتل...
15 آذر 1395
«شما براي پول آدم مي كشيد، اما من مي كشم چون جلوي خودم را نمي توانم بگيرم. مي كشم چون مجبورم بكشم.» اين يكي از ديالوگ هاي فيلم «ام» قاتل فريتس لانگ است. در سال ١٩٣١ ميلادي استاد كامل فريتس لانگ دست به خلق ابرهيولايي دهشتناك مي زند كه به نوعي پدر تمام قاتلان زنجيره اي تاريخ سينماست. خلقي سخت سياه و ترسناك، خلقي كه لانگ آگاه از مسائل سياسي و اجتماعي آلمان از آن گريزي نداشت. مخلوق لانگ از هر جهت براي مخاطب بخشش ناپذير است تا آن هنگام كه در آن دخمه تاريك نزد گدايان و دزدان شهر در دادگاهي سخت نفسگير دست به خطابه معروفش مي زند. دادگاهي كه گدايان و اراذل در كسوت قضات و هيات منصفه بر مسند قدرت هستند تا در غيبت پليس، قاتلي را به كيفر اعمال خود برسانند. آنها در نبود قانونگذار اصلي كه گويي هميشه در حالتي منگ و خواب زده به سر صحنه جرم مي رسد، مي خواهند قاتل را به سزاي عملش برسانند. اما به واقع كدام يك قرباني است و كدام يك قاتل و كدام يك قاضي بر حق؟ لانگ طوري آن سكانس را پرداخت مي كند كه تنها يك جواب كامل و روشن مي توان به آن داد. قاتل، قرباني و قاضي همه به يك اندازه مجرم هستند. اما چرا؟ اگر كمي در تاريخ به عقب بازگشت داشته باشيم خواهيم ديد كه نطفه «ام» قاتل چگونه در هزار توي مغز آگاه و روشن بين لانگ بسته شده است. رايش سوم و دستيار شوم مغزش «جوزف گوبلز» آرام آرام در حال قدرت گرفتن هستند. آنها توانسته اند توهمات موثري را خلق كنند و اذهان مردم را شست وشو دهند. تبليغات كار خود را آرام و بي سر و صدا انجام مي دهد. ماشيني بس عظيم كه چون موريانه آرام مي تراشد، مي خراشد و از درون مغز توده جوانان را مي خورد، ماشيني كه البته شايد نتواند چندان كه بايد هوشمندانه برخورد كند و ذهن كاوشگر لانگ آن را خود دريافته بود. آن ماشين چيزي هيولاگون را در مردم بيدار و آنان را به تحريك عليه ديگر جوامع تشويق مي كرد. اما گاهي هم امكان دارد كارد دسته خودش را ببرد و «ام» همين كار را كرد. او از درون خودي ها (آلماني ها) رشد كرد و عليه جامعه خودش دست به اقدام زد! لانگ كه اين بلوا و هرج و مرج را ديده بود، دلهره اي پيدا كرد كه چندان هم بي پايه و اساس نبود، عكس العمل او به عنوان يك هنرمند واقعي پس از فيلم «ام» وصيتنامه «دكتر مابوزه» بود كه بعدها گوبلز پخش آن را ممنوع كرد! «ام» در چنين فضايي متولد مي شود، آشفته بازاري پرهياهو، فضايي بي اندازه تيره و به طرز خطرناكي در محاصره سايه هاي تيز، در چشم اندازي خشك، بي روح و وحشتناك و خشن خلسه وار كه به طرز ترسناكي خبر از حادثه اي شوم مي دهد. گويي انسان ها همه به سبك عجيب و اغراق آميزي از هم مي ترسند يا منتظر نزول خبري شوم از آسمان كدر و گرفته و شبگون شهر هستند، اتفاقي كه گويي براي چند بار پياپي تكرار شده: كشته شدن. اما كشته شدن چه كسي؟ آنچه اين فضا را غيرقابل تحمل تر مي كند خبر كشته شدن كودكان است! قتل كودك مصيبت است، سياه و غيرقابل بخشش است. رعشه برانگيز است. قاتل شهر را به باغ وحش تبديل كرده كه انسان هايش به حيواناتي تبديل شده اند كه مدام بو مي كشند تا شايد قاتل اصلي را پيدا كنند. انسان ها پوزه خود را در هر سوراخي فرو مي كنند و به هر بهانه اي به هم بهتان مي زنند و فرياد قاتل، قاتل گفتن شان بلند است، بوي گند اجساد كودكان آنچنان به مشام مي رسد كه نه تنها فضاي فيلم بلكه چون جرمي لزج و چسبنده فضاي ريه هاي مخاطب را نيز اشغال مي كند. «ام» اوضاع روحي اش خراب است، عصبي و بي قرار است، بدون دليل خاصي انگار دست به مثله كردن كودكان مي زند. به رعشه مي افتد و مخاطب را نيز با خود به اعماق تاريك روحش مي برد و هر آنچه را روشنايي است مي بلعد. حضور سنگين، در تاريكي و سياهي معنا پيدا مي كند، گويي با نور غريبه است. ام هر شب بر ضخامت لايه ترسي كه آن را آفريده مي افزايد. حس غريب و نيرومند كشتن در او دم به دم در حال رشد كردن است. نگاه عصبي و هسيتريك «ام» تا مغز استخوان مخاطب نفوذ مي كند. لانگ اما در آن نگاه مات و خيره چه چيزي را با استادي به نمايش گذاشته است؟ قدرت گرفتن شوم نهضت نازي ها؟ هيتلر با آن پوك مغزي بزرگش يا گوبلز مغز شوي؟ يا همه آن مردمي كه چشم بسته سر تعظيم فرود آورده بودند براي آن چيزي كه نمي دانستند هرگز به آن دست پيدا نخواهند كرد؟ غفلت نيروي پليس از بديهيات كه به طرز مرموزي حضورشان تهوع آور است و به هيچ كاري نمي آيد نيز جالب توجه است يا نمايش فضاي بسته سياسي آلمان نژادپرست؟ «ام» همه اينها هست و هم هيچ كدام شان نيست! «ام» محصول زمان خود است، محصول سبك مغزي و تفكر مستهجن كوته فكران سرسپرده به قدرت است كه نتيجه اش تاريكي وهم انگيز است كه در آن افرادي چون «ام» متولد مي شوند. اما بياييد نگاهي به نخستين حضور «ام» بر پرده سينما بيندازيم. هنگامي كه دختربچه با توپ خود مشغول بازي است دوربين همزمان ديواركوبي را نشان مي دهد كه خبر از بروز قتل هاي همگون را مي دهد و ناگهان سايه ام بر همان ديواركوب! به ياد بياوريم سكانس زيبا و تاريخي فيلم «نوسفراتو»ي مورنائو را و هجوم سايه سياه و شوم دراكولابر روي در اتاقي كه آن دختر زيبا در پشت آن به خواب رفته و تنها چند ثانيه بعد وقوع عملي دهشتناك توسط دراكولاو تنها چند دقيقه بعد وقوع قتل توسط «ام» و تدوين موازي و استادانه لانگ به آشپزخانه خانه دختر و مادري كه عاشقانه و با دقت در حال تدارك ناهار براي فرزند خود است. «ام»: چه توپ قشنگي داري، اسمت چيه بچه؟ (سايه استوار «ام» خم مي شود و سايه اش به روي كودك خيمه مي زند) دختر بچه: الزي بكمن (ما ديگر صورت دختر را نمي بينيم و تنها صدايش را مي شنويم ) و دوباره كات هوشمندانه لانگ به آشپزخانه، مادر همچنان سرگرم تدارك ناهار براي الزي است! «ام» براي الزي بادكنك مي خرد و بي وقفه با سوت قطعه «پرگينت» (ساخته ادوارد گريگ) را مي نوازد، گوشخراش و دل آزار. كات به فريادهاي گوش خراش مادر الزي كه در راهروي خالي و اتاق زيرشيرواني مي پيچد. كات به محلي شوم. توپ الزي بر روي زمين مي غلتد. بادكنش از لابه لاي سيم ها رها شده و صحنه در تاريكي سياهي فرود مي رود. همه به دنبال قاتل هستند و دوربين در نمايي از بالاگروهي را نشان مي دهد كه مشغول خريد روزنامه هستند و لانگ با هوشمندي تمام عكسي را در قابي كوچك رو به دوربين نشان مي دهد، عكس متعلق به «لني ريفتنشتال» است. او تنها دو سال بعد فيلمساز محبوب هيتلر شد. لانگ قطعا با نشان دادن همين سكانس به خوبي توانسته آگاهي خود را از آينده هنر آلمان نازي را به تصوير بكشد. «ام» نخستين فيلم ناطق لانگ است. در فضايي كاملا اكسپرسيونيستي كه قلمروي او است. لانگ استفاده بسيار هوشمندانه اي از صدا مي كند (صداي سوت زدن شوم «ام») براي هميشه در ذهن سينما خواهد ماند و همچنين در روح و روان مخاطب حك خواهد شد. پرداخت اكسپرسيونيستي تصاوير توسط دوربين «فريتس آرگو واگنر» و «گوستاو راينه» در كنار طراحي صحنه «كارل فولبرشت » و «اميل هازلر» به خوبي توانسته بدون هيچ اغراق و درشت نمايي دنيايي خلق كند پرتضاد: تضاد خير و شر، گناهكاران و بي گناهان، نظم و بي نظمي. شهر همچون برهوتي است سياه و تيره كه گويي جولانگاه «ام» قاتل است و بس. همه بي پناه هستند و ضربه پذير. خانه ها و درهاي قفل شان تحت هيچ شرايطي مامن امني به حساب نمي آيد. شهر با حضور ام به چيزي سرد و مرده تبديل شده، شهري كه در پي سايه هاي شومش پذيراي قانون نيست و اين تبهكاران و گدايانند كه سلطه كامل دارند! با كمي دقت متوجه مي شويم كه اوج سبك بصري لانگ از هر ديالوگي براي بازگو كردن موقعيت پربارتر است. سكانس دادگاه اوج كمال نگاه اكسپرسيونيستي لانگ به «ام» و گدايان و تبهكاران است. زيرزميني محاصره شده در نورهايي تند و زاويه دار، محلي مزين به زمخت ترين مواد براي ساخته شدن يك اطاق كثيف، چرك و آدم هاي آن اتاق زيرزمين هم درست مثل خود فضاي آنجا بي خودي و زمخت. تبهكاران بسان مارهايي درهم لوليده نشسته با تماشاي محاكمه يك قاتل رواني آشفته مغز، لانگ مخاطب را به ديدن بلوغ لجن و ارتجاع مي برد. بدكاراني كه با تيغ بران زبان خود، دايما ديگري را نقد مي كنند و خود را مبرا! «ام» لب مي گشايد او مي گويد از تاريكي و ترس و تنهايي رهايي ندارد. خود را چون لعبتكي به نمايش مي گذارد كه گويي دستي نامريي با ريسماني بس سفت و محكم او را به سمت قتل سوق مي دهد. از گناه و لذت مي گويد. از شهوت كشتن و بطالت شيرين پس از قتل مي گويد! از مدار عادت هايش مي گويد با لحني كه به عوعوي سگ مي ماند تا نواي محزون يك انسان و گاهي عنان از كف مي دهد و با غيظي عظيم صلاحيت دادگاه را به سخره مي گيرد و بعد ناگهان گريه مي كند. «ام» از تقديرش دل چركين است. او پس از ابراز سخنانش ويران و ماتم زده و خراب و در پي فرجام است اما تبهكاران برايش چيزي جز مرگ در نظر ندارند. اما چه فرجامي؟ شهر بي نام و نشان، بي نام و بي سرپناه و سراسر ويران به آشغال داني عظيمي مي ماند كه تنها در آن سرسپردگان به نيروي شر و اهريمني اجازه حيات دارند و مابقي بايد از ميان بروند يا سر فرود آورند. فلاكت سكانس هاي دادگاه قطعا وراي آن چيزي را نشان مي دهد كه در وهله اول براي مخاطب به نمايش درمي آيد. انسان سرمست از تصور نژاد برتر به زودي شمايل آن دخمه را به خود خواهد گرفت فاجعه در پيش است. اما گدايان دفرمه، تبهكاران خرده پا، پليس معيوب و افليج، روساي تبهكاران و قربانيان كم سن و مردمان مفلوك همه و همه به نوعي تن به مصيبت خواهند داد و همه بازيگراني هستند بيچاره كه نقش هاي شان از قبل براي شان تعيين شده و جبر بي رحمانه بر همه آنها خواهد تاخت. انسان هايي دون در خودفرورفته و از هم پاشيده ناگزير از يك رعشه و تشنج بزرگ سر به سوي نيستي دارند بدون اينكه خود بدانند، و « ام» تنها يك مورد از همه آنهاست. بدفترتي بيماري اي است كه هديه تفكر برتري جويانه نازيسم بود كه لانگ آن را به خوبي پيشگويي كرده بود. لانگ نيروي پليس را جمهوري وايمار ديده و تبهكاران را نيروي نازي ها و چه نازك طبعانه جنگ قدرت را در اين فيلم به تصوير كشيده است و آنچه در اين بين از ميان خواهد رفت شرافت انساني تك تك افراد جامعه است براي مجيزگويي اصحاب قدرت. لانگ به نسل بعدي ايمان و اعتقاد داشت زيرا جايي در فيلم چنين ديالوگ طلايي را به كار مي برد: «ما بايد از كودكان مان بيشتر مراقبت كنيم.»