یادداشتی بر فیلم «نیمه شب در پاریس»: چشم ها را باید شست
شاهد طاهری : زندگی...هنر... عشق... واژگانی که در دائره المعارف شخصی وودی آلن معادل و هم ترازند. در چشم انداز او، زندگی بدون رنگ زیبای هنر محلی از اعراب ندارد. شخصیت های داستان...
18 آذر 1395
زندگی...هنر... عشق... واژگانی که در دائره المعارف شخصی وودی آلن معادل و هم ترازند. در چشم انداز او، زندگی بدون رنگ زیبای هنر محلی از اعراب ندارد. شخصیت های داستان هایش تماماً در تعامل با هنر آفریده می شوند؛ یا خود نویسنده، نقاش، کارگردان و ... هستند(نمونه هایش به ترتیب می شود شالوده شکنی هری، ویکی کریستینا بارسلونا و گلوله ها بر فراز برادوی)، یا حداقل به هنر علاقه مندند و به تبادل نظر درباره ی آثار هنری می پردازند. در این چینش، هنر بستری می شود برای نزدیکتر شدن انسانها به یکدیگر، برای عاشق شدن. هنر حتی در دل مرددترین انسانها رسوخ کرده و آنها را وادار به تسلیم می کند. حتماً به یاد دارید که آوای موسیقی چگونه ویکی را مدهوش کرد تا به درک شمایل دیگری از خوان آنتونیو برسد و دل به او بسپارد. یا در هانا و خواهرانش، چگونه شخصیت هیستریک وودی آلن با خواندن رمان خواهر زن سابقش، به ناگاه عاشق او شد. گوئی آلن تنها راه رهایی از بحران دامن گیر ارتباط را در اعجاز هنر میبیند... و این بار پاریس بهانه ی دیگری شد تا عشق و هنر در یک قالب تنیده شوند.
«نیمه شب در پاریس» با نماهایی از گوشه کنار شهر آغاز می شود. با همراهیِ موسیقی jazz که جزء جدایی ناپذیر آثار وودی آلن و میراث او از نیویورک است. این تصاویر با چنان تأکید و تعمدی در کنار هم چیده شدهاند که بیشتر به یک موزیک ویدئوی تمام عیار در مدح و ستایش پاریس شباهت دارند... پاریس با کوچه های سنگفرش شده اش، با کافه های خیابانی اش که زبانزد خاص و عام اند، با خیابان شانزه لیزه، میدان کنکورد، موزه ی لوور و البته برج ایفل اش. مرثیه ای مستانه برای پرسه در شهر، قدم زدن زیر باران و همراهی کوتاهی با روزمرگیِ شیرین انسان هایش. این کلیپ سه دقیقه ای که در نگاه اول ممکن است به صورت بازی جسارت آمیز پیرمردی جا افتاده جلوه کند، در واقع چکیده ای خفیف اما هوشمندانه از مضمون اصلی فیلم است که به آن اشاره خواهم کرد.
اینبار نیز شخصیت اصلی داستان نویسنده ای سرشار از هیجان و شور زندگیست که با کوچکترین حرکاتش شمایل آلن را در ذهن تداعی می کند. اوئن ویلسون(در نقش گیل پِندر) با چنان جزئیاتی "آلن"را بازآفریده که گوئی ساعتها به تماشای بازیهای پیشین او نشسته است؛ ادای کشیده ی کلمات، بالا و پائین رفتنهای مداوم دست و تکان دادن های همیشگی سر هنگامی که با شور و شوق صحبت می کند، دستهای درون جیب هنگام قدم زدن، گفتار یکریز و نحوه ی اتصال جملات -گاه حتی بی ارتباط- به یکدیگر... این ها تنها مواردیست که صرفاً با تکنیک بازیگری بدست آمده. کافیست به دیالوگ های جاری شده از زبان گیل دقت کرده تا چهره ی آلن را به خوبی در پس آن ببینید؛ طعنه های همیشگی به هالیوود و جمهوری خواهان، اشاره به فوبیای مرگ به عنوان بزرگترین ترس اش، حس ستایش وار به نوستالژی و بارش باران(در روزهای رادیو که اساساً خُردهداستانهایی نوستالژیک است، از زبان آلن در نقش راوی فیلم میشنویم: "ببخشید برای اینکه گذشته رو رمانتیزه می کنم، محله ی من همیشه بارونی نبوده ولی من اون رو همیشه به این شکل بخاطر دارم. چون در این حالت زیباترین بود") ... همگی این جزئیات در کنار هم قرار گرفته تا از دلتنگی هواداران پروپاقرص آلن -که مدتهاست او را در قامت بازیگر ندیده اند- کاسته شود. وودی آلن به راستی استاد آفرینش موقعیت های ابسورد و بیرون کشیدن طنز از دل آن است. زلیگ داستان مردی ست که همانند یک آفتاب پرست و به فراخور انسان های اطرافش رنگ عوض می کند. ایده ی اصلی «رز ارغوانی قاهره»، طی طریق شخصیت های داستانی از ورای پرده ی سینما به عالم واقعیست. در «گلوله ها بر فراز برادوی»، استعداد کشف نشده ی یک گنگستر حرفه ای در درک درام و نمایشنامه آشکار میشود! ملاحظه می کنید که همه ی این موارد دارای چه پتانسیل بالایی برای خلق موقعیت های کمیک هستند. همچنین بسیاری از داستان های آلن شامل مثلث های عجیب عشقی و روابط غیرقابل پیشبینی آدمهاست که با وجود جوهر انسانیشان تقریباً در همه ی موارد به چاشنی کمدی آراسته شده اند. «نیمه شب در پاریس» نیز با سفر گیل در گذر زمان و همنشینی او با مشاهیری چون اسکات فیتز جرالد، ارنست همینگوی، لوئیس بونوئل و ... پیمانه ی مناسبی برای هجویه پردازی پیدا کرده است.
مسلماً اگر همین سوژه در اختیار کریستوفر نولان قرار می گرفت، چنان قواعد و جزئیاتی در گذار بین عالم حال و گذشته وضع می کرد که در اصطلاح مو لای درزش نمیرفت. اما رویکرد آلن طبعاً متناسب با لحن کمدی اثر است. قوانین حاکم بر دنیای آلن از پیش نوشته نشده اند، بلکه به اقتضای موقعیت به عنوان برگ برنده ای رو می شوند. برای نمونه، حضور گیل در زمان گذشته و کنش هایی که آنجا صورت میدهد میتواند در اتفاقات پیش آمده در زمان حال تأثیرگذار باشد. این قاعده در فیلم مجازی ساخته ی نولان، بیشک جزء قوانین اساسی فیلم خواهد بود و چیزی نیست که بتوان تا اواسط فیلم آن را بر بیننده پوشیده نگه داشت. اما آلن این پتانسیل را در میانه های داستان رو می کند تا موقعیت های کمدی متعاقب آن شکل گیرد؛ مثل هنگامی که گیل ایدهی ساخت فرشته ی مرگ را به بونوئل میدهد! در نگاه آلن، پدیدهه ای پیرامون با ظرفیتشان برای طنز آمیز شدن سنجیده می شوند. او حتی بزرگانی چون پیکاسو و بونوئل را به شدت کاریکاتوری تصویر کرده است. البته تصویری که از مشاهیر در ذهن تداعی می شود معمولاً آغشته به اسطوره پردازی است و چه بسا از مابه ازای واقعی آنها فاصله داشته باشد. اساساً اسطوره ها زمانی شکل می گیرند که از قید حیات رفته باشند(نمونه هایش در این مرز و بوم فراوان است). تا زمانی که در یک محفل در کنارشان نشسته باشیم، فرا طبیعی جلوه نخواهند کرد. به همین جهت نگارنده معتقد است بخشی از بار هجو آلودی که بر پیکره ی آنها نشسته، ناشی از تلقی ناخودآگاهیست که از سلوک یک نابغه انتظار می رود. در واقع وودی آلن، تأکید بر "انسان"بودن چنین بزرگانی را با اغراق های کاریکاتوری(و گاه حتی تحمیق) نشان داده است. گیل تا زمانی که در میان آنهاست یک "خودی" به حساب می آید. در دیدارهایش با هنرمندان، به عنوان یک نویسنده معرفی میشود(برخلاف نامزدش که اصرار دارد نویسندگی را رها کند). سالوادور دالی با چنان تأکیدی نام پِندر را صدا میزند و او را به بونوئل معرفی میکند که گوئی یک نویسنده ی بزرگ روبه رویش نشسته. بازیابی اعتماد به نفس گیل در روند نویسندگی، مرهون همین مصاحبت های زمینی است.
البته آلن آنقدر هوشمند و باتجربه هست که محتوا و روح اثر را فدای کمدی نکند. یکی از جنبه های شگفت انگیز آثار او همین تعادل میان جدیت و هجو گراییست که حتی در فیلمهای فوق العاده عمیقی چون «زنها و شوهرها» و «جنحه و جنایات» نیز مشاهده میشود. فیلم پرسش های جدی و جهان شمولی را طرح می کند؛ از جمله علت غرق شدن انسانها در نوستالژی و تلاش برای بازگشت به "عصر طلایی" زندگی... حتماً دیده اید که هنگام گفت وگو با دوستان و آشنایان، گاه صحبت از یک دوران طلایی در گذشته با سرخوشی های بی پایان و فراغ بالش پیش می آید. با ذوق و شوق- و البته حسرت- از روزهای نیک سپری شده یاد کرده و هر فرصتی را برای ارجاع دادن به آن مغتنم می شماریم... اما به راستی چرا در نوستالژی چنین حس و حال دلنشینی نهفته است؟... در دیالوگی از زبان شخصیت "فضل فروش" فیلم (با بازی مارتین شین) می شنویم: "نوستالژی یعنی انکار... انکار واقعیت و حالِ دردناک". کارکرد نوستالژی و دلیل خوشایند بودن آن - با کمی تعدیل در سیاه نمایی جمله ی پیش رو- کاملاً آشکار است. نوستالژی صورت دیگری از رؤیا پردازیست. بازگشت به دنیای کودکانه، فراغت از مسئولیت های عالم بزرگسالی، رها شدن از بار سنگین روزمرگی... همه ی این موارد جلوه ی فریبای گذشته را رقم میزند؛ حال آنکه نوستالژی تنها تک سکانس هایی گذرا از خاطرات خوش است. در عصر طلایی هر انسانی مسلماً ملالت ها و لحظات شرم آوری نیز وجود داشته که ذهن –آگاهانه یا ناخودآگاه – آنها را به غبار فراموشی سپرده است. بنابراین باید بین نوستالژی و آرزوی زندگی در گذشته تفاوت قائل شد. به نظر نگارنده بیشتر انسانها مجذوب "ایده ی"زندگی در گذشته هستند؛ چه حتی اگر چنین امکانی وجود داشت، گذشته پس از مدتی تغییر ماهیت داده و تبدیل به حال کنونی می گشت و دوباره همان سیر پایان ناپذیر تکرارها بود و روزمرگی ها. انسان همیشه آرزویی فراتر از مرزهای زمانی و مکانی جاریاش در آستین داشته است. در «رز ارغوانی قاهره» که ارتباط بینامتنی شدیدی با این فیلم دارد از زبان یکی از شخصیتها می شنویم: "آدمهای واقعی میخوان زندگیشون خیالی باشه و آدمهای خیالی دوست دارن واقعی باشن". حال آنکه در اطراف هر انسان، پتانسیل های فراوانی وجود دارد که برای کشف شدن لحظه شماری می کنند. تنها چشمها را باید شست و جور دیگر دید...
در مقاله ای از هوشنگ گلمکانی تحت عنوان "درخت زندگی"(ماهنامه ی "فیلم"، شمارهی 433، ص 80) که درباره ی «یه حبه قند» رضا میرکریمی نوشته شده، از مفهوم Belle Epoque یا همان "عصر طلایی" و ویژگی های آن صحبت شده است. کافیست توصیفات مقاله ی مذکور را خوانده و با کلیپ افتتاحیه ی «نیمه شب در پاریس» مقایسه کنید تا به شباهت خارق العادهی آنها پی ببرید. شرح و تفصیل آن را به خوانندگان علاقه مند واگذار کرده، تنها بخشی از این ویژگیها را بازگو می کنم: "لحظه های عادی و گذرای زندگی، بدون هیچ نکته و حادثه ی خاصی بجز زیبایی... جمعیت های سرخوش شهری در دسته های کوچک و بزرگ... آدمهای شاد و راضی در حال تفریح و استراحت و رقص و قدم زدن، در کافه های پیاده رو و ... کالسکه ای در خیابان، مردان و زنانی در کنار هم در حال خرامیدن در پیاده رو زیر آفتاب درخشان..." البته مسلماً در قرن بیست و یکم، کالسکه جای خود را به اتوموبیل داده، کافه ها مدرنتر شده و چمن زارها به پارک های بازی تبدیل گشته اند. اما جوهرهی تصاویر ثبت شده در قاب های آلن با آثار نقاشان امپرسیونیست مورد صحبت در این مقاله، شباهت بی بدیلی دارد و تنها کیفیت آنها دستخوش مدرنیته شده است. در پاریس قرن بیست و یکم نیز مردانی را می بینیم که آزاد و رها در گوشه ای از پارک مشغول بازی کردن اند، زوج هایی که دست در دست یکدیگر نهاده و عاشقانه قدم می زنند... آری، عصر طلایی همین زندگی کنونی ماست.
خانواده ای آمریکایی برای یک سفر تفریحی تجاری به پاریس سفر می کنند. در آنجا آنها که از لحاظ مادی در وضع خوبی هستند با زندگی ها و دنیای جدیدی آشنا می شوند که به آنها دیدی می دهد ک چگونه می توانستند با تغییراتی در زندگی و در گذشته ی خود ، از دنیا و آسایش و خوشبختی بهتر برخوردار باشند...